eitaa logo
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
5.9هزار دنبال‌کننده
44.3هزار عکس
13.9هزار ویدیو
362 فایل
🏴 السلام علیک یا أباعبدالله الحسین 🏴 ارتباط با ما @KavoshGar12
مشاهده در ایتا
دانلود
«امیر پوردستان»، رئیس مرکز مطالعات و تحقیقات راهبردی ارتش: 🔸در طول ۳۰ سال گذشته مقام معظم رهبری، نیروهای مسلح را به چنان قابلیت بازدارندگی رسانده‌اند که ارتش آمریکا که در ظاهر ارتش اول دنیاست، جرات حمله به ایران را پیدا نمی‌کند. 🔸رهبری به تمام مسائل نیروهای مسلح اشراف دارند. 🔸امنیت عاملی است که سبب می شود بقیه فعالیت‌ها در کشور جاری باشند و اگر امنیت نباشد فعالیت اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و ... معنایی نخواهد داشت و این مسئولیت مدیریت نیروهای مسلح را رهبری علیرغم تمام مشغله‌ای که در جایگاه رهبری نظام دارند، به عهده گرفته‌اند. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از طرفدار رائفی پور
"دختر و پسر!" استاد : (۵) دختر و پسر مثل دو کُپه گِل‌اند؛گِل نرم شما تصور کن ازدواج دیر چه اثری دارد دو تکه گلی که خشک شده‌اند دیگر در کنار هم قالب نمی‌شوند؛سایش می‌خواهد تا شکل درست شود این سابیده شدن هم درد دارد این است که آمار طلاق را بالا برده 👇 اینستاگرام: https://instagram.com/raefipour_tarafdar?igshid=1wkgo0y0542nq تلگرام: https://t.me/raefipour_tarafdar ایتا: https://eitaa.com/raefipour_tarafdar
پروانه سلحشوری: طرح اعاده اموال نامشروع مسئولان ناپخته و عجولانه بود! پختگی طرح فقط برجام بود که 20 دقیقه‌ای پخته شد و هنوز ته معده‌مون مونده و هضم نمیشه!😐😶 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI اینیستاگرام ما👇 https://www.instagram.com/axneveshtesiyasi توییتر ما👇 https://twitter.com/axneveshtesiyas?s=09 اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🌀تغییرات خزنده، آرام و تدریجی و مخاطبان غرق در بی‌تفاوتی 💠به لباس جدید مارک جیکوبز یکی از معروفترین طراحان لباس دنیا دقت کنید. روسری بر سر مردان!، به سیگار در دست دختران چادری در تصویر توجه کنید. به اظهارات نماینده زن مجلس توجه کنید که درباره نداشتن حجاب در ایران می‌گوید «وقتش می‌رسد». 💠بنا بر تغییر سبک زندگی است. آزادی‌های یواشکی،دختران خیابان انقلاب،حجاب سلبریتی‌ها،مانتوهای شیشه‌ای و...در کنار کم‌کاری‌های جدی فرهنگی و مذهبی تکمیل‌کننده پازل تغییر اجتماعی و فرهنگی درایران است. 💠جنگ نرم آرام، تدریجی،زیرسطحی،پایدار و بادوام است.هدف آن تغییر باورها و اعتقادات است و چنانچه این تغییر صورت پذیرد، بازگشت به حالت اولیه به راحتی امكانپذیر نیست. 💠تا حالا فکر کرده‌اید چطور فرهنگ جامعه تغییر می‌کند و ما آن را می‌پذیریم؟یا تغییرات سبک زندگی چگونه رخ می‌دهند؟ سهم ما (مردم، مسوولان، تصمیم‌سازان و...) در تحقق این تغییرات چقدر است؟ 💠جنگ فقط خوردن خمپاره روی خانه‌هایمان نیست.از خانه‌هایمان مهم‌تر،#باورهایمان است که بمباران شده است.می‌توان تسلیم بود،می‌توان هوشمند. #معصومه_نصیری مدرس سوادرسانه‌ای #حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یهتدون
😐😐😐 مستند " ایستگاه پایانی دروغ" کاری باهاش کرد که دیگه همون خنگ قبلی هم نشد، فکر نمیکنم درمانی براش وجود داشته باشه ✍ مـحـمــ🔆ــد 💯%یهتدونی باشیم 😎 👇 @yahtadoon
هدایت شده از یهتدون
وزیر راه گفته "اگر زوجی تا ۵میلیون تومان توانایی بازپرداخت وام مسکن در ماه رو داشته باشه، میتونه در قالب توافق سه جانبه بین بانک، سازنده وخریدار بیشتر از ۱۶۰ میلیون تومان تسهیلات مسکن از بانک دریافت کنه!!! پ.ن:😳کسی که بتونه ماهیانه ۵ میلیون بازپرداخت وام داشته باشه حتما تا ۱۵ میلیون درآمد ماهیانه داره دیگه درسته؟! خوب این زوج چه نیازی به وام مسکن دارن⁉️ احتمالا وزیر راه خواسته یه حرکتی کرده باشه که نگن کار نمیکنه ✍ مـحـمــ🔆ــد 💯%یهتدونی باشیم 😎 👇 @yahtadoon
3.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 ماجرای پیچیده‌تر از نیمروز! روایت پیچیده از نفوذ نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) در ارگان‌های حساس و مهم و عامل اصلی ترور شهید بهشتی☝️ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
نتایج آزمون سراسری متوسطه لبنان جالب توجه است: اول اینکه سه نفر اول دختران محجبه شیعه از جنوب لبنان هستند. و بعد اینکه ، نتایج را ساعت ۲:۳۰ شب اعلام کردند که مردم خواب باشند تا کسی نرود تیر هوایی بزند! #حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 قسمت حس یک حضور تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ... به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ... هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ... خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ... توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ... 3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ... شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ... همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ... حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ... صادق زد روی شونه ام ... به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ... سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ... فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ... . . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 🌷 قسمت دوکوهه وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ... این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم... آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ... بدجور غرق شدی آقا مهران ... اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ... خندید ... خنده تلخ ... این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ... بغض گلوش رو گرفت ... - می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ... چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها... رسیدیم به یکی از اتاق ... 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ... هر 3 تاشون شهید شدن ... چند قدم جلوتر ... یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ... به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ... حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ... روی همون خاک ... ایستادم به نماز ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸