🔻فراخوان رئیس قوه قضائیه در خصوص مشارکتجویی از مردم و نخبگان در روند تحولات دستگاه قضایی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️امروزه با گسترش دسترسیهای ارتباطاتی، فارغ از چارچوبهای سنتیِ خشک و دیوانسالارانه، فضای مجازی و رسانههای اجتماعی به فرصتی بزرگ برای کم کردن فاصلههای زمانی و مکانی در ارتباطات و به اشتراکگذاری نظرات تبدیل شده است.
🔹️از این فرصت باید برای دریافت نظرات مردم و نخبگان از «ایده تا بازخورد» به بهترین نحو استفاده کرد.
🔹️آسیبهای فضای مجازی -که در جای خود باید به طور جدی دنبال و رفع شود- نباید ما مسئولان را دچار خطای محاسباتی کند و موجب شود که خود را از فرصت کمنظیر ارتباط با مردم در این بستر محروم نماییم. به تعبیر رهبر معظم انقلاب اسلامی باید از فرصت با ارزش فضای مجازی استفاده کرد و با اطلاع از نظرات و سؤالهای افکار عمومی، یک حضور مؤثر و جریانساز را به نفع مردم رقم زد.
🔹️نیل به «قوه قضائیه تراز انقلاب اسلامی» در گام دوم، بدون مشارکت و نقشآفرینی مردم، نخبگان و دلسوزان انقلاب ممکن نیست. در مدت کوتاهی که از مسئولیتم در قوه قضائیه میگذرد، و پیش از آن نیز خصوصاً در دوره خدمت در آستان قدس رضوی، از نظرات ارزشمند کاربران رسانههای اجتماعی استفاده کردهام و از این پس نیز امیدوارم خادمان ملت را در ساخت قوه قضائیهای مردمی، انقلابی و ضد فساد یاری کنید.
🔹️بر این اساس اعلام میکنم تا زمانی که سامانه اختصاصی دستگاه قضایی برای ارتباط دو سویه با مردم و نخبگان در دسترس قرار بگیرد، صفحات متعلق به اینجانب در رسانههای اجتماعی، یکی از مسیرهای دریافت نظرات مردم و نخبگان خواهد بود.
🔹️علاوه بر اینکه مردم عزیزمان میتوانند رأساً نظرات خود را از این مسیر منتقل کنند، اینجانب نیز حسب مورد، فراخوانهایی جهت دریافت نظرات در خصوص ایجاد، اصلاح یا تکمیل برخی رویهها، رویکردها، دستورالعملها و آئیننامهها اعلام خواهم کرد و در انتظار نظرات راهگشای صاحبنظران و متخصصان این امر خواهم بود.
🔹️امید است این رویکرد مورد رضای خداوند متعال از باب عمل به کریمهی «و شاورهم فی الامر» و موجب اعتماد و دلگرمی عموم انسانهای حقطلب و عدالتخواه باشد. توفیق روزافزون ملت رشید ایران را خواستارم.
سید ابراهیم رئیسی
۱۳۹۸/۳/۲۵
@raisi_org
صفحات متعلق به «آیت الله رئیسی»، رئیس قوه قضائیه در رسانههای اجتماعی
📲سروش:
sapp.ir/raisi_org
📲گپ:
https://gap.im/raisi_org
📲آیگپ:
https://iGap.net/raisi_org
📲ایتا:
eitaa.com/raisi_org
📲بله:
https://ble.im/raisi_org
📲اینستاگرام:
https://instagram.com/raisi_org
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
سوئدی در اعتراض به نابرابری به صورت گسترده اعتصاب کردن بیانیه این برابری ها را درخواست کردند:👇
برابری یعنی زندگی بدون ترس از حمله؛ کار کردن بدون ترس از آزار و اذیت و تعرض؛و خانه رفتن بدون ترس از مورد خشونت قرار گرفتن توسط مردان برابری یعنی احترام به جسم ما و زندگی ما
#شهر_فرنگ #غرب_بدون_روتوش #حجاب
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
هدایت شده از تپش های قلم//محمدرضا فرازی
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹یکی از معضلات زندگی ماشینی امروز، فاصله گرفتن کودکان از بازی های هیجانی فیزیکی و روی آوردن افراطی به بازی های رایانه ای و بازی های موبایل است که اثرات مخرب تربیتی بسیاری در پی خواهد داشت.
🔸یکی از مهمترین نیاز کودکان و ابزار تربیتی برای والدین، بازی است.
🔹باید بازی های فکری-فیزیکی هیجانی متناسب با بوم و شرایط خانواده ها باز آفرینی نمود.
#طهورا #مطهره #الینا #بازی
✅دست نوشته های یک معلم @faraziyaddasht
3.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️ پشت پرده اشتغال در هر کشور چیز دیگریست...
#افول_آمریکا
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
💢 نحوه ی رفتار اصلاح طلب ها در یک نگاه
بعد از خروج آمریکا از برجام: تقصیر رهبره که اجازه داد مذاکره کنیم.
بعد از نپذیرفتن مذاکره مجدد:
چرا رهبر اجازه نمیده مذاکره کنیم؟!
وقتایی که رای نمیارن:
تقلب شده بریزین خیابونا
وقتی که رای میارن و با بی کفایتی شون کلی مشکل در کشور ایجاد میکنن:
تقصیر دولت قبلیه
وقتی که برای بار دوم رای میارن و دولت قبلی ، دولت خودشون میشه:
رئیس جمهور هیچ کاره س!
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
آبه: آمریکا قصد تغییر رژیم ایران را ندارد
آقا :دروغ می گوید البته اگر هم می خواست نمی توانست
آبه: آمریکا میخواهد ایران سلاح هسته ای نداشته باشد
آقا: نمی سازیم اگر هم می خواستیم آمریکا کاری نمی توانست بکند
این است تفاوت آقا با دیگران این است تفاوت بنده خدا با بنده
#ترامپ
#مذاکره
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_و_یکم
هدیه خدا
عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...
دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...
سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ...
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ...
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_و_دوم
نماز قضا
توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...
نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...
دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_و_سوم
دلت می آید؟ ...
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI