🔹 #او_را ... ۷۰
اعصابم واقعا خورد شده بود!
به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه!
کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست!
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم.
اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم،
مانع پیاده شدنم ،شد!
تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود!
نمیدونستم چرا
برای چی
اما باید میدیدمش!
گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم!
هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت!
چندثانیه گذشته بود که جواب داد!
-الو؟
اما صدام در نمیومد!
وای...
چرا بهش زنگ زدم!
حالا باید چی میگفتم؟؟
تکرار کرد
-الو؟؟
درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم،
ترسیدم قطع بکنه!
با خودم شروع کردم به حرف زدن!
بگو ترنم!
یه چیزی بگو...
نمیخوردت که!
چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم
-سلام!
صداش پر از تعجب شد!
-علیکم السلام.
بفرمایید؟
-اممم...ببخشید...
من...
من ترنمم
ترنم سمیعی!
-به جا نمیارم!؟
وای عجب خنگیم من!
اون که اسم منو نمیدونست!!
-مـ...من....
چیزه
ببینید...!
من باید ببینمتون!
-عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ...!!
از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود!
نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم
-من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید!
همونی که دو شب خونتون خوابیدم!
تا چندثانیه صدایی نیومد!
-بـ...بله..بله...یادم اومد
خوب هستین؟
این بار اون به تته پته افتاده بود!
-نه!
بنظرتون به من میاد اصلا خوب باشم؟؟
-خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم
اما وقتی خبری نشد ،
گفتم احتمالا بهترید!
-قصد نداشتم زنگ بزنم اما...
الان...
من...
من میخوام بیام خونتون!!
-خونه ی من؟؟😳
خواهش میکنم
منزل خودتونه
اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم!
-نه!
راستش!
چطور بگم!
من اصلا کاری با شما ندارم!
فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم!
همین....!!
فکرکنم شاخ درآورده بود!
-اممم...
چی بگم والا!
هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید!
البته من الان سرکارم
و خونه کمی...
شلوغه😅
-مهم نیست!
امیدوارم ناراحت نشید!
کلیدو چجوری ازتون بگیرم؟
خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم!!
-شما بگید کجایید،کلیدو براتون میارم!
آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد!
سعی میکردم به کاری که کردم فکرنکنم وگرنه احتمالا خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا!!
سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد.
"اون"!!!
چه اسم مسخره ای!
کاش اسمشو میدونستم!!
-الو؟
-سلام خانوم!بنده رسیدم،
شما کجایید؟
سرمو چرخوندم.
اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود!
یه لباس سورمه ای ساده،
با یه شلوار مشکی کتان،
و یه کتونی سورمه ای
پوشیده بود!
با تعجب نگاهش میکردم!
یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم!
-الو؟؟
-بله بله!
دارم میبینمتون
بیاید این طرف خیابون منو میبینید!
از ماشین پیاده شدم.
اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود!
نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه!!😒
تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین!!
البته از خجالت...
-سلام
-سلام!!
ببخشید که تو زحمت افتادین!
-نه زحمتی نبود!
ولی...
خونه واقعا بهم ریختس!!
-مممم...
مهم نیست!!
ببخشید...
واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم!
-حال و هوای کجا؟؟!!
-خونتون دیگه😅
لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود!
ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه!!
-خونه ی من؟؟☺️
چی بگم!!
بهرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام!
خسته بودم،نتونستم جمعش کنم.
-نه نه!ایرادی نداره!
فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم!!
-چشم.تا هروقت که خواستید اونجا بمونید!
کلید هم همین یه دونست!
خیالتون راحت...
آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم.
اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم!
خیلی دور بود!
حداقل از خونه ی ما!
حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود!
وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم،همه با تعجب نگاهم میکردن!
فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا!
وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت!
حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه!!!
سریع رفتم تو و درو بستم.
عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم!!
خونه یه بوی خاصی میداد!
نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد!
نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و...
منو اینقدر آروم میکنه!!
کفشامو درآوردم و رفتم تو.
دلم میخواست این خونه رو بغل کنم!!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم!
همون شکلی بود!
اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود!
فقط چندتا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود!
رفتم سمت کتابا!
عربی بودن!
جامع المقدمات،
مکاسب،
بدایة الـ.... نمیدونم چی چی!!
اسمشون حتی تا بحال به گوشمم ن
امام صادق عليه السلام ـ در دعاى خود ـ :
سرور من! من گرسنه سيرى ناپذير محبّت تو هستم،
من تشنه سيراب ناشدنى محبّت تو هستم،
وه كه چه مشتاقم به كسى كه مرا مى بيند و من او را نمى بينم!
الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ـ في دُعائه ـ :
سَيّدي، أنا مِن حُبِّكَ جائعٌ لا أشْبَعُ،
أنا مِن حُبِّكَ ظَمآنُ لا أرْوى،
وا شَوْقاهُ إلى مَن يَراني و لا أراهُ!
ميزان الحكمه جلد2 صفحه 424
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
#ختم_صلوات امروز به نیت :
🌷فرمانده اطلاعات لشکر 32 انصارالحسین(ع) شهید #علی_چیت_سازیان
🍃ولادت : 41/9//20
🍂 شهادت: 1366/9/4
🍁 محل شهادت : منطقه ماووت،عملیات نصر8
🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم.
#سهم_هر_بزرگوار_5صلوات
🌼 هر روز مهمان یک شهید 👇
🇮🇷 @AXNEVESTESIYASI
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
#ختم_صلوات امروز به نیت : 🌷فرمانده اطلاعات لشکر 32 انصارالحسین(ع) شهید #علی_چیت_سازیان 🍃ولادت : 41
🌹🍃 از کودکی علاقه بسیاری به #ورزشهای_رزمی داشت. پر تلاش و با روحیه بود.
🌹🍃 #تیز_هوشی و #قدرت_تصمیم گیری فوقالعاده او در عملیات باعث شده بود که فرماندهی لشکرانصارالحسین(ع) بگوید : با وجود علی بسیاری از مشکلات عملیاتی ما حل می شود.
🌹🍃 علیرضا رضاییمفرد از همرزمان علی ⬇️
در یک سخنرانی پیش از انجام عملیاتی علی بیان کرد که امشب #شب_تولد_صدام است. عدنان خیرالله گفته که به چادر زنان بغداد قسم ظرف ۴۸ ساعت آینده، #فاو را از ایرانیها پس میگیریم. بسیجیا! شیرینی تولد صدام رو شما باید زودتر بهش بدید. عدنان خیرالله برای صدام میخواد خوش رقصی کنه، اما شما برای آبروی امام زمان(عج) میجنگید. شوق و شور، نیروهای آماده عملیات را گرفت. همان شب خط کارخانه نمک، کُنج جاده فاو بصره شکسته شد. اسم اون عملیات هم شد عملیات صاحب الزمان(عج).
🌹🍃 سرهنگ مرتضی احمدی از زبان همرزم علی ⬇️
وقتی در عملیاتی تمام نیروهایش شهید شدند و تنها مجبور به عقبنشینی شد در مسیر به گروهانی از صدامیان برخورد کرد. با شهامت خود را معرفی کرد و گفت: من علی چیتسازیان هستم؛ #عقرب_زرد. اگر مقاومت کنید تا آخرین گلوله با شما میجنگم والا تسلیم شوید و جان به سلامت ببرید. ایشان تعریف میکرد دیدهبان از دور خبر داد یک گروهان آدم در حال حرکت به سمت ما هستند ولی یک نفر به دور اینها میچرخد از نحوه دور زدنش پیداست علی باشد اما صبر کنید نزدیکتر بیایند. نزنید صبر کنید. با نزدیکتر شدن آنها چهره علی نمایان شد.
🌹🍃 از زبان همسر شهید ⬇️
🌷سرشار از #ایثار و شهادت بود و به #رضای_خدا بیش از هر چیز توصیه می کرد. اخلاقش در رفتار با والدین، با بستگان و من، الگو و نمونه بود. او حتی به ریزترین نکات خانوادگی توجه می کرد. شاید یکی از عواملی که باعث تداوم چندین ساله ی آن زندگی کوتاه است، درس های مقاومت و ایستادگی در برابر مشکلات است که از او آموختم.
🌷 #رفتار_خالصانه و #احترام_به_زیر_دستان در کنار اقتدار و مدیریت صحیح، باعث عشق و علاقه نیروها به او شده بود و همین مسأله نیز باعث انجام کارها به نحو احسن می شد.
🌷 کتاب #گلستان_یازدهم خاطرات زهرا پناهی روا همسر شهید میباشد .
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
👆فکر می کنید این صف چی باشه؟
❓گوشت؟ مرغ؟ برنج؟
❌خیر...
‼️صف آجیله
✡بد نیست اونهایی که تصایر صف های گوشت و مرغ را منتشر می کنند به همه بگن که صف های طولانی گوشت و مرغ، بعد از اون به ایران بازگشت که ما کوتاه اومدیم و با آمریکا سر میز مذاکره نشستیم و از جان کری امضای ضمانت گرفتیم
📡بد نیست این تصاویر صف های آجیل را هم منتشر کنند تا همه بدونن مردم ایران با وجود اینکه با گرونی های عجیبی روبرو شده اند، برای پذیرایی از مهموناشون آجیل و شیرینی و میوه با قیمت های بالا تهیه می کنند.
👥اما مردم کشورهای غربی از مهموناشون فقط با یک قهوه تلخ پذیرایی می کنن اونم درحالیکه نه تحریم هستن و نه مثل ایرانی ها اهل دید و بازدیدن و شاید در طول سال یکبار هم مهمون نداشته باشن !!!
✳️مردم ایران با وجود گرونی های بی سابقه، علاوه بر مراسم های عید، در مراسم عزا هم از مهمانان شون با شربت و میوه و غذا پذیرایی می کنن
☀️مردم ایران با وجود همین گرونیها در مراسم جشن های مذهبی شون توی خیابون ها به همه شربت و شیرینی میدن
☀️مردم ایران توی عزاداری های مذهبی شون هم مهمونی های بزرگ عمومی به نام روضه برگزار می کنن و به مدت ۱۰ شب، به هزاران نفر شام میدن!
🇮🇷مردم ایران، توی همین گرونیها حسابی برا همدیگه خرج می کنند اما غربیا فقط به فکر خودشونن
❌هرگز مردم ایران را با کسانیکه در تراز ملت ایران نیستن، مقایسه نکنید...
#ایستگاه_پایانی_دروغ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI