📝 طبق نظر مراجع تقلید شرکت در انواع مسابقات و قرعه کشی ها که جایزه را از پول شرکت کنندگان پرداخت میکنند،جائز نمیباشد(یعنی حرام وگناه است)چنین کارهایی مصداق قمار است،در نتیجه درآمد و جایزه ای که از این طریق بدست آید هم حرام میشود
قمار فقط موارد شانسی نیست بلکه همین که عده ای پول رو هم بزارند یاشخصی واسطه شود حتی برای مسابقه ای که افراد برتر از لحاظ هوش و قدرت جسمی و ذهنی برنده میشوند هم قمار حساب میشود
مانند انواع مسابقه، چالش و... که مبالغی را میگیرند و از همان مبالغ جایزه تهیه میکنند.
نمونه بارز آن بعضی از این کدهای ستاره مربع که در موبایل وارد میشود و مثلا میگویند در فلان قرعه کشی یا مسابقه شرکت کنید و جایزه بگیرید و در مقابلش روزانه مبلغی را از شارژ شما کم میکنند که شرکت در آنها و پول پرداختی و دریافتی حرام است. برای اطلاع از این طرح ها که آیا در آن عضو هستید یانه #۱*۸۰۰* را شماره گیری نمایید و سپس پیامکی برای شما ارسال میشود که تمام سرویس هایی که در آن عضو بودید به شما اعلام میکند. برای غیرفعال کردن همه آنها، کد #۲*۸۰۰* را شماره گیری نمایید.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
از امام صادق عليه السلام نقل میشود که مردى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى پيامبر خدا! به چه كسى نيكى كنم؟ فرمود: «به مادرت». گفت: سپس به چه كسى؟ فرمود: «به مادرت». گفت: بعد از او به چه كسى؟ فرمود: «به مادرت»..
بعد از او به چه کسی؟ فرمود <<پدرت>>…
#حضرت_فاطمه_زهرا
#تلنگر
#مادر
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اینیستاگرام ما👇
https://www.instagram.com/axneveshtesiyasi
اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوسه امام جمعه محترم شهرستان ملایر بر دستان غواصان هلال احمر
دست شما رو می بوسم بخاطر اینکه یک خانواده را از نگرانی نجات دادید
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
4.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی روحانی به آنچنان خفت و خواری افتاده که با لجن پراکنی علیه سپاه سعی میکنه گندکاریهاشو بپوشونه
انتقاد دوباره روحانی از اقدامات سپاه در سیل شمال: شکستن این جادهها و ریل راهآهن هیچ فایده و تاثیری نداشته/ فقط آب را از این ور برده به آن ور، از آق قلا برده به گمیشان، فرقی نکرده
این درحالیه که چند روز پیش هم روحانی در سفر به گلستان این سخنان را گفته بود . چه چیزی از این بهتر که با حاشیه سازیهای مداوم ذهن مردم رو از پیاز ۱۲۰۰۰ تومنی و گوشت ۱۲۰۰۰۰ تومنی و پراید ۵۰ میلیونی دور کنی 😏
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ...۱۰۷ از امامزاده که خارج شدم، دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم، اما به خودم ت
🔹 #او_را ...۱۰۸
سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسمو جمع کنم،
رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!
از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!!😥
مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم!
هر لحظه محکم تر میکوبید!
یکم طول کشید تا به خودم بیام.
با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.
سعی کردم خودم رو خوابآلود نشون بدم.
در رو باز کردم،
مامان با رنگ پریده نگاهم کرد
-کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟
-ببخشید،خب...
نمیتونستم بگم خواب بودم!
یعنی نباید میگفتم.
از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت هوای نفس!!
تو چشمای مامان نگاه کردم!
معلوم بود ترسیده.
-فکرکردم دوباره....
و ادامه ی حرفش رو خورد.
فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!😔
-معذرت میخوام مامان.جانم؟
چیکارم داشتی؟؟
-هیچی!بیا بریم شام بخوریم.
صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت!
دانشگاه!
چادر!
من!
ترنم!
احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم.
به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.
اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!
از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!
"خجالت نمیکشی؟؟
بی عرضه!
یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟
اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟"
دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد!
ترسیدم و یه پله عقب رفتم!
-مگه جن دیدی؟؟
-سلام باباجون.نه ببخشید.
خب یدفعه دیدمتون!!
-کجا میری؟مگه کلاس نداری؟
-چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم!
برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم.
تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!
سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم!
جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم.
فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازشون کمک خواسته بودم!
فقط یادم بود عموی امام زمان بودن!
اونم چون چندبار اسم امام زمان رو تو دفترچه خونده بودم و از زهرا شنیده بودم.
چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم!
"من راستش شما رو نمیشناسم،
اما خیلی شنیدم که باید از شما کمک بگیرم!
من تازه دارم با خدا آشتی میکنم،
خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار!
واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم.
میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن!
میدونم راه سختی جلومه.
تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم.
من ضعیفم،
کمکم کنید.
واقعا سختمه،اما انجامش میدم،
به شرطی که کمکم کنید،
امام...امام زمان!"
چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم.
چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،
کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده.
"محدثه افشاری"
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ...۱۰۸ سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسمو جمع کنم، رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!
🔹 #او_را ...۱۰۹
سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،
کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم.
پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا!
-اینو نگاااا!
-وای اینم جوگیر شد!
-از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!
-ترنم این چه وضعشه!
-وای اینجا هم کلاغ اومد!!
-قیافه رو!!
-دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟
و.....
احساس میکردم صورتم قرمز شده!
خیلی بهم برخورده بود!
تو دلم گفتم"فقط بخاطر رضایت تو!"
سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم!
-اتفاقی افتاده؟
یکی از دوستام نالید
-ترنم اون چیه روی سرت آخه؟
-نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر!
-میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!
-اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم.
امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لختتر!
یکیشون با اخم بلند شد
-منظورت چیه؟؟
یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟
-نه.خودم رو گفتم.
منم دلم میخواد تو چشم باشم،
اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم.
انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس!
انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری!
بحث رو تموم کردم و رفتم سر جام نشستم.
آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.
هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.
بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.
دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،
با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.
بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!
باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!
خیلی حالم خوب بود.
از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم.
قیافه ی جدیدم،برام جالب بود!
آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم.
به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.
چندتا شاخه گل خریدم و راه افتادم سمت امامزاده صالح (علیه السلام)
این بار میدونستم باید چیکار کنم و کجا برم.
سلام دادم و وارد شدم.
گل ها رو زدم به ضریح و شروع کردم صحبت و تعریف کردن ماجرا!
دلم میخواست از امام زمان هم تشکر کنم.
وقتی از حرم خارج شدم،زنگ زدم به زهرا!
"محدثه افشاری"
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ...۱۰۹ سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم، کم ک
🔹 #او_را ...۱۱۰
چندبار بوق خورد اما گوشی رو برنداشت!
تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم.
یکم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا کلیپ دانلود کردم.
نشستم تو ماشین و مشغول تماشاشون شدم.
هرچی بیشتر میدیدم،بیشتر به هم میریختم.
قلبم انگار داشت میترکید!
بعد از چند دقیقه گوشی رو انداختم رو صندلی و سرم رو گذاشتم رو فرمون.
از ته دل زار میزدم و گریه میکردم و داد میزدم "غلط کردم!ببخشید..."
تو همون حال بودم که گوشیم زنگ خورد،زهرا بود!
جواب دادم،
صورتم خیس اشک بود...
-الو زهرا؟
-سلام ترنم جان،ببخشید گوشیم سایلنت بود،متوجه زنگت نشدم عزیزم.
کاری داشتی؟
-سلام.ایرادی نداره.
نه دیگه کاریت ندارم.
-صدات چرا اینجوریه؟؟
گریه کردی؟؟
دوباره زدم زیر گریه
-زهرا...
من چیکار کردم؟؟
-چیشده ترنم؟؟
-من نفهمیدم زهرا...
نفهمیدم...
غلط کردم.
به خودش قسم آدم میشم!
-ترنم درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
-زهرا من هیچی از امام زمان نمیدونستم!
نمیدونستم دارم اذیتش میکنم،
ظهورش رو عقب میندازم...
زهرا من نمیدونستم که من گناه میکنم و اون میره دست به دامن خدا میشه و برام توبه میکنه!
زهرا غلط کردم...
من نمیدونستم هرشب هرشب خدارو قسم میده که خدا منو ببخشه!
زهرا حالم بده...
من تازه فهمیدم چیکار کردم باهاش!
تازه فهمیدم چقدر دلشو شکوندم...
تازه فهمیدم چقدر دوستم داره،
چقدر منتظرم بوده،
چقدر دعام کرده!
من نمیدونستم اون پادرمیونی کرده که خدا منو ببخشه!
زهرا دارم دق میکنم...
غلط کردم...غلط کردم!
زجه میزدم و میگفتم "غلط کردم"
صدای زهرا هم با بغض مخلوط شده بود
-عزیزم...
ترنم...
آروم باش گلم.
میبخشدت،باور کن میبخشه
تو که فهمیدی چقدر مهربونه!
من گریه میکردم و زهرا هم با گریه سعی داشت آرومم کنه!
حرفاش تأثیری تو حالم نداشت،ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
دلم میخواست از شرمندگی بمیرم!
مثل دیوونه ها تو اتاق راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم.
بی حال نشستم رو زمین و زانوهام رو بغل کردم.
"به خودت قسم درست میشم...
آدم میشم.
خودت که دیدی،خبر داری،
وقتی از تک تک گناهام باخبری،
پس الانم میدونی چندوقته دارم سعی میکنم خوب باشم.
دیگه هیچی برام مهم نیست،
فقط میخوام اون دل قشنگت رو ناز کنم،
تموم زخمایی که بهش زدم رو ترمیم کنم،
تموم اشک هایی که برام ریختی رو جبران کنم.
غلط کردم آقا...
غلط کردم.
امروز فهمیدم تو بابای همه ی مایی...
غلط کردم بابایی...
غلط کردم!
من ندونسته تمام این کارا رو کردم.
نمیفهمیدم.
ولی دیگه تکرار نمیشه.
دیدی امروز به کمکت تونستم موفق بشم؟
بازم کمکم کن،بازم دستمو بگیر،
اگه دستم تو دست تو باشه از پس همه ی اینها برمیام!"
وضو گرفتم و وایسادم به نماز.
تمام نمازم اشک بود و شرمندگی و خجالت...
برام شام پایین نرفتم و گفتم میل ندارم.
واقعا هم میل نداشتم!
اون شب تا نزدیکای صبح گریه کردم و با امام زمان صحبت کردم.
ازش خواستم منو ببخشه...
تو اینترنت بیشتر دربارش تحقیق کردم.
بهش قول دادم که بعد از این جبران کنم.
"محدثه افشاری"
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI