🔴کشته شدن 21 نظامی سوری توسط گروه تروریستی انصار التوحید
🔵یک گروه شبه نظامی سوری که مرتبط با القاعده است،
🔵 21 نظامی سوری و نیروهای متحد ارتش سوریه را در روز یکشنبه(12 اسفندماه) و در نزدیکی استان ادلب به قتل رسانده است.
🔵به گزارش خبرنگار بین الملل خبرگزاری رسانه دمشق به نقل از خبرگزاری فرانسه، یک گروه شبه نظامی سوری که مرتبط با القاعده است، 21 نظامی سوری و نیروهای متحد ارتش سوریه را در روز یکشنبه(12 اسفندماه) و در نزدیکی استان ادلب به قتل رسانده است.
🔵این حمله یکی از مرگبارترین حملاتی بوده که آتش بس 6 ماهه در منطقه را نقض کرده است.
🔵گروه دیده بان سوری حقوق بشر اعلام کرده:"در سپیده دم یکشنبه(10اسفند ماه)، گروه انصار التوحید، 21 نظامی سوری و نیروهای متحد ارتش سوریه را به قتل رسانده است
⭕️ پست نگهبانی-بازرسی مصاصنه در حد فاصل شهرهای لطامنه (تحت کنترل مخالفان) و حلفایا (تحت کنترل ارتش عربی سوریه) در شمال استان حماه
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
#فوری
قسمت #دوم مستند فاخر "ایستگاه پایانی دروغ"
امشب:
شبکه 2: بعد از خبر 20:30
شبکه یک : بعد از خبر 21
شبکه خبر: بعد از خبر 23
حتما ببینید
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
1.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😂😂😂😂😂اولین اظهارات #روحالله_زم پس از پخش مستندات و لو رفتن ماموریتهای فوق فوق سریش...
.😂😂😂😂😂😂
#ایستگاه_پایانی_دروغ
#آمدنیوز
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
همزمان با بیاعتبار شدن زوج رهبران خارجی برانداز در #ایستگاه_پایانی_دروغ ،جریانی در داخل با انتشار عکسی از زوج رهبران داخلی برانداز، پالس حمایت از اندیشه براندازی میدهند!
باید پرسید حالا که کابینه ناکارآمد "میر" با قبای "روحانی" بر سرکار آمده، دیگر بهانه براندازی چیست؟
#آمدنیوز
#جنبش_سبز
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
#ختم_صلوات امروز به نیت : 🌷 شهید مدافع حرم #سیدجواد_اسدی 🍃ولادت: 59/7/18 🍂 شهادت: 95/2/17 🍁 محل شه
🌷 راوی : همسر محترمه شهید ⬇️
🌹🍃 سید از کوچکی دوست داست مثل داداشش خیرالله شهید بشه. حتی موی سرشو مثل اون شونه میزد.
🌹🍃 به بچه های کوچکتر #قرآن یاد می داد. #تعزیه_خوانی هم می کرد. همیشه عباس خوان تعزیه ها بود.
🌹🍃 #برخورد_اجتماعی_اش خیلی خوب بود. در #سلام_کردن پیشقدم بود. اصلا فکر منفی نداشت. اهل #غیبت نبود. در کمک کردن پیشقدم بود؛ می گفت تا جایی از دستم بر می آید به دیگران کمک میکنم. #احترام فوق العاده ای به #پدر_و_مادرش می گذاشت. دغدغه اش اجازه مادرش بود؛ مادرش گفت تو را سپردم به حضرت زینب. همیشه #خنده_به_لب داشت و با خوشرویی با همه رفتار می کرد با پسرش سید احمد خیلی صمیمی بود در کارهای خانه کمکم می کرد با اینکه بیشتر ماموریت بود اما همان قدر که منزل بود به کارمان می رسید.
🌹🍃 قبل از اعزام هرچه لازم بود گفت، گفت #نماز_اول_وقت را فراموش نکن به سید احمد مهربانی کن. گفت حدیث دو چیز می گویم یک چیز #نماز _اول_وقت و دیگری #حجاب و هر کدام را ۳ بار تکرار کرد. خیلی مقید به نماز بود همیشه بعد از نماز امکان نداشت دعا نکند آخرین دعایش این بود خدایا مرگم را #شهادت قرار بده.
🌷 بی تابی های پسرت سیداحمد نتیجه داد و خبر بازگشت پیکرت عیدی بود برای همه. خوش آمدی سید
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
آراء مردم چگونه در جشنواره جامجم جابهجا شد؟
دبیرپنجمین جشنواره تلویزیونی جام جم:
🔹براساس تحقیقات صورت گرفته مشخص شد یکی از شرکتهای مجوزدار آی سی تی (وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات) در جذب و شمارش آرای مردمی در ۲۴ ساعت منتهی به روز شنبه هفته جاری سهل انگاری کرده و مرتکب تخلف شده است.
🔹در حال حاضر کمیته بررسی فنی و مرکز صیانت و حفاظت سازمان صدا و سیما با همکاری پلیس فتا در حال پیگیری قانونی این موضوع برای برخورد با عامل یا عاملان تخلف در شرکت مذکور هستند.
🔹همه آرای وارده از این آی پی غیرمجاز شناسایی و از مجموع آرای مردمی کسر شده است و با رفع اختلال به وجود آمده از غروب امروز رای گیری دوباره ادامه خواهد یافت.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ تصویری 🎞
✅حتما این فیلم را ببینید
«مطمئن هستم برای بار دوم هم با اشتیاق نگاه خواهید کرد»
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ... ۴۸ تو این حال ،تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود. گوشی رو که برداشت،زدم زیر گ
🔹 #او_را ... ۴۹
سه روز تا عید مونده بود...
هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم،
اما نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون...
اونم چه شامی...
دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود...👌
ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!!😒
کتابخونم خاک گرفته بود...
خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.
احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم
و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥
دیوار اتاقمو نگاه کردم،
پر بود از عکسای خودم و مرجان،
تو جاهای مختلف
با ژستای مختلف...
مرجان...
یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم،دوستم داره،یا اونم یه نمکنشناسیه عین سعید❗️
سرمو چرخوندم سمت تراس...
آسمون سیاه بود...
مثل روزگار من...
ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست...‼️
اصلا کی گفته آسمون قشنگه⁉️😒
نمیدونم...
اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن؟؟
اصلا ما از کجا اومدیم...
چرا تموم نمیشیم؟؟
چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم...😣
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد.
مامان بود،
در حالیکه چشماش از خستگی ،خمار شده بود ،گفت که برای شام برم پایین.
هیچ میلی برای خوردن نداشتم،
اما حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم!
مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم.
این بالا چهار تا اتاق بود!
راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و باباهم مشترک بود!!
اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟
اصلا سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ،هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه،
یه خونه ی ۳۰۰متری دوبلکس،
با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار....!؟
اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن؟!
واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون!
اینا چه خوشبختن!!!
هه...
چقدر این زندگی مسخرست!!😏
-ترنمممم
بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون!
-اومدم مامان...!
هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره...
مهم نبود😒
دیگه هیچی مهم نبود...!
باز هم مامان...
-ترنم!من و پدرت نظرمون عوض شد!
-راجع به...!!؟؟
-ایام عید!
بهتره هممون با هم باشیم.
امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت!
-چی؟؟😠😳
من که گفتم نمیام!!!😳
-بله ولی اینجوری بهتره!
دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت!
این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار...
ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا...
اه😣
-من نمیام!
اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید😏
-میای،دیگه هم حرف نباشه!😒
-حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره😡
ولم کنید
دست از سرم بردارید...
اه....😠
بدون مکث به اتاقم برگشتم.
دلم پر بود
از همه چیز و همه کس
درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم....
"محدثه افشاری"
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ... ۴۹ سه روز تا عید مونده بود... هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم، اما نمیتونستم
🔹 #او_را ... ۵۰
طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم!
خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم...!!
هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود...
رفتم تو حموم
شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه!!🚿
خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد...
تنها دلخوشیم همین بود!
دلم بدجوری گرفته بود...
یه ارایش ملایم کردم و
لباسامو پوشیدم،
میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالا آرایشگاهه!
پس باید تنهایی میرفتم بیرون...
دلم هوای بامو کرده بود!
ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه
پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون...
اما دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد....
عرشیا😰
این چرا دست از سر من برنمیداشت😖
با دست اشاره کرد که پیاده شو!!
دست و پام یخ زده بود!😰
دوباره اشاره کرد، اما این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم...!
با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم...😣
نمیتونستم ترسمو قایم کنم،
میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم!
اومد جلو و بازومو گرفت
-به به...
ترنم خانوم!
مشتاق دیدار😉
-چی میگی؟؟
چی میخوای؟؟
-عوض خوش آمد گوییته😕
-عرشیا من عجله دارم!
-باشه عزیزم
زیاد وقتتو نمیگیرم😉
دیروز خیلی منتظرت بودم
نیومدی!؟
-نکنه انتظار داشتی بیام؟؟😡
-اره خب😊
اخه میدونی...
حیفه!
بابات خیلی فرد محترمیه!
حیفه با آبروش بازی بشه!
به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم.
صدام در نمیومد
عرشیا بازومو بیشتر فشار داد...
قیافمو از شدت درد جمع کردم!
-نکن دستم شکست😣
-آخی...عزیزم...😚
دردت اومد؟
-عرشیا کارتو بگو! باید برم
-خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم!
خیلی کار بدی کردی....!
-من؟؟
من چیکار به تو داشتم؟؟
تو اصرار کردی باهم باشیم
من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی!!
-مگه من بازیچه ی توام😡
غلط کردی امتحانی!!!😡
مگه برات کم گذاشتم؟؟
مگه من چم بود؟؟؟😡
-تو دیوونه ای عرشیا!!
دیوونه ای!!
کارات دست خودت نیست😠
منم ازت میترسم!
کنارت ارامش ندارم!
نمیخوام باهات باشم...
دستشو برد تو جیبش...
با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد...
نفسم به شماره افتاده بود...!
-نمیخوای؟؟
به جهنم...
نخواه...!
ولی با من نباشی،
با هیچچچچکس دیگه هم حق نداری باشی😡
یه لحظه هیچی نفهمیدم...
با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین....!
"محدثه افشاری"