▫️️جولين لى استراتژيست نفتى و تحليلگر بلومبرگ :
با هر حمله به كشتى ها و نفتكش ها در خليج فارس ، راحت ترين كار آن است كه انگشت اتهام را به سمت ايران نشانه رويم ؛
در حالى كه اين حملات كار كسانى است كه مى خواهند ترامپ را از جنگ اقتصادى با ايران به سمت جنگ نظامى بكشانند.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🔴افشای پشت پرده حمله به نفتکشها
📲کارشناس عربستانی:
🔹امارات عربی متحده با حمله به نفتکشها علیه ایران توطئه میکند.
🔹سازمان اطلاعات امارات با هدف برافروختن جنگ علیه ایران، نفتکشها را در بندر الفجیره هدف قرار داده است.
🔹امارات همچنان امنیت منطقه را پس از هدف قرار گرفتن نفتکشها در دریای عمان به بازی گرفته و آن را به خطر انداخته است و به همین دلیل پیش از حادثه اعلام حالت فوقالعاده کرده بود.
🔹دلیل این کار این است که رضایت آمریکا برای حمله نظامی به ایران و حمایت عمان و پاکستان را جلب کند.
🔹ایران هر چه قدر در معرض تحریمهای اقتصادی قرار گیرد؛ آن قدر سادهلوح نیست که روند کشتیرانی را به این شیوه تهدید و تعطیل کند.
🔸گمان میکنند که [جنگ] بازی کودکان است... ایران میتواند امارات را با یک ریتوئیت ساقط کند.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از یهتدون
#پیشنهاد_به_ارگانهای_نظامی، نیروی دریایی و هوایی و...
🔴 با پیشنهاد و قبولِ تامین امنیت عبور و مرور کشتی ها از تنگه هرمز،خلیج فارس و دریای عمان توسط ایران، حیله و مکر دشمنان به خودشون برگشته و امکان خرابکاری های این چنینی(حملات به نفتکش ها در دریای عمان و اتهام زنی به ایران) در آینده را نیز از دشمن میگیرد. در مورد توطئه های احتمالی هم دسترسی به اسناد و اطلاعات برایمان راحت خواهد بود.
✍ مـحـمــ🔆ــد
💯%یهتدونی باشيم 😎 👇
@yahtadoon
👤 توییت استاد رائفی_پور در واکنش به برپایی جشن تولد ملکه انگلیس با پول ایرانیها :
بد نیست به بهانه برپایی جشن تولد #ملکه_عنگلیس با هزینه ایرانی ها بدانید
بسیاری از جوکهایی که درباره جنتی در ایران رواج یافته ،عینا کپی از لطیفه هایی است که مردم بریتانیا علیه ملکه می سازند
البته انتظار نداشته باشیدBBC و کاسه لیسان داخلی در این باره به شما چیزی بگویند
#جشن_حقارت
#مذاکره
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
پیغام اصلی #ترامپ،شخصِ حامل پیام بود نه کاغذ همراهش!
او نماینده ملتی را پیش ما فرستاد که نیم قرن پیش در تقابل با آمریکا بمباران اتمی شد،اکنون کشورش به اشغال۴۰هزار سرباز آمریکایی درآمده و حتی قانون اساسی اش هم توسط ایالات متحده تدوین شده
[این تهدید پاسخی جز آنچه رهبری گفت نداشت]
#مذاکره
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🔻آیت الله اراکی در سخنرانی پیش از خطبه های نماز جمعه امروز قم مطرح کرد:
💠سپردن مدیریت به افراد غیر امین و نالایق خیانت است
🔹کسانی که با نظارت استصوابی مخالفت میکنند، حاضرند مدیریت خانه و کسب خود را بدون تحقیق به هر کسی بسپارند؟
🔸در گام دوم انقلاب حوزهها، دانشگاهها و نهادهای دولتی نقش زیادی دارند تا بتوانند نهادها را به سمت شرایطی جوشیده از اسلام و احکام اسلامی ببرند.
🔹جوانان زیادی فدا شدند و تنها هدف ما این نبود که تنها کارهای خلاف شرع در نهادهای ما انجام نشود این امر لازم است اما کافی نیست.
🔸 قرار دادن پستهای مدیریتی در اختیار افرادی که عدالت، تقوا و امانتداری ندارند، نه تنها خیانت به مردم، بلکه خیانت به خدا و رسول گرامی اسلام است.
📌مشروح بیانات در لینک زیر؛
http://fna.ir/da885t
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از یهتدون
اکانت های با عکس مبلغین دین، درس دین خوانده هایی که با توییت های ضد دین، ریشه های اساسی و قاطع دین و میزنن از آخور صهیونیسم آب و نون میخورن
🔸چه فیک باشند چه واقعی
کارکردش هم برای فریب ساده لوحانی ست که دین و از اشخاص دریافت میکنن، نه از مطالعه ی دین.
دقیقا همون هایی که فریب داغ رو پیشانی و تسبیح دست امثال هادی رضوی و میخورن و سرخورده از دین به دامان بی دینی یا انحراف پناه میبرند.
پ.ن:غالب اینهایی که معروف نیستن، عکسی هستن بر یک اکانت جعلی
به صاحبان عکس ها اطلاع بدید تا با پیگیری ایشان کذب اینها رو بشه
✍ مـحـمــ🔆ــد
💯 % یهتدونی باشیم 😎 👇
@yahtadoon
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌷پیکر «سردار شهید غلامرضا پروانه» پس از ۳۶ سال تفحص شد.
🔹پیکر پاک سردار شهید غلامرضا پروانه پس از ۳۶ سال، مدتی پیش تفحص و شناسایی شده است.
🔸پیکر شهید به تهران منتقل شده و مراسم تشییع شنبه ٨ تیر ماه همرزمان روز شهادت حضرت امام جعفرصادق (ع) در سبزوار برگزار خواهد شد.
🔺«سردار شهید غلامرضا پروانه» از سرداران شاخص سبزوار، و فرمانده گردان رعد در لشکر ۵ نصر خراسان بود که اسفندماه ۱۳۶۲ در جزیره مجنون به شهادت رسید.🕊
منبع: واحدنشر ارزشهای دفاع مقدس کانون فرهنگی هنری شهید محمدیانی سبزوار
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #بیست_و_هشتم
پسر پدرم
هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...
با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...
منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ...
از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...
- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...
پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #بیست_و_نهم
هادی های خدا
- خداوند می فرمایند داستان: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...
فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ... پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ...
حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی؟ ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...
واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...
- مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...
و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷