هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
ماه عسل با استخوان های همسر!
دلنوشتهای که همسر #شهید_علی_آقایی امروز در حرم مطهر رضوی در مراسم تشییع همسر شهیدش نوشت👇
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
ماه عسل با استخوان های همسر! دلنوشتهای که همسر #شهید_علی_آقایی امروز در حرم مطهر رضوی در مراسم تش
علی!
یادت هست میگفتی شهناز تو رو از #حضرت_معصومه گرفتم!
یادت هست گفتی قول میدم یه بار ببرمت حرمش ازش تشکر کنم!
یادت هست علی!
بخدا من یادم هست...
قول ماه عسل دادی برای #مشهد...
ان هم نه یک بار... چندبار...
اسم نوشتیم... آماده شدیم... داشتی به قولت عمل می کردی
اما... هربار ماموریت... دوره... و در آخر هم اعزام به #سوریه!
رفتی... آن هم تنها....
تنهای تنها.... گفتی خواهی آمد... گفتی تدارک ببینم... دیدم...
نیامدی....
دیر شد... خیلی دیر....چهار سال...
تنها ماندم...
تنهای تنها.... چقدر سخت بود برایم
و حالا خبرت رسیده که میآیی
میگویند فقط چند تکه استخوانی... یا یک تکه لباس...
یا یک پلاک... نمیدانم...
اما همین را می دانم که من خواستم بد قول نشوی ...
صدای آمدنت چنان زنگی به گوشم زد که دیوانه وار امدم... به همه جا سر زدم و درخواست سفرمان را به مشهد کردم ....
در خواست ماه عسل!
رفتم سپاه...
دست به دامان امام مهربانیها شدم
سپردم به خودت تا کارها رو ردیف کنی
تا به آرزوی دیرینهام
بودن در کنار تو
دست در دست تو
توی حرم باشم.
امروز
بهترین روز زندگیمام هست
علی
ببین
آمده ام
اوردیم به سمت آرزویم
می دانستم تو بدقول نبودی
قول ماه عسل داده بودی
نگاه کن علی!
کنارت هستم...
منم
معشوقهات...
دنیایت...
همسرت...
ببین!
برایت لباس سفید آوردهام!!!
بیا...
بپوش...
سفارش خودت بود
وقتی به خواب یکی از دوستانم آمدی!
پیام فرستادی و گفتی همسرم مرا از #امام_رضا(ع) بخواهد...
خواستمت...
با اشک چشم
با #قلب شکسته و رنجورم
با غصههای تنهاییام....
گفتی برایم لباس سفید بخر
خریدم
گفتی لباسم را تبرک کن!
آن را هم با جان و دل کردم بلکه بازگردی
علی ببین!
#امام_رئوف رویم را زمین نینداخته!
بپوش لباس سفیدت را
ببینم به اندازه دامادیت؛
به تنت می آید...؟!
لباس سیاه نپوش... سفید برازنده توست
خودم سیاهت را می پوشم
سفید و سیاه بهم می آیند... حتی اگر #عروس و #داماد برعکس تنشان کنند.
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
هدایت شده از به سوی مساجد طراز انقلاب اسلامی
290K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ویدیو🎥گاف ترامپ در اعلام تحریمهای جدید😁
وقتی انقدر از ساقط کردن پهپاد ۲۲۲ میلیون دلاری عصبانی 😤هستی که نمیدونی رهبر فعلی ایران امام خامنهای😍 هست نه امام خمینی(ره)😁
ترامپ❗️آیتالله خمینی را تحریم کردم 😂
┄┅┅═ ☘ 🌷 ☘ ═┅┅┄
@raheshahidan_edamehdarad
┄┅┅═ ☘ 🌷 ☘ ═┅┅┄
هدایت شده از عکسنوشته فرهنگ و حجاب
انتقاد آیت الله سبحانی از کوتاهی برخی مسئولان در مساله حجاب
مرجع تقلید شیعیان با انتقاد از عدم توجه برخی مسئولان و دستگاهها به مقوله حجاب در جامعه خواستار برخورد قانونی با هنجار شکنان شدند
#سلبریتی_وطن_فروش
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
هم اکنون پخش زنده مراسم وداع با پیکر #شهید_مهدی_ثامنی_راد از پیج معراج شهدا
https://instagram.com/merajoshohada?igshid=kcaj1a951fe5
4.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت التهاب
🔍 بازخوانی اتفاقات منجر به برکناری بنیصدر
هدایت شده از عکسنوشته فرهنگ و حجاب
خانواده هایی که صاحب فرزند هستند، بیش از خانواده های بدون فرزند از زندگی لذت می بردند و احساس خوشبختی بیشتری می کنند. نتیجه تحقیقات دانشگاه بریگهام یانگ آمریکا بر ۲۰۰۰۰۰ خانواده از۸۶ کشور جهان در بین سالهای ۱۹۸۱_ ۲۰۰۰ نشان می دهد که داشتن فرزند موجب کاهش فشار خون والدین، افزایش تمایل به یادگیری، استفاده بیشتر از قدرت تعقل، افزایش اعتماد به نفس، امکان بهتر درک زیباسازی، افزایش دقت در کارهای جزئی و افزایش شادی والدین می گردد .
#فرزندآوری
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
2.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی تاجزاده ضایع میشه 😂
خب حرف زدی بمون سر حرفت
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاه_و_نهم
بزرگ ترین مصائب
حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن...
این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ...
همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ...
البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...
هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ...
بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ...
خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ...
آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ...
از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ...
هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ...
حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ...
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ...
اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ...
باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...
من ... 7 شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصتم
جایی برای مردها
پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ...
روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ...
روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ...
یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ...
سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ...
شب که برگشت ... براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ...
کاری داری؟ ...
دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ...
خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ...
یکم بهم نگاه کرد ... خم شد قند برداشت ...
پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو ...
و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون بلند بود ... و چشم های منتظر من ... نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ...
- هر کار دلت می خواد بکن ...
و زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- تو دیگه بچه نیستی ...
باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... فکرش رو هم نمی کردم ... روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه ... و شخصیت و رفتار من رو بپذیره ... این یه پیروزی بزرگ بود ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸