🔴 سیل و بحران واقعی، مدیریت کشور توسط این آشناهاست...
ــــــــــــــــ🔺 چنین احمق هایی به رئیس جمهور مشاوره میدهند 👆
🔹خوزستان ، لرستان و گلستان درگیر سیل هستند ، حسام الدین آشنا هنوز مشغول شجریان و تتلو است
#دولت_نادانها
#سیل
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
تاج زاده نگران عرق خورها بوده و گفته دولت تدبیری پیشه کند تا جوانان با عرق سگی قلابی کور نشوند!!
البته حرف درستی هم زده اند!
عرق سگی که اصل باشد؛
لااقل درصد پرت و پلا گفتن عده ای پایین میآید!
همین آب شنگولی های قلابی را کوفت میکنند که بی خیال وضع بد اقتصادی مردم بوده و از پیاز 15 هزار تومان خبر ندارند!!
درصد الکل زهر ماری را کنترل کنند تا از هذیان گویی دست بردارند!!
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
1.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴آیا در رفراندوم جمهوری اسلامی، انتخاب مردم محدود به «آری» و «نه» بود؟
🔹پاسخ امام خمینی(س) به این شبهه تاریخی را ببینید
➖➖➖
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
3.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وضعیت و نگرانیهای جلسه ستاد بحران
#مهران_مدیری
#مدیریت_بحران
#سیل_
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
✅ دعا فوری برای هموطنانمان
🔹«نِجاتاً مِنكَ يا سَيِّدَ الكَريمَ نِجِّنا وَ خَلِصّنا بِحَقِّ بَسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ»
نجات از تو ست ای پروزدگار کریم من ،ما را نجات و رهایی ده بحق بسم الله ارحمن الرحیم.
🔹 «اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ»
خدایا مرا در زره محکم خود قرار ده همان زرهی که هر کس را بخواهی در آن قرار میدهی.
🔴 ختم صلوات به نیت امام موسی کاظم علیه السلام.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ...۱۱۶ بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم. هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و ف
🔹 #او_را ...۱۱۷
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود.
باید میرفتم دانشگاه.
تصمیم سختی بود اما احساسم میگفت به همه سختیاش میارزه!
با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...
روسری هایی که زهرا برام خریده بود رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم،
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم تو حال.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟؟
پلک زدم و برگشتم طرفشون،
کارت ها رو از کیفم دراوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این ببعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی!
همین.
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته!
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد،
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-چه خبرا عروس خانوم؟
کی پس بیام نیناشناش؟؟
-ان شاءالله آخر همین هفته عقدمونه...
تو چه خبر؟
تصمیمت رو گرفتی؟
-فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!
بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ...
-دیوونه!
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم!
هیچ کسو....
و تو دلم گفتم "کاش سجاد رو داشتم!"
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
"محدثه افشاری"