آقا یاسر از اتاق بیرون رفت سمانه: این بنده خدا رو که سوسکش کردی رفت زینب:سوسکش کردی یعنی چی؟ سمانه: یعنی چسبوندیش به دیوار زینب: توضیح واضحات بده یعنی چی؟ سمانه: هیچی بابا بیخیال بریم که الان کلاس آقای مصطفوی شروع میشه _در اتاقو بستم، رفتیم جلوتر انتهای سالن آقای جعفری و آقا یاسر رو دیدم که دارن باهم صحبت میکنن سمانه : عوه باز الان آقای جعفری میاد گیر میده سین جین میکنه _بعله اومد آقای جعفری: سلام علیکم خواهرا سمانه : سلام منم زیر لب جواب سلامشو دادم شصتم خبر داشت که میخواد در مورد چی صحبت کنه آقای جعفری: خانم محمدی حیف شد رد کردید عکسارو زینب: نه حیف نشد توضیحاتو به آقای حسینی دادم لطفا از ایشون بپرسید
___ کلاسم دیر شده اگر فرمایش دیگه ای ندارید من برم آقا ی جعفری: خیر بفرمائید زینب: خداحافظ آقای جعفری: به سلامت سمانه: دیدی چقد عصبانی بود بد کاری کردی عکساشو نو رد کردی زینب: به تو این فضو لیا نیومده رفتیم کلاس _ موقع درس دادن آقای مصطفوی یواشکی و زیر لب به سمانه گفتم : میخوام بعد از اینجا برم آرایشگاه تو هم میای ؟ سمانه: آرایشگاه براچی ماشا الله خودت که آرایشگری و کار آرایشگرای بیرونو قبول نداری زینب:میخوام برم موهامو از ته بزنم صفر صفر سمانه:پوووف ها ها 😂 سکوت مطلق کلاسو گرفت استاد مصطفوی: ما ساکت میشیم شما جلستونو ادامه بدین سمانه: نه تموم شد شما راحت باشید استاد
ختم صلوات امروز به نیت :
🌷شهید مدافع وطن #حسن_عشوری
🍃 ولادت: ۲۴ مرداد ۱۳۶۸
🍂 شهادت: ۲۴ خرداد ۱۳۹۶
🕊 محل شهادت: چابهار
نحوه شهادت: در درگیری با گروهگ تکفیری انصارالفرقان از ناحیهی پهلو مجروح شده و آسمانی شد
🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم.
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌼 هر روز مهمان یک شهید 👇
🇮🇷 @AXNEVESTESIYASI
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
فرازی مهم از وصیت نامه مدافع امنیت، سرباز گمنام امام زمان (عج) شهید حسن عشوری و ماجرای تشرف به محضر حضرت سیدالشهدا(ع):
می خواهم ماجرایی را برای شما نقل کنم که شنیدن آن برای همه مفید است.
شبی در عالم خواب خود را در مکانی دیدم که پشت دری به حالت انتظار ایستاده ام. پس از چند لحظه اجازه ورود به من داده شد، من نیز به داخل اتاق رفتم.
ناگهان دیدم مردی بالباس عربی تمام سیاه و بی سر در حالی که خون به لباسش جاریست در برابرم ایستاده، در همین لحظه و در عالم خواب در مقابل آن مرد بی سر به زمین افتادم و هیچ گونه توانایی تکلم و حرکت نداشتم.
در همین حین صدایی به گوشم رسید که چشمانت را باز کن. به زحمت بسیار فقط توانستم چشمانم را باز کنم و به ندا رسید که این مرد بی سر امام مظلومت حسین ابن علی(ع) است.
پس از چند لحظه که از آن حال خارج شدم دیدم اباعبدالله با سر مبارک و لباس زیبایی که به تن داشت در سمت راست من و بافاصله ای اندک به روی منبر نشسته اند و به من خیره شده اند، در حالی که لبخندی نیز به لب داشتند.
در عالم خواب به خود نهیبی زدم و گفتم که اگر این فرصت را از دست بدهی عمرت سراسر تباه شده است.با هر مشقت و سختی که بود کشان کشان خود را به اولین پله منبر امام حسین علیه السلام رساندم و پله اول منبر ایشان را به دست گرفتم.
وجود نازنین اباعبدالله در حالی که با تبسم به من نگاه می کرد از من پرسیدند:
چه می خواهی؟ عرض کردم مولا جان فقط می خواهم که برات شهادت مرا امضا کنید.
باهمان لبخندی که بر لبان مبارکشان نقش بسته بود سر مبارک خود را به حالت رضایت تکان دادند...
. .
💕خوشا آنانی که بال نداشتند ولی راه آسمان یافتند
🇮🇷 @AXNEVESTESIYASI
🍃
🍃🌹
🍃🌹🌹
🍃🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃🍃