eitaa logo
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
5.9هزار دنبال‌کننده
44.3هزار عکس
13.9هزار ویدیو
362 فایل
🏴 السلام علیک یا أباعبدالله الحسین 🏴 ارتباط با ما @KavoshGar12
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یهتدون
🔴انتقاد شدید روحانی از زنگنه/ جایگزین زنگنه انتخاب شده «ابوترابی»نماینده مجلس: 🔸برخی اخبار از انتقاد شدید روحانی به زنگنه در جلسه هیات دولت به دلیل ضعف عملکرد وزیر نفت حکایت دارد. 🔸جایگزین زنگنه انتخاب شده، وی فردی تحول گرا و موفق در کابینه دولت است که به زودی معرفی می‌شود. 🚫 بلاخره دولت هم از بوی گندِ عملکرد به ستوه اومد. ✍ مـحـمــ🔆ــد 💯 % یهتدونی باشيم 😎 👇 @yahtadoon
هدایت شده از یهتدون
ما هیچ، ما نگاه 😐 اصلاحات و اعتدالیون همه حرف و دهان ✍مـحـمــ🔆ــد 💯%یهتدونی باشيم 😎 👇 @yahtadoon
هادی غفاری در سال ۸۸تو فتنه از لیدرهای اصلی بوده ..... سخیفترین توهین رو به رهبر انقلاب کرده !!!از انبار مسجدش تعداد زیادی سلاح غیر مجاز کشف کردند و .... امروز به راحتی در صدا و سیما داره صحبت از انقلاب و اسلام و.... میکنه !!!!! آقای عسکری معلومه صدا و سیما چه خبره ؟؟؟؟!مگه فتنه و فتنه گرا خط قرمز نظام نبودن ؟؟ فتنه ادامه دارد ۸۸ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
با کلی ذوق و شوق میگه : تو روستا حجابم رو برداشتم و آبروی پدر مادرم رو بردم!😃 تو روستا طلاق گرفتم آبروشونو بردم یه چیزی بگم که تا حالا نشنیدید؛من قبل ازدواج حامله شدم و دیگه لکه ننگ فامیل شدم و آبروی پدر مادرمو بردم!😄 دبیرستان و مجلس اخراجم کردن!😄 اینجام سر لخت کردم آبرو پدر مادرمو بردم😄 فائزه_هاشمی هم میگه من از این زن خوشم میاد😒 اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
این روزهابا توجه به گرانی اجاره بهاءوخالی ماندن خانه ها،مستاجران دارن به کانکس نشینی روی میارن. خب دیگه همون قوطی کبریتی که وزیر مستعفی دولت تدبیر گفتن به تحقق پیوست. سوالم اینه حالاکه مسکن اجتماعی نساختید چرابه خونه های خالی از سَکَنه مالیات نمیبندید؟ کلکسیون افتخارات دولت پیر. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
وصیت شهید خطاب به مسئولین #شهید_حسن_عشوری 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA #عکسنوشته_شهدا
⭕️ پایان عمر محمد مرسی در دادگاه محاکمه! 🔺تلویزیون مصر: محمد مرسی، رئیس‌جمهور سابق مصر هنگام برگزاری جلسه محاکمه فوت کرد 🔹وی از قاضی خواست تا سخن بگوید و قاضی نیز به او اجازه داد و پس از اعلام پایان جلسه، ناگهان از حال رفت و پس از آن فوت کرد. 🔹بلافاصله جسد او برای انجام تدابیر لازم به بیمارستان منتقل شد اعلام آماده باش وزارت کشور مصر در پی اعلام درگذشت محمد مرسی رییس جمهور سابق مصر 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹ختم زیارت عاشورا به نیت: متاسفانه از شهید اطلاعاتی در دسترس نبود 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 قسمت می مانم دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ... - بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ... من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ... همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ... نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ... مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ... برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ... - تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ... اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ... خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ... دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ... حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ... مادرم رو کشیدم کنار ... - مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ... . . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 🌷 قسمت حرف های عاقلانه مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ... - مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه ... خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ... پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ... بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ... بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ... - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ... - کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ... ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ... . . ادامه دارد...
🌷 🌷 قسمت غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم ... - نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ... - مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ... هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ... یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ... - آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ... و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ... - اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ... قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ... پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ... - گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ... مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ... - من از غذای مهران می خورم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI