eitaa logo
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
5.9هزار دنبال‌کننده
44.3هزار عکس
13.9هزار ویدیو
362 فایل
🏴 السلام علیک یا أباعبدالله الحسین 🏴 ارتباط با ما @KavoshGar12
مشاهده در ایتا
دانلود
1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرزندان خمینی چه کسانی هستند؟! فرزندان امام کسانی نیستند که عکسِ امام عمل می کنند؛ فرزندان خمینی کسانی نیستند که از قِبَلِ امام گردنی کلفت کرده اند! 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
💠 از زبان همسر شهید ⬇️ 🍃🌹موقع رفتنش به او گفتم: «من هیچ وقت نگفتم نرو و هرگز در کارت برای رفتن به سو
عاشقان چون عهد با جانان كنند  جان شيرين بر سر پيمان كنند تا به صدق آرند سوي دوست رو  رشته الفت برند از غير او  شسته دست از جان به دريا دل زنند  سينه بر درياي بي ساحل زنند  همچو قطره تا در او فاني شوند موج خيزي ژرف و توفاني شوند نقد جان بر كف سوي ميدان روند زير تيغ عشق دست افشان روند  🌹🌹 #شهید #مدافع_حرم 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI #اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
سخنگوی سپاه: 🔸رجزخوانی‌های آمریکا مبنی بر اعزام ناو و افزایش نیرو در منطقه هیچ چیزی جز خالی‌بندی نیست. 🔸 امروز با تدبیر امام و رهبری ارتش و سپاه به عنوان دو کفه و دو بازوی توانمند از منافع کشور و انقلاب اسلامی دفاع می‌کنند که در هیچ مقطعی ما به قُوّت و اقتدار امروز نبوده‌ایم و در هیچ برهه‌ای آمریکا به این صورت ضعیف نبوده است. 🔸 خانم رایس وزیر خارجه سابق آمریکا می‌گوید که ما ماه‌ها بر علیه ایران، نقشه‌ها و برنامه‌هایی را طراحی می‌کنیم اما با  تاسف، رهبری جمهوری اسلامی در یک سخنرانی یک ساعته، تمام نقشه‌های ما را نقش بر آب می‌کند. 🔸دشمن بخواهد یا نخواهد باید قدرت جمهوری اسلامی را  در بحث گفتمانی، اداره کشور و حضور در منطقه بپذیرد و به فضل الهی ملت ما استاد تبدیل کردن تهدید‌ها به فرصت است. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
وزارت فرهنگ و گردشگری چین از شهروندان این کشور خواست به‌دلیل «تیراندازی‌های مکرر، سرقت و آدم‌ربایی‌ها» در خاک ایالات متحده، از سفر به آمریکا برحذر باشند و ارزیابی‌های خود از خطرات تحصیل در خارج (آمریکا) را تقویت کنند. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
📝 متن کامل بیانات دیروز رهبر معظم انقلاب منتشر شد. 🔍 مراسم نماز عید فطر: http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=42774 🔍 دیدار مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی: http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=42776 ✔️ بسیار مهم ، حتما با دقت بخونید 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🔴 نگذاریم از لقب نیک "خمینی" استفاده ابزاری نمایند! 🔴 لقب خاص امام راحل"خمینی" بود و در زمان حیات ایشان، دو فرزند خلف ذکورشان هم با شایستگی ملقب به این لقب شدند ⁉️ آیا نوه، نتیجه ها نیز، با توجه به اینکه نام خانوادگی اصلیشان در شناسنامه مصطفوی است! و مرامشان چیز دیگری! حق استفاده از این لقب را بدون کسب مجوز، دارند؟! ⁉️این در حالی است که نام والد شهید امام راحل، سید مصطفی موسوی بوده، نام برادر امام، سید مرتضی پسندیده، حتی دختر مکرمه حضرت امام، یعنی دکتر زهرا مصطفوی، با اینکه یادگار امام است، از لقب "خمینی" استفاده نفرمودند ✅ کلام آخر، باید لایق شویم، تا لایق جانان شویم! "خمینی" لایق بود و لایق جانان شد. حال، ما کجای کاریم؟! 💥 نشر حد اکثری 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
آیا کسی گدای شهنشه شنیده است این‌منصبی‌است که‌ به ما‌هم رسیده‌است دست من و تو نیست اگر عاشقش شدیم خیلی حسین زحمت ما را کشیده است ┄┅┅═ ☘ 🌷 ☘ ═┅┅┄ @raheshahidan_edamehdarad ┄┅┅═ ☘ 🌷 ☘ ═┅┅┄
محرمانه 🔴 حقوق مدیران دولتی ۲۳ میلیون تومان شد! هیچ کس نمی‌تواند به دریافتی نجومی اعتراض کند، تو گویی این نابرابری توجیه شده است. دریافتی مدیران امسال با ۳ میلیون تومان افزایش نسبت به سال گذشته به بیش از ۲۳ میلیون تومان رسیده است! پایه حقوق در سال ۹۸ یک میلیون و ۵۱۷ هزار تومان تعیین شده است. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 قسمت حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🌷 🌷 قسمت اولین پله های تنهایی مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ایمانی🌹 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🌷 🌷 قسمت نمك زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ... نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ... . ...ادامه دارد 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI