🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ...۱۰۸ سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسمو جمع کنم، رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!
🔹 #او_را ...۱۰۹
سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،
کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم.
پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا!
-اینو نگاااا!
-وای اینم جوگیر شد!
-از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!
-ترنم این چه وضعشه!
-وای اینجا هم کلاغ اومد!!
-قیافه رو!!
-دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟
و.....
احساس میکردم صورتم قرمز شده!
خیلی بهم برخورده بود!
تو دلم گفتم"فقط بخاطر رضایت تو!"
سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم!
-اتفاقی افتاده؟
یکی از دوستام نالید
-ترنم اون چیه روی سرت آخه؟
-نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر!
-میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!
-اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم.
امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لختتر!
یکیشون با اخم بلند شد
-منظورت چیه؟؟
یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟
-نه.خودم رو گفتم.
منم دلم میخواد تو چشم باشم،
اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم.
انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس!
انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری!
بحث رو تموم کردم و رفتم سر جام نشستم.
آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.
هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.
بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.
دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،
با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.
بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!
باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!
خیلی حالم خوب بود.
از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم.
قیافه ی جدیدم،برام جالب بود!
آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم.
به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.
چندتا شاخه گل خریدم و راه افتادم سمت امامزاده صالح (علیه السلام)
این بار میدونستم باید چیکار کنم و کجا برم.
سلام دادم و وارد شدم.
گل ها رو زدم به ضریح و شروع کردم صحبت و تعریف کردن ماجرا!
دلم میخواست از امام زمان هم تشکر کنم.
وقتی از حرم خارج شدم،زنگ زدم به زهرا!
"محدثه افشاری"
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ...۱۰۹ سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم، کم ک
🔹 #او_را ...۱۱۰
چندبار بوق خورد اما گوشی رو برنداشت!
تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم.
یکم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا کلیپ دانلود کردم.
نشستم تو ماشین و مشغول تماشاشون شدم.
هرچی بیشتر میدیدم،بیشتر به هم میریختم.
قلبم انگار داشت میترکید!
بعد از چند دقیقه گوشی رو انداختم رو صندلی و سرم رو گذاشتم رو فرمون.
از ته دل زار میزدم و گریه میکردم و داد میزدم "غلط کردم!ببخشید..."
تو همون حال بودم که گوشیم زنگ خورد،زهرا بود!
جواب دادم،
صورتم خیس اشک بود...
-الو زهرا؟
-سلام ترنم جان،ببخشید گوشیم سایلنت بود،متوجه زنگت نشدم عزیزم.
کاری داشتی؟
-سلام.ایرادی نداره.
نه دیگه کاریت ندارم.
-صدات چرا اینجوریه؟؟
گریه کردی؟؟
دوباره زدم زیر گریه
-زهرا...
من چیکار کردم؟؟
-چیشده ترنم؟؟
-من نفهمیدم زهرا...
نفهمیدم...
غلط کردم.
به خودش قسم آدم میشم!
-ترنم درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
-زهرا من هیچی از امام زمان نمیدونستم!
نمیدونستم دارم اذیتش میکنم،
ظهورش رو عقب میندازم...
زهرا من نمیدونستم که من گناه میکنم و اون میره دست به دامن خدا میشه و برام توبه میکنه!
زهرا غلط کردم...
من نمیدونستم هرشب هرشب خدارو قسم میده که خدا منو ببخشه!
زهرا حالم بده...
من تازه فهمیدم چیکار کردم باهاش!
تازه فهمیدم چقدر دلشو شکوندم...
تازه فهمیدم چقدر دوستم داره،
چقدر منتظرم بوده،
چقدر دعام کرده!
من نمیدونستم اون پادرمیونی کرده که خدا منو ببخشه!
زهرا دارم دق میکنم...
غلط کردم...غلط کردم!
زجه میزدم و میگفتم "غلط کردم"
صدای زهرا هم با بغض مخلوط شده بود
-عزیزم...
ترنم...
آروم باش گلم.
میبخشدت،باور کن میبخشه
تو که فهمیدی چقدر مهربونه!
من گریه میکردم و زهرا هم با گریه سعی داشت آرومم کنه!
حرفاش تأثیری تو حالم نداشت،ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
دلم میخواست از شرمندگی بمیرم!
مثل دیوونه ها تو اتاق راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم.
بی حال نشستم رو زمین و زانوهام رو بغل کردم.
"به خودت قسم درست میشم...
آدم میشم.
خودت که دیدی،خبر داری،
وقتی از تک تک گناهام باخبری،
پس الانم میدونی چندوقته دارم سعی میکنم خوب باشم.
دیگه هیچی برام مهم نیست،
فقط میخوام اون دل قشنگت رو ناز کنم،
تموم زخمایی که بهش زدم رو ترمیم کنم،
تموم اشک هایی که برام ریختی رو جبران کنم.
غلط کردم آقا...
غلط کردم.
امروز فهمیدم تو بابای همه ی مایی...
غلط کردم بابایی...
غلط کردم!
من ندونسته تمام این کارا رو کردم.
نمیفهمیدم.
ولی دیگه تکرار نمیشه.
دیدی امروز به کمکت تونستم موفق بشم؟
بازم کمکم کن،بازم دستمو بگیر،
اگه دستم تو دست تو باشه از پس همه ی اینها برمیام!"
وضو گرفتم و وایسادم به نماز.
تمام نمازم اشک بود و شرمندگی و خجالت...
برام شام پایین نرفتم و گفتم میل ندارم.
واقعا هم میل نداشتم!
اون شب تا نزدیکای صبح گریه کردم و با امام زمان صحبت کردم.
ازش خواستم منو ببخشه...
تو اینترنت بیشتر دربارش تحقیق کردم.
بهش قول دادم که بعد از این جبران کنم.
"محدثه افشاری"
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
ختم صلوات امروز به نیت :
🌷 شهید تیپ فاطمیون #محمد_رضا_توسلی
🌻 ولادت: ۱۳۶۲
🍂 شهادت: ۱۳۹۳/۷/۷
🕊محل شهادت : سوریه، #حلب
🍁نحوه شهادت : صورتش سالم بود اما یک دست و یک پایش نبود، هفت روز بعد از شهادتش پیکر او را آوردند و در بهشت رضا(علیه السلام) دفن شد .
🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم.
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌼 هر روز مهمان یک شهید 👇
🇮🇷 @AXNEVESTESIYASI
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
ختم صلوات امروز به نیت : 🌷 شهید تیپ فاطمیون #محمد_رضا_توسلی 🌻 ولادت: ۱۳۶۲ 🍂 شهادت: ۱۳۹۳/۷/۷ 🕊محل
🌹🍃 از زبان خواهر شهید ⬇️
🌷 محمدرضا بچه شیرینی بود و از کوچکی اخلاقهای خاصی داشت، مثلا با اینکه سنش کم بود و خیلی متوجه فضای اطرافش نبود، اما #غیرت بسیار زیادی داشت. هر چه بزرگتر میشد، به لحاظ اعتقادی بیشتر به پدرم شباهت پیدا میکرد. به #حجاب بسیار اهمیت میداد و مثل پدرم سختگیر بود. با اینکه از ما کوچکتر بود، ولی دائم نصیحت میکرد و تذکر میداد.
🌷 بچه شلوغکاری بود، هر وقت مادرم او را دعوا میکرد و میگفت چرا اینقدر اذیت میکنی، محمدرضا بدون حرفی میرفت دم در میایستاد و تا مادرم از او راضی نمیشد، داخل نمیآمد . یکبار حدودا ۵-۶ ساله بود، مادرم دعوایش کرد، او هم به عادت همیشه جلوی در میایستد. برادر دیگرم که تازه به دنیا آمده بود شیرخشک میخورد، آن روز پدرم رفته بود شهر برایش شیرخشک تهیه کند، ما فکر میکردیم محمدرضا دم در ایستاده، مشغول کار خودمان بودیم و میگفتیم حالا خودش میآید داخل، پدرم بعد از دو ساعت آمد، دیدیم دست محمدرضا را هم گرفته، گفت شما اصلا از او خبر داشتید؟ در «تلگرد» (محله ای دیگر) او را دیدم، پرسیدم کجا میروی؟ گفت: «دارم میروم حرم، مامان دعوایم کرده، میروم حرم قهر کنم.» پدرم داخل اتوبوس میبیند محمدرضا کنار خط راهآهن را گرفته و دارد میرود .
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
❗️هشدار سیل سراسری❗️
▫️چند روزیست که همه بسیج شده اند تا به سیل زده ها کمک کنند.
🔸 پخش شدن تصاویر سیل از صدا و سیما و دیدن عمق مشکلات مردم، نقش مهمی در شکل گیری این عزم همگانی داشت.
❗️اما متاسفانه سیلی بسیار ویرانگرتر جاری شده که قربانیان زیادی گرفته اما مردم از عمق این فاجعه بی خبراند.
❌این سیل ویرانگر حاصل طغیان آب نیست و با تن ها کاری ندارد اما طغیانش من ها را با خود می برد ...
⚠️خطری عجیب در بستری بدون مانع و آزاد به نام فضای بی در و پیکر مجازی !!!!
⚪️فضایی که از خوب تا خراب، همه چیز در آن رها شده
🔺مثل باغ وحشی که هم درب قفس طاووس هایش باز است و هم درب قفس گرگها!!!
🚸و فرزندان پاک و معصوم این مرز و بوم، بی دفاع در این مهلکه گام می گذارند، به نام آزادی !!!!
🔕اینجا همه چیز بی صدا و خاموش است و پدر و مادرها نمی دانند فرزندانشان در این قتلگاه خاموش کجا قدم می گذارند و چه بر سرشان می آید!
❗️و در این میان مسئولانی داریم که به این سیل مهلک و رها شده افتخار می کنند، به اسم پاس داشتن آزادی!
❕مسئولانی که تنها با چشم سرشان می بینند!!!
🔞این سیل، آرام آرام، ارزش های درونی را با خود می شوید و می برد اما آن که باید سیل را مهار کند می گوید که فرصتی برای پرداختن به حاشیه ها ندارد!
🔘باید گریست برای تفکری که تن انسان را اصل و خطرات تن را مهلک می داند اما جان آدمیت را حاشیه می انگارد!!!
⚫️باید گریست بر سیل زدگان بی پناهی که چون خسارت شان به چشم نمی آید، از تدبیرهای یاری بخش، بی بهره اند و با چشمان بسته در حال غرق شدن اند.
◾️باید گریست بر فرزندان پاکی که در اوج دوران آمادگی برای تعالی، پایشان به منجلاب های پر از فساد باز می شود.
⁉️آیا کسی هست که این سیل مهلک را مهار کند؟
🙏نشر دهید تا شاید برسد به دست آنکه اصل و حاشیه را اشتباه گرفته
#سیل_خاموش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI