eitaa logo
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
5.9هزار دنبال‌کننده
44.3هزار عکس
13.9هزار ویدیو
362 فایل
🏴 السلام علیک یا أباعبدالله الحسین 🏴 ارتباط با ما @KavoshGar12
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️تبریز و نمایی از ! ▪️انقلاب شد که اینها نباشد، حالا که هست یعنی تفاله های تفکر اینبار در حضور دارند! ▪️از کجا این موجودات را بشناسیم؟ فرزندانشان در غرب، خودشان در لب و کاخ های لواسانات 🇮🇷 @AXMEVESHTESIYASI
💢یک هیئتی،چگونه می تواند نسبت به انتخابات بی تفاوت باشد!؟ 🔹مگر دغدغه یک هیئتی،رفع مشکلات مردم و رسیدگی به محرومین نیست؟ 🔸مگر دغدغه یک هیئتی،بر زمین نماندن حرفهای ولی جامعه نیست؟ 🔹مگر دغدغه یک هیئتی،پیشرفت و عزت و استقلال ملت نیست؟ 🔸مگر دغدغه یک هیئتی،ترویج فرهنگ دین و اهل بیت ع نیست؟ 🔸مگر دغدغه ی یک هیئتی،اهتزاز پرچم توحید در عالم نیست؟ 🔺وقتی نمایندگان مجلس و رئیس جمهور و مسئولین، قانونگذاران و مجریان قانون هستند و هر روز از مشکلات اقتصادی در جامعه گله مندیم یک هیئتی، چطور نسبت به مسببان و اثرگذاران در رفع شدن یا رفع نشدن مشکلات بی تفاوت باشد؟ 🔺وقتی نسبت به فرهنگ و ابتذال فرهنگی در جامعه گله مندیم یک هیئتی چطور می تواند نسبت به انتخابات نمایندگان مجلس و رییس جمهور و مسئولین که اثرگذاران و سیاستگذاران فرهنگ جامعه هستند بی تفاوت باشد؟ 🔺وقتی مشکلات اشتغال و ازدواج و مسکن جوانان مشکل گریبانگیری است که پیامدهای آن آسیب های اجتماعی است که همه جامعه را درگیر می کند یک هیئتی، چطور می تواند نسبت به انتخاب مسئولین و عملکردانها بی تفاوت باشد؟ 🔺وقتی فاصله زندگی بین مسئولین و مستضعفان و تسلط اشراف بر جامعه را که فهمی از زندگی مستضعفان ندارند می بینیم چطور یک هیئتی، می تواند نسبت به انتخابات بی تفاوت باشد؟ 🔺وقتی از پایمال شدن عزت در برابر مستکبران دنیا و وجود روحیه تسلیم و ذلت در مسئولین اندوهناکیم چطور یک هیئتی، می تواند نسبت به انتخابات بی توجه باشد؟ 🔺وقتی افسارگسیختگی بازار و شرمندگی پدران در برابر فرزندان و خانواده را می بینیم چطور یک هیئتی می تواند نسبت به انتخابات بی تفاوت باشد؟ 🔺وقتی تشکیل دولت اسلامی که مقدمه تمدن اسلامی و زمینه سازی ظهوراست شکل نگرفته است چگونه یک هیئتی می تواند نسبت به انتخاب مسئولین و عملکرد آنها بی تفاوت باشد؟ 💠اینجاست که سخن امام ره معنا پیدا می کند که والله اسلام همه اش سیاست است اسلام را بد به ما معرفی کرده اند. ✅دست نوشته های یک معلم @faraziyaddasht
#روزشمار_محرم داریم با حسین حسین پیر میشویم خوشحال از این جوانی از دست رفته ایم #سی_و_چهار_روز_تا_محرم #جوونیمو_نذرت_کردم #لبیک_یا_حسین 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI #اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگن به جای کمک به مردمش ، پول کشور رو خرج سوریه ، یمن ،فلسطین ، غیره و ذالک میکنه :) در سال ۲۰۱۸ ، ۵۶۶ بی‌خانمان فرانسوی کنار خیابان از شدت سرما و گرما جان باختند؛ همچنین ۱۲هزار نفر شب‌ها در خیابان ها میخوابند ! 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اگه اعلی حضرت شاهنشاه آریامهر نبود امروز جوانان والیبالیستمون نمیتونستن قهرمان جام جهانی بشن؛چون اصلا بحرین کشور نبود 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
نماز یکشنبه ماه ذیقعده را از دست ندهیم و دوستان خود را نیز در آن شریک کنیم. گفتم به پیری رِسَم و توبه کنم آنقدر جوان مُرد و یکی پیر نشد یکی از اعمالی که بسیار در سیره بزرگان به آن تأکید شده است، نماز توبه یکشنبه های ماه ذیقعده میباشد (که البته در مابقی ایام سال نیز به نیت رجاء وارد شده است ولی در یکشنبه های این ماه بسیار مورد توجه میباشد). این نماز یکی از دستوراتی است که تمام علمای اخلاق به آن اهتمام ویژه داشتند و تمام برنامه ها و چله های عبادی خود را با آن آغاز میکردند. نحوه انجام نماز: در روز یکشنبه ماه ذیقعده غسل (با نیت توبه) انجام میشود. سپس 4 رکعت نماز (دو تا دورکعت) با نیت نماز توبه یکشنبه ماه ذیقعده خوانده میشود. در هر رکعت بعد از حمد، سه مرتبه توحید و یک مرتبه معوذتین (ناس و فلق) خوانده میشود. بعد از سلام نماز دوم، هفتاد مرتبه استغفار گفته میشود و در انتها ذکر "لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم" خوانده میشود. (در دستور بعضی از بزرگان تعداد هفت بار برای ذکر "لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم" نقل شده است که به نظر صحیح تر می آید) و در انتها گفته میشود: يَا عَزِيزُ يَا غَفَّار اِغفِرلِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ المُؤمِنيِنَ وَ المُؤمِنَات، فَاِنَّهُ لاَ يَغفِرُ الذُّنُوبَ اِلاَّ اَنت نکته جالب در خصوص این نماز بحث حق الناس میباشد که در توضیح نماز آمده است در روز قیامت خصماء از او راضی میشوند. (انسان باید در جهت برآورده کردن حق الناس تلاش خود را انجام دهد و اگر فرد را پیدا نکرد یا احتمال مفسده ای داد، از طرف آن شخص صدقه دهد یا استغفار کن . 🌸 @AXNEVESHTEHEJA
هدایت شده از یهتدون
2.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مژده مژده! شاهزاده رضا پهلوی به ایران بر می‌گرده یهتدون: حقیقت این کلیپ، تلاش سرکردگان سلطنت طلب برای بازگردادن امید به طرفدارانشون و بیانگر یاس و سرخوردگی شدید بین سلطنت طلبان هست. 💯%یهتدونی باشيم 😎 👇 @yahtadoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 قسمت الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ... - مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ... به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ... زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ... هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ... مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ... دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ... - مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ... جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ... تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ... . . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 🌷 قسمت دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین🛬 نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ... توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل 💐و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ... پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ... مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ... آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ... برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ... کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ... - الهام خانم ، داداش ... خوش اومدی ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ... حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ... . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌷 🌷 قسمت الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ... - مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ... به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ... زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ... هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ... مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ... دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ... - مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ... جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ... تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ... . . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI