🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
طه ملخی رو ڪه گرفته بود میخواست بندازه رو زهرا دنبالش میڪرد زهرا هم هی جیغ میزدو ڪمک میخواست دست ط
زینب:خانم ڪبیری تورو خدا بگین چی شده؟
خانم ڪبیری: سپیده ڪوچولومون آسمون رفت
زینب:سپیده؟!
چشمامو باز ڪردم سمیه رو دیدم که هی رو صورتم آب میریزه
باباهم دستگاه فشار و به دستم وصل ڪرده و در حال فشار گرفتنه
مامان:الهی بگردم دخترم —چرا اینجوری
شدی .مادر بمیره نبینه این روزارو
مرگ حقه ڪوچیڪ وبزرگم نداره هممون یه روز باید بریم .دیر وزود داره
ولی سوخت وسوز نداره
از جا بلند شدم
من باید برم سپیده رو میخوام برا بار آخر ببینم
سمیه :باشه باشه همه باهم میریم
زهرا:مامان ڪجا ما ڪه تازه اومدیم
مهدی:هیس ساڪت !
زینب:نه شما باشین من خودم برمیگردم
بابا:دخترم الان میریم اگه بلیط بود میگیرم همه باهم میریم
طه:مامان موهاشو برا اون دختره زده بود حالا دختره مرده چی ڪار میکنه؟!😱
سمیه:میشه شما بچه ها چند دقیقه حرف نزنید!
بابا:بیان شما رو ببرم هتل استراحت ڪنید تا خودم برم بلیط بگیرم
مهدی:بابا مایم برمی گردیم
بابا:نه بابا جان شما به تفریحتون برسید منو مادرتون با زینب میریم
سمیه:برا تفریح بعدا فرصت هست میشه انجام داد
بابا:هر جور صلاحه
—رسیدیم هتل .
انگار همه ی صداها و صورت ها رو جز صورت سپیده که دائم به نظرم میرسید ؛
از پشت مه غلیظی می دیدم.
دهنم خشک شده بود چشمام بدون اینڪه مژه بزنم ؛خیره به دیوار اتاق مانده بود
سمیه :آب قندی آورد
زینب:نمیتونم بخورم
مامان:بخور حالت بهتر میشه
—به زور آب قندو به من خوروندند
زهرا جلوی چشمام رژه میرفت
یاد شیطنت های سپیده افتادم
یاد شیرین زبونیهاش
زهرا رو گرفتم تو بغلم تا دلم خواست گریه ڪردم😭
زهرا هم گریه میڪرد😥
زهرا :عمه الان پیش خداس فرشته ها باش بازی میتنن همش بازی میتنه
نالا حتی نداله
زینب:میدونم خوشگل عمه
بابا از را ه رسید
بابا:بلیط گرفتم فقط برا خودمون فردا صبح ساعت 6
سمیه:پدر جون پس برا ماچی؟!
بابا:شما صلاحه همینجا باشین بچه ها اذیت میشن
مهدی :ای بابا تو این وضعیت بچه ها باید درک کنن
بابا:بهتره ڪه باشید
طه:آخ جون ما هستیییم 😃
ساعت ۴ صبح آماده شدیم بریم فرودگاه
مامان :حاج آقا تا برسیم تهران نماز صبحمون قضا میشه
بابا:نه حاج خانم تو فرودگاه نمازو میخونیم بعد پرواز میڪنیم
سمیه از زیر قرآن مارو رد کرد و در گوشم گفت :انا لله وانا الیه راجعون .دلتو قرص کن دختر
خیلی دلم میخواست تو این لحظه ها باتو باشم اما بچه ها رو میبینی دیگه
—بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم جواب سمیه رو بدم یه نگاهی بهش کردمو دو بار زدم به شونشو گفتم:می دونم
سوار هواپیما✈ شدیم
این یه ساعتی ڪه تو هواپیما بودیم انگار 100ساعت بهم میگذشت دلم میخواست هرچی زودتر صورت ماه سپیده رو ببینم
مامان فشار خفیفی به انگشتام دادو پرسید:خسته شدی؟!
چشمامو باز کردمو نگاش کردم:
—نه مامان داشتم فکر می کردم.
دوست داشتم داد بزنم
رومو برگردوندم خورشید داشت طلوع میکرد دیگه طلوع خورشید برام قشنگـ
نبود
مامان:رسیدیم دخترم پاشو
—پاهام یاری نمیکرد -دستمو بابا گرفت
از پله هواپیما ✈ پایین اومدیم
مامان:اول بریم خونه لباساتو عوض کن بعد بریم بهزیستی
زینب:نه مامان باهمین لباسا خوبه
بابا یه تاکسی🚕 گرفت و رسیدیم بهزیستی
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_22
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
هدایت شده از یهتدون
✌️کرنش ابرتکنولوژی در برابر نیروی نو ظهور مقاومت یمن
🔹پدافند هوایی ارتش یمن یک فروند هواپیمای بدون سرنشین نیروهای ائتلاف متجاوز سعودی را که ساخت آمریکا بود، منهدم کرد.
#چییططوری_ابر_قُدقُد
💯%یهتدونی باشیم 😎 👇
@yahtadoon
#حضرت_خدیجه
گاهی وقتها...
همه تکیهگاه یک مرد؛
میشود همسرش!
پشت نبی خم شد؛
با رفتنت!
اَلسَّلامُعَلَیکِ یااُمُّالمُؤمنین یاخدیجهالکُبری
🔸🔶 دعای روز دهم ماه مبارک رمضان
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْفَائِزِينَ لَدَيْكَ وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ إِلَيْكَ بِإِحْسَانِكَ يَا غَايَةَ الطَّالِبِينَ
خدایا مرا در این روز از توکلکنندگان (به درگاهت) قرار ده
و از کسانی که نزد تو فوز و سعادت یابند قرارم ده
و مرا از آنان که مقربان درگاه تو باشند قرار ده
به حق احسانت ای منتهای آرزوی طالبان
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI