🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهلودوم علے بے حوصلہ و ناراحت یہ
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهلوسوم
چونم و گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقہ زده بود😢
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعہ یہ بغضے تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم: قبول میکردم علے مثل الاݧ کہ...
کہ چے❓❓
بغضم ترکید، توهموݧ حالت گفتم، مثل الاݧ کہ راضے شدم برے...😭
باورم نمیشد ایݧ حرفو مݧ زدم ؟؟
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زماݧ فقط یکدیقہ بہ عقب برمیگشت
علے اشکامو😭 پاک کرد و سرم و چسبوند بہ سینش
دوباره صداے قلبش💗 میشنیدم پشیموݧ شدم از حرفے کہ زدم
تو دلم گفتم: الاݧ وقت در آغوش گرفتنم نبود علے، دارے پشیمونم میکنے، چطورے ازت دل بکنم چطورے؟؟؟😔😭
با صداش بہ خودم اومدم.
اسماء اینطورے راضے شدے؟؟؟ با گریہ و اشک؟؟؟ با چشماے غمگیـݧ؟؟؟😭
فایدهاے نداشت مـݧ حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم.
ازش جدا شدم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم: مـݧ تصمیممو گرفتم...😔
فقط بگو کے میخواے برے؟؟؟
بگو بہ جوݧ علے راضیم برے؟؟
إ علے گفتم راضیم دیگہ ایـݧ حرفا ینے چے⁉️
ݧه بگو بہ جوݧ علے
علے دارے پشیمونم میکنیا 😣
دیگہ چیزے نگفت ...
علے نمیخواے بگے کے میخواے برے؟؟
آهے کشید و آروم گفت: جمعہ شب
پس واقعیت داشت رفتنش تو ایـݧ یکے دو ماه دنبال کاراش بود...😔
بہ من چیزی نگفته بود
چرا؟؟؟؟؟
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلے و چشمامو بستم 😑
زماݧ از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصداے آروم کہ کمے هم لرزش قاطیش بود پرسیدم: علے امروز چند شنبست⁉️
چهارشنبہ
فقط سہ روز تا رفتنش زماݧ داشتم. باید چیکار میکردم؟؟ ما هنوز عروسے هم نکرده بودیم قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا.😔
جلوے چشمام سیاه شد از رو صندلے افتادم دیگہ چیزے نفهمیدم..
چشمامو باز کردم همہ جا سفید بود یادم نمیومد چہ اتفاقے افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسے نبود
تازه متوجہ شدم کہ بیمارستانم...🏥
با سرعت از تخت اومدم پاییـݧ و سمت در اتاق حرکت کردم، متوجہ سرم تو دستم نشده بودم ،سرم کشیده شد،سوزنش دستم و پاره کردواز دستم خارج شد💉
سوزش شدیدے و تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندے گفتم، سرم گیج رفت و افتادم زمیـݧ
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمیـݧ افتاده بودم
لباسم و کف اتاق خونے شده بود
ترسید و با صداے بلند بقیہ پرستارها،رو و صدا کرد😱😲
از زمیـݧ بلندم کردݧ و لباسامو عوض کردݧ و یہ سرم دیگہ وصل کردݧ
از پرستار سراغ علے و گرفتم
گفت رفتـݧ دارو هاتونو بگیرݧ الاݧ میاݧ
مگہ چم شده ⁉️
افت فشار شدید و لرزش بدݧ
اگہ یکم دیرتر میاوردنتوݧ میرفتیـݧ تو کما خدا رحم کرده.😳
لبم و گاز گرفتم و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے بالش بیمارستاݧ چکید.😢
علے با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریہ کرده😭 هم نخوابیده
بغضم گرفت.خستہ شده بودم از بغض و اشک کہ ایـݧ روزا دست از سرم بر نمیداشت .خودمو کنترل کردم کہ اشک نریزم
اومد سمتم رو بہ پرستار پرسید: چیشده خانم⁉️
چیزے نشده
پس همکاراتوݧ...
پرستار حرفشو قطع کرد و خیلے جدے گفت از خودشوݧ بپرسید
آمپول آرام بخشے رو داخل سرم زد و از اتاق رفت بیروݧ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهلوسوم چونم و گرفت و سرمو آورد
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهلوچهارم
علے صندلے آورد و کنارم نشست
لبخندے بهم زد😊 و گفت: خوبے اسماء؟؟میدونے چقد منو ترسوندے؟؟😳
حالا بگو ببینم چیشده بود مݧ نبودم؟؟
لبخند تلخے زدم😏 و گفتم: مݧ چرا اینجام علے؟؟ازکے؟؟؟الاݧ ساعت چنده⁉️
هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگراݧ نباش چیزے نیست
ساعت ۴ بعدازظهره..
مامانم اینا کجاݧ❓
ایـݧجا بودݧ تازه رفتݧ
علے
امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا🌷🍃 تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم...
با تعجب نگاهم کرد😳 و گفت: یعنے چے بریم؟؟؟ دکتر هنوز اجازه نداده
بعدشم مݧ جمعہ جایے نمیخوام برم..
بہ حرفش توجهے نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشہ از جام بلند شدم. سرمو از دستم درآردم و رفتم سمت لباسام👖👚
اومد سمتم،اسماء دارے چیکار میکنے؟؟بیا بخواب💤💤
علے مـݧ خوبم ،برو دکترم و صدا کـݧ اجازه بگیریم بریم...
کجا بریم اسماء⁉️
چرا بچہ بازے در میارے؟؟؟ بیا برو بخواب سرجات...
علے تو نمیاے خودم میریم، لباسامو برداشتم و رفتم سمت در ، دستم و گرفت و مانع رفتنم شد⛔️
آه از نهادم بلند شد، دقیقا هموݧ دستم کہ سوزݧ سرم 💉، زخمش کرده بود و گرفت
دستم و از دستش کشیدم و شروع کـردم بہ گریہ کردݧ😭
گریم از درد نبود از، حالے کہ داشتم بود درد دستم و بهانہ کردم اصلا منتظر یہ تلنگر بودم واسہ اشک ریختـݧ
علے ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهے میکرد😔
دکتر وارد اتاق شد رفتم سمتش ،مثل بچہها اشکام😭 و با آستیݧ لباسم پاک کردم و رو بہ دکتر گفتم: آقاے دکتر میشہ منو مرخص کنید ؟؟ مݧ خوب شدم
دکتر متعجب😳 یہ نگاه بہ سرم نصفہ کرد یہ نگاه بہ مـݧ و گفت: اومده بودم مرخصت کنم اما دخترجاݧ چرا سرم و از دستت درآوردے؟؟ چرا از جات بلند شدے⁉️
آخہ حالم خوب شده بود😊
از رنگ و روت مشخصہ با ایـݧ وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولے مـݧ میخوام برم. تو خونہ بهتر میتونم استراحت کنم🛌
با اصرارهاے مݧ دکتر بالاخره راضے شد کہ مرخصم کنہ
علے یک گوشہ وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردے ⁉️
لبخندے از روے پیروزے زدم😊
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستاݧ رفتیم بیروݧ
بخاطر آرام بخشے کہ تو سرم زده بودݧ یکم گیج میزدم سوار ماشیـݧ🚙 کہ شدیم بہ علے گفتم برو بهشت زهرا...
چیزے نگفت و بہ راهش ادامہ داد.
تو ماشیـݧ خوابم برد😴 ،چشمامو کہ باز کردم جلوے خونہ بودیم
پوووووفے کردم و گفتم : علے جاݧ گفتم کہ حالم خوبہ ،اذیتم نکـݧ برو بهشت زهرا🌷🍃 خواهش میکنم
آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرموݧ و تو هموݧ حالت گفت: اسماء بہ وللہ مـݧ راضے نیستم😔
بہ چے؟؟
ایـݧ کہ تو رو، تو ایݧ حالت ببینم .اسماء مـݧ نمیرم
کے،گفتہ مـݧ بخاطر تو اینطورے شدم، بعدشم اصلا چیزیم نشده کہ ، مگہ نگفتے فقط یکم فشارت افتاده❓
سرشو از فرموݧ بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد👀
چشماش کاسہے خوݧ بود
طاقت نیوردم ، نگاهم و از نگاهش دزدیدم😑
ماشیـݧ رو روشـݧ کرد و حرکت کرد
تمام راه بینموݧ سکوت بود .
از ماشیـݧ🚙 پیاده شدم، سرم گیج میرفت اما بہ راهم ادامہ دادم ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهلوچهارم علے صندلے آورد و کنارم
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهلوپنجم
جاے همیشگیموݧ قطعہے سردار ایوبے پلاک🌷
شونہ بہ شونہے علے راه میرفتم
شهیدم و پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعہ نه از گل یاس خبرے بود نه از گلاب و آب😔
علے میخواست کنارم بشینہ کہ گفتم: علے برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب😳 گفت: چرا؟؟؟ خوب حالا اونجا هم میرم
نه برو
اے بابا،باشہ میرم
میخواستم قبل رفتنش بہ درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم، یقیݧ داشتم کہ حاجتشو از اوݧ هم خواستہ و بیشتر از اوݧ بہ ایݧ یقیݧ داشتم کہ حاجتشو میگیره🍃
رفت و کنار قبر نشست
اول آهے کشید، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طورے کہ مݧ متوجہ نشم اشک میریخت😭
پشتمو بهش کردم کہ راحت باشہ.
خودمم میخواستم باشهیدم🌷 درد و دل کنم
سرمو گذاشتم رو قبر خاکهاے روے قبرش و فوت کردم از کارم خندم گرفت😁 مثل بچہها شده بودم .بیݧ خنده بغضم گرفت
لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم😭
حالم و نمیدونستم از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنہ
کمکم کرد و علے و انتخاب کردم❤️
حالا هم اومده بودم علیم و بسپرم بهش، بگم مواظبش باشہ
بگم علے کہ بره قلبم و هم با خودش میبره، کمکش کـݧ خوب ازش نگهدارے کنہ🍃
باصداے علے بہ خودم اومدم
اسماء بستہ دیگہ پاشو بریم هوا تاریک شده🌄 بلند شدم، تمام چادرم خاکے شده بود
خاک چادرم و با دستش پاک کرد و مݧ
بالبخند تلخے بهش نگاه میکردم😳
چند قدم که برداشتم سرم گیج رفت، اگہ علے نگرفتہ بودم با صورت میخوردم زمیݧ
عصبانے شد و با صدایے کہ هم عصبانیت هم قاطیش بود گفت:😡
بیا، خوبم خوبمت ایـݧ بود؟؟
چیزے نیست علے از گشنگیہ
خیلہ خوب بریم ...
روبروے یہ رستوراݧ وایساد
دیگہ از عصبانیت خبرے نبود نگاهم کرد و پرسید: خوب خانمم چے میخورے
اوووووووم، فلافل.🌭
فلافل؟؟؟؟؟؟
آره دیگہ علے فلافل میخوام
آخہ فلافل کہ ...🌭
حرفشو قطع کردم .إ مگہ از مݧ نپرسیدے؟؟ هوس کردم دیگہ خیلہ خب باشہ عزیزم
فلال و خوردیم و رفتیم سمت خونہے علے اینا
وارد خونہ کہ شدیم ماماݧ علے زد تو صورتش و گفت: خاک بہ سرم اینجا چیکار میکنید؟ اسماءجاݧ حالت خوبہ دخترم⁉️
پشت سر اوݧ بابا رضا اومد و با خنده گفت: سلام، منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ 😊
خوش اومدے دخترم بعد هم رو بہ علے کرد و با اشاره پرسید :قضیہ چیہ؟ علے شونههاش و انداخت بالا و گفت: نمیدونم😳
بابا با اصرار خودش مرخصش کردم
لبخندے زدم و گفتم: حالم خوبہ نگراݧ نباشید😊 راستے فاطمہ کجاست؟؟
ماماݧ علے دستشو گذاشت رو شونم و گفت:خستہ بود خوابید 😴
تو هم بروتواتاق علے استراحت کـن
چشمے گفتم و همراه علے از پلہها رفتم بالا در اتاقو برام باز کرد وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم اومد سمتم و چادرم و از سرم در آورد و آویزوݧ کرد لباسام بوی بیمارستان و میداد و حالمو بد میکرد🤢
لباسامو عوض کردم یہ نفس راحت کشیدم☺️
دستے بہ موهام کشیدم .موهام بهم ریختہ بود، دستام جوݧ نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ .
شونه رو برداشتم و کشیدم بہ موهام
علے شونه رو از دستم گرفت و خودش موهام و شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود😔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهلوپنجم جاے همیشگیموݧ قطعہے سر
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهلوششم
چشمامو بستم😑 و گفتم: علےجاݧ وسایلات و آماده کردے⁉️
جوابم و نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتنشوݧ
برگشتم سمتش و دوباره پرسیدم : وسایلات و جمع کردے⁉️
پوفے کرد و سرش و انداخت پاییݧ
نه جمع نکردم😔
إ خوب بیا با هم جمعشوݧ کنیم
باشہ واسہ فردا الاݧ هم مݧ خستهام هم تو ...😞
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم .😶
اصلا کاش صبح نمیشد....
امروز جمعهاست اسماء نزاشتے بخوابما😴
پوووفے کردم و گفتم: ببیݧ علے مݧ از دلت❤️ خبر دارم .میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مݧ دارے ایݧ حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ اوݧ راه با ایݧ کارات مݧ بیشتر اذیت میشم😔
پاشو ساکت🎒 رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت.از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کرد و یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباسهاے نظامے داخلش بود و آورد بیروݧ
ساک رو ازش گرفتم و لباسها رو خارج کردم، خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل هارو مرتب گذاشتم.😐
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم .
علے ماماݧ اینا میدونݧ❓❓
آره ولے اونا خیالشوݧ راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...
حرفش و قطع کردم. اردلاݧ چے⁉️ اونم میدونہ⁉️
سرشو بہ نشونہے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم😠 و گفتم: پس فقط مݧ نمیدونستم😔
چیزے نگفت .
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد .پاشو ناهار بریم بیروݧ.
قبول نکردم
امروز خودم برات غذا🍲 درست میکنم...
پلہهارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد🌐
وارد آشپزخونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد.
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے؟؟ حالت خوبہ⁉️
لبخندے زدم😊 و گفتم: بلہ خوبم ممنوݧ.
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟؟
نه الاݧ میخواستم پاشم بزارم شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جاݧ .
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
نه اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ.🛌
بااصرارهاے مـݧ بالاخره راضے شد.
خوب قورمہ سبزے بزارم⁉️
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم .
علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علے از جاش بلند شد و اومد سمتم.کجا میخواد بره⁉️😳
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید.
إم .إم هیچ جا ماماݧ
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهام و دادم بالا و گفتم: مـݧ؟؟؟؟حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمہ رو رسوند با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود😴 وارد آشپزخونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زن داداش اینجایے تو⁉️
بہ سلام خانم .ساعت خواب??
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتت و بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ😊
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهلوششم چشمامو بستم😑 و گفتم: علے
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهلوهفتم
با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم🍲 تا آماده شدنش یکے دو ساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہها رفتم بالا وارد اتاق علے شدم و در و بستم، بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست🍃
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہے اتاق گذاشتہ بود
لباسهاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباسها چشمامو بستم😑
ناخودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم💬
اشک از چشمام جارے شد 😭 قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم، دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ، بہ یہ خواب طولانے💤💤 احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و وقتے کہ اومد بیدار شم.
با صداے باز و بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم.
علے بود😍
اسماء تنها اومدے بالا ؟؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام⁉️
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟؟
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ نه قرار شد بابا با ماماݧ حرف بزنہ🍃
اسماء خوانواده ے تو چے؟؟
خوانوادهے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضےام.
راضے بودم اما نه از تہ دل❤️ جوابے ندادم، غذا رو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییݧ😔
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد😭
پس بابا رضا بهش گفتہ بود
با دیدݧ مݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود 😭
دوتا دستش و گذاشت رو بازوم و گفت: اسماء، دخترم راستش و بگو تو بہ رفتݧ علے راضے هستی⁉️
یاد مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم، بغضم گرفت سرم و انداختم پاییݧ و گفتم: بلہ😔
پاهاش شل شد و رو زمیݧ نشست
بر عکس ماماݧ آدم تو دار و صبورے بود و خودخوري میکرد
دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد 😔
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپزخونہ غذا آماده بود 🍲
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد 😍
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ
علے پرسید: إ پس ماماݧ کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت: شما غذا رو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست😞😔
غذاها رو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش ما رو بخندونہ🙃
ساعت ۵ بود گوشے و برداشتم و شمارهے اردلاݧ و گرفتم📲
بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت.
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا و سهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر⁉️ یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم😂 و گفتم خوبے داداش، زهرا خوبہ⁉️
الحمدوللہ
داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ، میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟؟
گفتم اسماء جاݧ
گفتے؟؟؟!!
آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا براے خدافظے✋
آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ.
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ،پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ😔 میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهلوهفتم با کمک فاطمہ غذا رو گذ
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهلوهشتم
ساعت بہ سرعت میگذشت
با گذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸🕗طاقتم کمتر و کمتر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود💓
ساعت ۷ و ربع بود علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم و نگاه کردم .زیر چشمام گود افتاده بود و رنگ روم پریده بود
لباسهام و عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم🍃
ساعت ۷ونیم🕣 شد
علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت🛏 نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود .
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستے😳
دیره پاشو...
لبخندے از روے
رضایت زد و بلند شد 😊
لباسهاشو دادم دستش و گفتم: بپوش
دکمہهاے پیرهنشو دونہ دونہ و آروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهام و دنبال میکرد😶
دلم نمیخواست بہ دکمہے آخر برسم
ولے رسیدم . علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید😔 موهاش و شونہ کردم و ریشهاش و مرتب، شیشہے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم 🍃
مثل پسر بچہهاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت : فقط با لبخند نگاهم میکردم🙂
از کمد چفیہے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم.
نگاهموݧ بهم گره خورد😐دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد😭
بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش گریم شدت گرفت😭😭
نباید دم رفتݧ ایݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ،داشت پشیمونم میکرد😔
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود😢
سرمو بلند کردم علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم .
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے😯
لبخند تلخے زد و سرش و تکوݧ داد.
ماماݧ اینا پاییݧ بودݧ .
روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم ، خودش روسریم و بست و گونم و بوسید 😘
لپام سرخ شد😍 و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستم
سرمو گذاشتم رو پاش
علے ؟؟
جاݧ علے؟؟؟
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده ،بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء .
خوشحالم کہ همسرم، همنفسم ، مرد مـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره 😊
منم خوشحالم کہ همسرم، همنفسم، خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم 😍
علے رفتے زیارت🍃 منو یادت نرههااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره؟؟؟اصلا اوݧ دنیا هم...
حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردے دیگہ❓
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ.
اشکام سرازیر شد😭، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم.
سرمو گرفت، پیشونیم و بوسید و آروم گفت انشاءاللہ...
اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشہ خانم. #مـݧ_براے_دفاع_از_حرمش_میرم
#تو_براے_دفاع_از_چادرش_بموݧ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهلوهشتم ساعت بہ سرعت میگذشت با
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهلونهم
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے😔
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم🍃
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک🎒
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرش و برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره، بگم پشیموݧ شدم، بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ
دستش ول کردم و بلند شدم😔
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
دردے و تو سرم احساس کردم🤕 ساعت ۸ بود🕗
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد😐
چادرم رو رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت: فرشتہے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم😔
دستشو محکم گرفتہ بودم. از پلہها رفتیم پاییـݧ..
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ😭😭
فاطمہ هم دست کمے از اوݧها نداشت .
علے با همہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم🍃
علے مشغول بستـݧ بندهاے پوتینش بود دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...😔
《درد یعنی که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه ! به اصرار خودت !...》😔🍃
آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم...
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه🛩 برݧ ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ .
همہ چشمها سمت مـݧ بود همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم .😳
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق😍 باعث رضایت من شده
بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم.
رو پاهام بند نبودم .کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم.تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم .تو چشمام نگاه کرد و لبخندے زد😊 .همہے نگاهها سمت مـا بود
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد🍃
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم و قلبم بہ تپش افتاد.💓
چشمام و باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلاݧ سوار ماشیـݧ🚙 شد
کاسہ ے آب دستم بود .علے براے خداحافظے اومد جلو .
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گلهاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد
لبخندے زد😊 و گفت :اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآورد و گل رو گذاشت وسطش
بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم😔
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے⁉️
کار داشتم ،کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازهے حرف زدݧ نمیداد .
چیزے نگفتم😐
دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد✋ بالا و زیر لب آروم گفت : دوست دارم اسماء خانم.
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت.😔😔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهلونهم اسماء فقط بهم قول بده بع
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_پنجاهم
با هر سختے کہ بود صداش کردم😲
علے؟؟
بہ سرعت برگشت جان علے؟؟😍
ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم : خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه🛬 بیام.
چند دیقہ سکوت کرد و گفت: باشہ عزیزم 😊
کاسہ رو دادم دستش، بہ سرعت چادر مشکیم و سر کردم و سوار ماشیـݧ🚙 شدم.
زهرا هم با ما اومد.
بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو
احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم.😌
از همہ خداحافظے کردیم و راه افتادیم
نگاهے بهش انداختم و با خنده😁 گفتم: علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا
اخمے نمایشے کرد😣 و گفت: مگہ نبودم
ابروهام و دادم بالا و در گوشش گفتم: نه شبیہ علے مـݧ بودے😍
بہ کاسہے آب نگاه کرد و گفت : ایـݧ دیگہ چرا آوردے⁉️
خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے😊
سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم⁉️😔
یکمے فکر کرد🤔 و گفت: بہ ماه نگاه کـݧ🌙
سر ساعت ۱۰ دوتاموݧ بہ ماه نگاه میکنیم
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم.
علے تند تند زنگ بزنیا 📱
چشم
چشمت بے بلا☺️
بقیہ راه بہ سکوت گذشت
بالاخره وقت خداحافظے بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم
اردلاݧ زهرا خداحافظے کردݧ و رفتـݧ داخل ماشیـݧ🚙
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علے برگردیا مـݧ منتظرم😳
پلکهاش و باز و بستہ کرد و سرش و انداخت پاییـݧ😔
دلم ریخت
دستشو گرفتم: علے، جوݧ اسماء مواظب خودت باش
همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت :چشم خانم تو هم مواظب خودت باش😊
بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود😱
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جاݧ مـݧ برم⁉️
قطرهاے اشک😢 از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنے گل یاس یادت نره
چند قدم، عقب عقب رفت دستشو گذاشتم رو قلبش و زیر لب زمزمہ کرد: عاشقتم 😍 مـݧ هم زیر لب گفتم: مـݧ بیشتر ...
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم.😶
🍃"در رفتن جان از بدن، گویند هرنوعی سخن
من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود"🍃
وارد فرودگاه شد در پشت سرش بستہ شد، احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد😨
سعے کردم خودم و کنترل کنم کاسہے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـݧ ، کاسہ هم از دستم افتاد و شکست
بغضم ترکید و اشکهام جارے شد😭😭زهرا و اردلاݧ بہ سرعت از ماشیـݧ🚙 پیاده شدݧ و اومدݧ سمتم.
اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے داد میزد خوبے⁉️
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتــݧ و سوار ماشیـنم کردݧ.
سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم😭😭
اومدنے با علے اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچے اردلاݧ و زهرا باهام حرف میزدݧ جواب نمیدادم.😐
تا اسم کهف اومد سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلاݧ؟؟؟
هیچے میگم میخواے بریم کهف❓
سرمو بہ نشونہے تایید نشوݧ دادم
قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد.🍃
ممکـݧ هم بود کہ داغونترم کنہ چوݧ دفعہے قبل با علے رفتہ بودم ....😔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجاهم با هر سختے کہ بود صداش کرد
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_پنجاهویکم
وارد کهف شدم هیچ کسے نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہے قبل با علے نشستہ بودیم ، نشستم.😔
قلبم کمے آروم شد اصلا مگہ میشہ بہ شهدا🌷 پناه ببرے و کمکت نکنـݧ؟؟
دیگہ اشک نمیریختم، احساس خوبے داشتم☺️
چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چے صلاحہ هموݧ بشہ بہ مـݧ کمک کـݧ و صبر بده🍃
حرفهایے کہ میزدم دست خودم نبود
مـݧ، اسماءے کہ انقد علے و دوست داشت😍 خودش با دستهاے خودش راهیش کرد و الاݧ از خدا صبر و صلاحشو میخواد‼️
روزها همینطورے پشت سر هم میگذشت
حوصلہے هیچ کارے و نداشتم اکثرا خونہ بودم حتے پنج شنبہها هم نمیرفتم بهشت زهرا 🌷
هرچند روز یکبار علے زنگ میزد بهم☎️ اما خیلے کوتاه حرف میزد و قطع میکرد
روزهایے کہ باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره بے حوصلہ بودم.😞
هر شب راس ساعت ۱۰ روبروے پنجره میشنستم و بہ ماه🌙 نگاه میکردم.
مطمعـݧ بودم کہ علے هم داره نگاه میکنہ و دلش برام تنگ شده💔
با صداے گوشیم📱 از خواب بیدار شدم
دستم رو از پتو آوردم بیروݧ و دنبال گوشیم میگشتم
زنگ گوشے قطع شد❌
از ترس اینکہ نکنہ علے بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم
با چشماے نیمہ بازم قفل گوشے و باز کردم،مریم بود
پوووفے کردم و دوباره روے تخت🛌 ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم گوشیم دوباره زنگ خورد📱
با بے حوصلگے برش داشتم و جواب دادم.
الو؟؟؟
الو سلام دختر کجایے تو⁉️چرا دانشگاه نمیاے⁉️
علیک سلام حال و حوصلہ ندارم مریم
وا ینے چے مثل ایـݧ افسردهها نشستے تو خونہ😞
خوب حالا ..کارم داشتے ؟؟
آره اسماء میخوام ببینمت ، باهات حرف بزنم
راجب چے❓
راجب محسنے، ازم خواستگارے کرده
خندیدم😁 و گفتم: محسنے؟؟؟ خوب تو چے گفتے❓
هیچے ،چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا کہ بعدشم سریع ازش دور شدم.😬
علے قبلا یہ چیزهایے بهم گفتہ بود ولے فکر نمیکردم جدے باشہ.
خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰ سال یہ خواستگار برات اومده اونم پروندیش😠
خندید و گفت: واقعا کہ ...حالا کے ببینمت⁉️
دیگہ واسہ چے میخواے ببینیم؟؟ تو کہ پروندیش
نه یہ کار دیگہاے دارم حالا اگہ مزاحمم بگو🙈
مـن کہ دارم میگم تو بہ خودت نمیگیرے!
إ اسماء
شوخے کردم بابا بعد از ظهر بیا خونموݧ دیگہ هم زنگ نزݧ میخوام بخوابم😴
پروووو باشہ پس فعلا ✋
فعلا✋
گوشے رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم. چشمام داشت گرم میشد کہ گوشیم دوباره زنگ خورد📱
فکر کردم مریمه، کلے فوشش دادم
بدوݧ اینکہ بہ صفحہے گوشے نگاه کنم جواب دادم
بلہ؟؟؟؟ مگہ نگفتم دیگہ زنگ نزݧ؟؟😠
صداے یہ مرد بود رو صفحہے گوشے نگاه کردم محسنے بود سریع گوشے قطع کردم.😱
خدا بگم چیکارت نکنہ مریم.
دوباره زنگ زد📱صدامو صاف کردم و جواب دادم بلہ بفرمایید⁉️
سلام خوب هستید آبجے
بعد از ازدواجم با علے بهم میگفت آبجے ، از لحـݧ آبجے گفتنش خندم گرفت😁
ممنوݧ شما خوب هستید ؟؟
الحمدوللہ ببخشید میخواستم راجب یہ موضوعے باهاتوݧ حرف بزنم.
خواهش میکنم بفرمایید؟؟
نه اینطورے کہ نمیشہ شما کے وقت دارید ببینمتوݧ😐
آخہ...
حرفمو قطع کرد و گفت :علے بهم گفت بیام و ازتوݧ کمک بگیرم😳
اسم علے رو کہ آورد لبخند رو لبم نشست
بهتوݧ اطلاع میدم .فعلا خدافظ✋
خدافظ
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجاهویکم وارد کهف شدم هیچ کسے
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_پنجاهودوم
چند دیقہ بعد گوشیم بازم زنگ خورد📱ایندفعہ با دقت بہ صفحہے گوشے نگاه کردم با دیدݧ صفرهاے زیادے کہ تو شماره بود فهمیدم علے😍 سریع جواب دادم.
الو سلام📞
الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے؟؟
نه عزیزم بیدار بودم
چہ خبر⁉️
سلامتے تو چہ خبر کے میاے؟؟
إ اسماء تو باز اینو گفتے؟😳 دو هفتہ هم نیست کہ اومدم
إ خوب دلم تنگ شده😔
منم دلم تنگ شده، حالا بزار چیزی و کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم.
با ناراحتے گفتم :خوب بگو
محسنے بهت زنگ☎️ زد دیگہ؟
آره
ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکــݧ
باشہ چشم
مـݧ دیگہ باید برم کارے ندارے؟؟
نه مواظب خودت باش
چشم خداحافظ✋
خداحافظ
با حرص گوشے و قطع کردم زیر لب غر میزدم (یه دوست دارم هم نگفت) از حرفم پشیموݧ شدم🙁
حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ
دیگہ خوابم پرید لبخندے زدم☺️ و از جام بلند شدم اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چوݧ اردلاݧ فردا باز میخواست بره سوریہ🍃
براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیروݧ حرف بزنم
یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و با هم روبروشوݧ میکنم👌
کارهاے عقب افتادم و یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم📱 و هموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار با علے براے حرف زدݧ قرار گذاشتیم براے ساعت ۴ قرار گذاشتم.
بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک و فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشہ😊
لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیروݧ.
ماشیـݧ علے🚙 دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت سوار تاکسے🚕 شدم و روبروے پارک پیاده شدم
روے نیمکت نشستم و منتظر موندم
مریم دیر کرده بود ساعت و نگاه کردم ۴:۳۵ دیقہ بود شمارش و گرفتم جواب نمیداد😳
ساعت نزدیک ۵ بود اگہ با محسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد
ساعت ۵ شد دیگه از اومدݧ مریم ناامید شدم و منتظر محسنے شدم سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرم و آوردم بالا😍
مریم همراه محسنے درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدن ....💐🍰
با تعجب بلند شدم و نگاهشوݧ کردم،😳 مریم سریع پرید تو بغلم و گفت: تولدت مبارک اسماء جونم🎉🎊
آخ امروز تولدم بود و مـݧ کاملا فراموش کرده بودم یک لحظہ یاد علے افتادم اولیـݧ سال تولدم بود و علے پیشم نبود اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت. بغضم گرفت و خودم و از بغل مریم جدا کردم.😔
لبخند تلخے زدم و تشکر کردم.🙏
خنده رو لبهاے مریم ماسید
محسنے اومد جلو سریع گفت: سلام آبجے، علے بہ مـݧ زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چوݧ خودش نیست ما بجاش براتوݧ تولد بگیریم
مات و مبهوت نگاهشوݧ میکردم.😳
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے
مریم یدونہ زد بہ بازوم و گفت: چتہ تو، آدم ندیدے؟؟؟ دوساعتہ دارے مارو نگاه میکنے😳
خندیدم و گفتم؛ خوب آخہ شوکہ شدم، خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ و نمیدونم چے باید بگم😐
چیزے نمیخواد بگے بیا بریم کیکت و ببر کہ خیلےگشنمہ😋😋
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجاهودوم چند دیقہ بعد گوشیم باز
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_پنجاهوسوم
روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع ۲۲ سالگیم نگاه کردم🕯 از نبودݧ علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟؟
کیک و میمالید رو صورتم؟ در گوشم👂 بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره، فقط لطفا منم توش باشم.😬 اذیتم میکرد و نمیزاشت شمع و فوت کنم؟؟؟ آهے کشیدم و بغضمو قورت داد😑
زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم"🍃
شمع و فوت کردم و کیک و بریدم.
مریم مثل ایـݧ بچہهاے دو سالہ دست میزد و بالا پاییـݧ میپرید.
محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکرد و میخندید 😁
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشوݧ نکنم.
مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگہ نوبت کادوهاست🎁🛍
إ وا مریم جاݧ همیـنم کافے بود کادو دیگہ چرا
وا اسماء اصل تولد کادوشہها چشماتو ببند 😑
حالا باز کـݧ یہ ادکلـݧ تو جعبہ کہ با پاپیوݧ قرمز تزئیـݧ شده بود🎁
گونشو بوسیدم 😘 گفتم واااااے مرسے مریم جاݧ
محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو داد و گفت: ببخشید دیگہ آبجے مـݧ بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقہے مریم خانومہ، امیدوارم خوشتوݧ بیاد😍
کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقعا قشنگ بود.
از محسنے تشکر کردم🙏 کیک و خوردیم و آمادهے رفتـݧ شدیم از جام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد📦 سمتم: بفرمایید آبجے اینم هدیہے همسرتوݧ قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتوݧ 😍
از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم
اصلا دلم نمیخواست بازش کنم😍
تو راه مریم زد بہ بازوم و گفت: نمیخواے بازش کنے ندید پدید⁉️
ابروهام و بہ نشونہے نه دادم بالا و گفتم: ببینم قضیہے خواستگارے محسنے الکے بود 😳
دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید: نه بابا اسماء جدیہ
خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟
هر چے صب گفتم: واقعیت بود
خوب❓❓
میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم؟؟
محسنے و چیکار کنیم؟؟
نمیدونم وایسا🤔
رو کردم بہ محسنے و گفتم: آقاے محسنے خیلے ممنوݧ بابت امروز واقعا خوشحالم کردید. شما دیگہ تشریف ببرید ما خودموݧ میریم😊
پسر چشم و دل پاکے بود ولے اونقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الان مظلوم شده بود😁
سرش و آورد بالا و گفت:
نه خواهش میکنم وظیفم بود، ماشیـݧ🚗 هست میرسونمتوݧ
نه دیگہ مزاحمتوݧ نمیشیم
نه چہ مزاحمتے مسیرمہ، خودم هم باهاتوݧ کار دارم
آخہ مـݧ با مریم کار دارم .
آهاݧ خوب ایرادے نداره مـݧ اینجا ها کار دارم شما کارتوݧ تموم شد بہ مـݧ زنگ📱 بزنید بیام
بعد هم ازموݧ دور شد..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجاهوسوم روے یہ نیمکت نشستیم بہ
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_پنجاهوچهارم
بہ نیمکتے کہ نزدیکموݧ بود اشاره کردم، مریم بیا بریم اونجا بشینیم.😊
خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟
إم ...إم چطورے بگم؟؟ میدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ
مـݧ وحید و دوست دارم😍
خندیدم و گفتم: منظورت محسنے دیگہ⁉️
خب پس مبارکہ
آره. اما یہ مشکلے هست ایـݧ وسط
چہ مشکلے؟؟؟
خوانوادم
چطور ؟؟؟ اونا مخالفـݧ؟؟؟
نه نه اونا بہ نظر مـݧ احترام میزارݧ اما...
اما چے⁉️
اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ از، بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و ساماݧ مال همـݧ. اما نه مـݧ ساماݧ و میخوام نه اوݧ منو، روحرف عموم هم نمیشہ حرف زد😔
اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت ایـݧ حرفایے کہ زدے و بهش بگید😐
نمیشہ
میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ🍃
اوووم اسماء یہ چیز دیگہام هست
دیگہ چے؟؟
بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟؟ نه ظاهرموݧ شبیہ همہ نه اعتقاداتموݧ، اوݧ خیلے اعتقاداتش قویہ🍃
مریم اوݧ تو رو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده، بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟؟؟ خیلیم خوبے😊
مریم آهے کشید و سرش و انداخت پاییـݧ ،چے بگم😔
هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اوݧ بنده خدا زنگ بزنم بیاد
زنگ بزݧ!!!📱
حالا امروز چطورے با هم رفتید خرید؟؟؟
واے بسختے😱
اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پاییـݧ بود، همہ چیم خودش حساب کرد
اخے الهے😊
گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم📱
۵دقیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد🍦🍦🍦
اے بابا چرا باز زحمت کشیدید
قابل شما رو نداره آبجے😊
مریم بلند شد و گفت :
خوب مـݧ دیگہ برم ، دیرم شده
محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت: ما هم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتوݧ.
نه اخہ زحمت میشہ
نه چه زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ
خندم گرفتہ بود😁
سرمو تکوݧ دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم..🚗
مریم و اول رسوندیم
بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ...
اولش یکم تتہ پتہ کرد
إم چطوری بگم...
راستش...
یکم سختہ..😥
حرفشو قطع کردم، خوب بزارید مـݧ کمکتوݧ کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید❓❓
إ بلہ از کجا فهمیدید؟؟
خوب دیگہ...
راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتون و داشتہ باشم😊
دم علے آقا هم گرم راستش آبجے، خانم سعادتے یا هموݧ مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـݧ جواب منفے دادݧ دلیلش و نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید⁉️
بلہ حتما دیگہ چے؟؟
دیگہ ایـݧ کہ مـݧ کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید، مـݧ...مـݧ... واقعا بہ ایشوݧ علاقہ دارم😍 اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود
خندیدم و گفتم: باشہ چشم، هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ...😊
واقعا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم عروسیتوݧ👰 حتما جبراݧ میکنم ممنوݧ شما لطف دارید ،بابت امروز هم باز ممنوݧ🙏
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI