eitaa logo
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
5.9هزار دنبال‌کننده
44.3هزار عکس
13.9هزار ویدیو
362 فایل
🏴 السلام علیک یا أباعبدالله الحسین 🏴 ارتباط با ما @KavoshGar12
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یهتدون
🔴 جوانان حزب اللهی و انقلابی به این دستگیری و برکناری های بعد از وقوع بزه و فحشا دلخوش نشویم. این نیست که یک یا چند نفر از سر عیش و نوش و خوشگذرانی کاری کرده باشند. بطور قطع و یقین دستهایی در حال عروسک گردانیست. تا قطع این دست ها آرام نگیرید. اینان به یکبار انجام شدن یک گناه و دستگیر شدن راضین چرا که به تاثیر قبح شکنی یه گناه در سطح اجتماع واقفند. قبلا گفته ام اینکه بزهی انجام شود سپس نیروی انتظامی و قوه قضائیه وارد عمل شود، درمان زخم های چرکین اجتماع نیست. بعد از وقوع بزه و اشاعه فحشا فقط مجازات و اجرای حد است که اثر جاری و ساری فحشا را کنترل میکند. ⁉️ اما ٱیا پیشگیری موثر تر و بهتر از مجازات و پرداخت هزینه ی اجتماعی نیست؟ 🔸فقط کافیست در مطالبه از مراجع مسئول و ذیصلاح قاطعیت داشته و تا حصول نتیجه، کوتاه نياييم. بیش از این نمیشود و نباید تحمل کرد. دقیقا در زمان دولت اصلاحات، مردم باید اقدام موثر در برابر فحشای رو به رشد را ببینند تا مبارزه با بی بند و باری ( آزادیهای نادرست) مختص دولت های انقلابی و رواج آنها مختص دولت های اصلاحطلب تعریف نشود که در آینده بواسطه ی جابجایی ارزش و ضد ارزش، با شعار آزادی و دیوار کشی، مردم را فریفته و کسب رای کنند. طرفداران بی بند و باری نیز باید متوجه شوند مردم در زمان دولت های مطلوب ایشان، حتی بیشتر از قبل خواهان و مطالبه گر اسلام هستند. و ببینند تیغ حدود الهی حتی در زمان دولت های لیبرال، سکولار، تیز و فرو آمدنی ست. ✍ مـحـمــ🔆ــد 💯 % یهتدونی باشیم 😎 👇 @yahtadoon
هدایت شده از یهتدون
🔴 بنا بر این 👆 صحبت جناب رییسی، منتشر کننده عکس های سد لفور مازندران باید مورد تشویق قرار گیرد. و بنا بر همین امر، توییت ها و حرف های پیرامون برخورد با منتشر کننده ی عکس ها، حاشیه سازی یا نا امید سازی بیش نیست. چرا که حتی احمق ها هم میفهمند بواسطه حضور یک زن و مرد، امر محرمیت نسبت به زن مرد دیگه منتفیست، بنابراین وقوع فحشا رخ داده است، و البته که باز هم حتی احمقها هم میدانند قایقی بدون فضای پوشیده و بر روی آبهای سد بدون حصار، حریم خصوصی نیست، مگر اینکه فضای این سد هم مثل سد لتیان فضای خصوصی آقازاده هایی بوده باشد و مردم خبر نداشته باشند😏 ✍ مـحـمــ🔆ــد 💯 % یهتدونی باشیم 😎 👇 @yahtadoon
23.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افشاگری در مورد جنایات امارات که کمتر به آن توجه شده 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
غربی ها فیلم ساختن که توش فرهنگ سازی کنند بجای بزرگ‌کردن سگ؛بچه دار بشید چون در خانواده چیزی جای فرزند رو نمیگیره؛ما هم یه مشت سلبریتی عقب افتاده داریم که... #بچه_رئیس #سلبریتی #سگ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🔸توییت معاون دفتر حفظ و نشر آثار رهبر معظم انقلاب درباره وضعیت جسمانی ایشان 🌺 برای سلامتی رهبر معظم انقلاب، نائب عام امام زمان و ان شاء الله تحویل دهنده ی این انقلاب به دست حضرت ، صلوات بفرستید. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 قسمت شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم ... - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ... تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ... - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ... - حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ... قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ... - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور... صورتش رو چرخوند سمت من ... - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ... و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ... بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ... - اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید... اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🌷 🌷 قسمت سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ... - صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ... - هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ... - وایسا صبحانه بخور و برو ... - نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه... کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ... توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ... بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ... سخت بود اما ... سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ... اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🌷 🌷 قسمت چشم های کور من اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ... یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟... اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ... اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ... و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از دِلیسم | Deliism
آقا بیا که بی‌تو پریشان شدن بس ‌است از دوری تو پاره گریبان ‌شدن بس‌ است کنعان دل ‌بدون تو شادی پذیر نیست یوسف ‌ظهور کن که پریشان شدن بس‌ است | | ▫ 🆔 @taak_beyt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا