Gomnam-ShabShahadatImamReza1392[01].mp3
زمان:
حجم:
1.84M
👆👆👆
🔊 صلوات خاصه امام رضا(ع)
✅
🎤با نوای : حاج میثم #مطیعی
✨✨✨
۵) استقلال و آزادی: استقلال ملّی به معنی آزادی ملّت و حکومت از تحمیل و زورگویی قدرتهای سلطهگر جهان است. و آزادی اجتماعی بهمعنای حقّ تصمیمگیری و عمل کردن و اندیشیدن برای همهی افراد جامعه است؛ و این هر دو از جملهی ارزشهای اسلامیاند و این هر دو عطیّهی الهی به انسانهایند و هیچ کدام تفضّل حکومتها به مردم نیستند. حکومتها موظّف به تأمین این دو اند. منزلت آزادی و استقلال را کسانی بیشتر میدانند که برای آن جنگیدهاند. ملّت ایران با جهاد چهلسالهی خود از جملهی آنها است. استقلال و آزادی کنونی ایران اسلامی، دستاورد، بلکه خونآوردِ صدها هزار انسان والا و شجاع و فداکار است؛ غالباً جوان، ولی همه در رتبههای رفیع انسانیّت. این ثمر شجرهی طیّبهی انقلاب را با تأویل و توجیههای سادهلوحانه و بعضاً مغرضانه، نمیتوان در خطر قرار داد. همه -💥مخصوصاً دولت جمهوری اسلامی- موظّف به حراست از آن با همهی وجودند. بدیهی است که «استقلال💥» نباید به معنی زندانی کردن سیاست و اقتصاد کشور در میان مرزهای خود، و «آزادی» نباید در تقابل با اخلاق و قانون و ارزشهای الهی و حقوق عمومی تعریف شود.
#گام_دوم
#بخش_پنجم
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🎊🎈 مسابقه «گام دوم انقلاب» 🎈🎊 ✍ بخش هایی از بیانیه مقام معظم رهبری به مناسبت چهل سالگی انقل
توصیه های اساسی رهبر انقلاب رو در
#بخش_پنجم 👆 مشاهده کردیم
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌾 جمعهی آخر سال در سرتاسرکشور
🌿 نذر فرج مولا صاحب الزمان و نابودی دشمنانش صلوات
💐اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
💐نشرحداکثری
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
4.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️فرمانده! ۲۵ قدم به راست، ۴۰ قدم به جلو❗️
وقتی حضرت زهرا(س) راه برون رفت از میدان مین و محاصره دشمن را به شهید برنسی نشان میدهد.
⛔️فرماندهان جنگ نظامی در عین تلاشهای خودشون، نگاهشون به آسمان بود، نه به قدرتهای پوشالی...
🗓به مناسبت ۲۳ اسفند، سالروز شهادت #شهید_عبدالحسین_برنسی حجت الاسلام عالی( بیت رهبری)
.🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ... ۷۶ گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت،🛌 هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون
🔹 #او_را ... ۷۷
صبح با آلارم گوشی
از جا پریدم!
اینقدر سریع بیدار شدم
که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه!!
یکم به مغزم فشار آوردم
برنامه امروزم...
تا ساعت دو دانشگاه ،
و ساعت چهار یه قرار مهم!
نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد...!
از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ...
انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم!
سریع یه دوش گرفتم
بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم!
دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره!
بیخیال به حراست دانشگاه،
مشغول به آرایش شدم.
جلوی موهامو اتو کردم و مرتب فرقمو باز کردم،
بقیه موهامو به سختی بافتم و انداختم پشتم!
خط چشمم رو برداشتم
و حالت خماری به چشمام دادم
و با ریمل و رژ لب جدیدم،
واقعا شبیه آهو شدم!
آهو!
با این کلمه یاد سعید میفتادم...💔
آهی کشیدم و رفتم سراغ لباسام.
بهترین مانتویی رو که داشتم برداشتم
و خلاصه محشر شدم!👌
تو آینه نگاه کردم
همه چی عالی بود،
بجز...
زخم یادگاری عرشیا!
دستمو گذاشتم روش...
هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام!
هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم
اما....
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.
طبق معمول ،خوردم به ترافیک!
تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود!😒
صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم...
آهنگی که پخش میشد،شاید واسه شش سال پیش بود
اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود!
ریتمشو دوست داشتم...
ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم!
جلوی دانشگاه،شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم رژ لبمو کمرنگ کردم.
سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم!
هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد، تپش قلب منم بالاتر میرفت!
حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم.
به هرچی فکر میکردم جز درس!
خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود!!
سرم پایین بود و با خودکار،یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم،
با دستی که روی برگه گذاشته شد،یکه ای خوردم و سرم رو بالا گرفتم!
استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود!!😥
-به به!
میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا!!
ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمیشنیدید!!
آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد!
کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کرد!
-به به!
چه نکته برداری دقیقی!!
مفید و مختصر!
" اون !!! "
با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم!
خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون"!!
صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم.
از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون!
دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا!
خون خونمو میخورد!
با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم....
بلند بلند خودمو دعوا میکردم!
"خاک تو سرت!
همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس،سنگ رو یخ شی!
دیگه هیچ آبرویی برات نموند!
چت شده تو؟؟
احمقققق!
نکنه عاشق شدی؟
چی؟کی؟من؟
اونم عاشق یه آخوند؟
نه امکان نداره!
پس چته؟؟
من...
من فقط...
نمیدونم!
نمیدونم چمه!
ولی اون یه جوریه!
یه جوری...
اه لعنتی...
یه ریشوی ابله منو...
نه گناه داره!
پسر خوبیه!
نمیدونم...
نمیفهمم چرا همش تو فکرشم!
از بس احمقی...
تو آدم نمیشی!
هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته!
اصلا به تو چه!
ول کن
بسه..."
شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم...
نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود!!
یک ساعت مونده بود!
یک ساعت تا اومدنش...
"محدثه افشاری"