1.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ 1
استاد #رحیمپور_ازغدی:
دولتیها بعد از خروج آمریکا از برجام میگن "آمریکا قابل اعتماد نیست"
همین حرف رو ما قبل از برجام میگفتیم، جواب میدادن شما با اسرائیل همصدا هستید!
شنیدم یکی از نوابغ هستهای ما که در دنیا تک هست، داره تو سازمان آب و فاضلاب کار میکنه..."
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از یهتدون
🔴 ۱۰۰ سال دیگه در کتب تاریخی از مجموعه ایالتهای جدا شده از هم با عنوان " #آمریکا_سابق" نام برده میشه مثل "شوروی سابق"
کجایی آقااااا😏😏😏
✍ مـحـمــ🔆ــد
💯%یهتدونی باشیم 😎 👇
@yahtadoon
هدایت شده از طرفدار رائفی پور
" شمر جانباز"
استاد #رائفی_پور : (۲۰)
مسلمونا یکم به این فکر کنین اون شمشیری که زد شمر رو جانباز صفین کرد محکم تر خورده بود چی میشد؟شهید شمر !
تن آدم میلرزه خداشاهده
#استاد_رائفی_پور
#طرفدار_رائفی_پور 👇
اینستاگرام:
https://instagram.com/raefipour_tarafdar?igshid=1wkgo0y0542nq
تلگرام:
https://t.me/joinchat/AAAAAEfXg0cbvTz1EUpUMQ
ایتا:
http://eitaa.com/joinchat/1010237458Cf3644be957
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥این چند دقیقه از برنامه شب گذشته جهانآرا رو ببینید
درباره نقش خیلی افراد در لواسان صحبت میشه؛
🔸از اکبر طبری (معاون سابق اجرایی حوزه ریاست قوه قضاییه) که اخیرا بازداشت شده،
🔹تا بدهی کلان شبنم نعمتزاده (دختر وزیر سابق صمت) به شرکتهای دولتی و عدم پیگیری پولهای مردم توسط دولت❗️
🔸و فردی که هشت شرکت پتروشیمی ارز آور به ارزش ۸۰۰۰ میلیارد تومن رو در اوایل دهه نود، به قیمت ۱۳۰ میلیارد تومن و به صورت قسطی از سازمان خصوصی سازی دریافت کرد❗️
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
سپاه پاسداران: تصاویر گرفته شده توسط پهپاد ایرانی از ناو باکسر و بازگشت این پهپاد به پایگاه تا دقایقی دیگر منتشر می شود:))
نیروی دریایی آمریکا: یکی از ملوانان ناو آبراهام لینکلن درخلیج فارس ناپدید شده است:)))
اثباتِ پوشالی بودنِ ابرقدرتی آمریکا، بزرگترین خدمت ترامپ به بشریت است
#پهپاد
#آمریکا
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
توقیف نفتکش انگلیسی توسط سپاه
روابط عمومی نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیه ای اعلام کرد:
🔹عصر امروز (جمعه ۲۸ تیر ) یک فروند نفتکش انگلیسی با نام" "stena impero" هنگام عبور از تنگه هرمز به علت رعایت نکردن قوانین و مقررات بین المللی دریایی بنا به درخواست سازمان بنادر و دریانوردی استان هرمزگان، توسط یگان شناوری منطقه یکم نیروی دریایی سپاه توقیف شد.
🔹نفتکش مذکور پس از توقیف به ساحل هدایت و برای سیر مراحل قانونی و بررسی های لازم تحویل سازمان بنادر و دریانوردی شد.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از تپش های قلم//محمدرضا فرازی
💢ترامپ بدون نقاشی!
🔸نتانیاهو بارها در سازمان ملل، حرفهای متوهمانه ای علیه ایران زد و برای اثبات حرفهای خود یک نقاشی داشت که روی آن توضیح می داد یا در جاهای دیگر یک قفسه سی دی داشت که از آنها به عنوان مدرک رونمایی می کرد.
🔹دیروز ترامپ سراسیمه قبل از سخنرانیش با یک لحن هیجانی خبر از هدف قرار دادن پهپاد ایرانی خبر داد.
🔸ایشان به خاطر به اوج نرسیدن افتضاح، باید مشورتی با نتانیاهو می کرد که توصیه ی همراه داشتن نقاشی را دریافت کند یا اگر توصیه را داشته و نقاشی کشیدن بلد نبوده باید می داد نتانیاهو یک نقاشی برایش ترسیم می کرد😂
✅دست نوشته های یک معلم @faraziyaddasht
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_دوازدهم
ترس از جوانی
توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ...
چرا نخوابیدی؟ ...
خوابم نمی بره ...
اومد طرفم ...
چرا چیزی بهم نگفتی؟ ...
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ...
ببخشید ...
و ساکت شدم ...
سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ...
از دستم عصبانی هستی؟ ... می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد ... مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده ... زجر می کشیدی ... روی بابا هم بهت باز می شد ... حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ... هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بزاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟ ...
و سکوت فضا رو پر کرد ...
از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی ...
نمی دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...
اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همه اش همین نبود ...
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ... و حرمتش رو بشکنی ... بالا بری ... پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد ...
مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ...
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سیزدهم
قبیله مغول
حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...
نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...
مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد ...
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ...
این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...
اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ...
فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهاردهم
کنکور
حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت ...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست ... اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
توقیف نفتکش انگلیسی توسط سپاه روابط عمومی نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیه ای ا
🔺مدیرکل بنادر هرمزگان: گزارش هایی مبنی بر حادثه آفرینی نفتکش انگلیسی دریافت کردیم/ گزارش هایی مبنی بر حادثه آفرینی نفتکش انگلیسی "استنا ایمپرو" دریافت کردیم و بنابراین از نیروهای نظامی درخواست کردیم که این نفتکش را به سمت لنگرگاه بندرعباس هدایت کنند تا بررسی های لازم انجام شود.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI