✳️ پنج نصیحت پیغمبر«ص»
يا اباذر! إغْتَنِم خَمساً قَبلَ خَمس؛ شَبابَكَ قَبلَ هرَمِكَ، وَ صِحَّتَكَ قَبلَ سُقْمِكَ، وَ غِناكَ قَبلَ فَقْرِكَ، وَ فَراغَكَ قَبلَ شُغْلِكَ، وَ حَياتَكَ قَبلَ مَوْتِكَ.
ای ابوذر!
پنج چیز را پیش از آنکه پنج چیز به تو روی آورد، غنیمت دان:
۱- جوانی را پیش از پیری،
۲- تندرستی را پیش از بیماری،
۳- توانگری را پیش از نیازمندی،
۴- فراغت بال خود را پیش از گرفتاری،
و
۵- زندگیات را پیش از مرگ.
#رسول_اعظم «ص»
#ای_ابوذر
پندهای گرانمایه پیامبر اکرم«ص» به #ابوذر_غِفارى
#ابوطالب_تجلیل_تبریزی
(چاپ دوم، تهران: انتشارات پیام آزادی، ۱۳۶۴)
صفحه ۱۲.
@Ab_o_Atash
✳️ تنگ شکسته
چشمم از زن برگشت به داخل مغازه. مهدیفر منتظر زل زده بود به من. خیره نگاهم میکرد. گفت: «فرمایش!» قیمت کردم. این ظرف را، آن ظرف را. با حوصله جواب داد. یک چشمم به ظروف بود و یک چشمم به او که هنوز نمیدانست پدر شهید شده. در مقابل، مهدیفر پلک نمیزد. مادر و دختر جوانش در حال بیرون رفتن از مغازه با تشکر خداحافظی کردند. مغازه خلوت شده بود. خم شدم و تنگ سفالی را به دست گرفتم. گفتم: «هادی آقا! حال شما چطور است؟ حیف شد تُنگ» گفت: «اینجا نمیشکست، تو خانه مردم میشکست. بهتر که شکست» گفتم: «آقای مهدیفر! چه شعر قشنگی را تابلو کردهاید: کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش؟» گفت: «من مشتری که از در داخل میآید میشناسم؛ از کجا آمدی؟»
تنگ شکسته را دادم دستش. روبهرویم مرد میانسالی بود که صدایش بهوضوح میلرزید. گفتم: «به قول خودت مشتری نیستم. جنس هم نمیخواهم. آمدم بگویم پسر
شما شهید شده است؛ ابوالقاسمتان. خداحافظ شما!»
برگشتم به طرف در. از میان راهروی تنگ ظرفهای شکستنی خودم را بیرون کشیدم. زیر لب گفتم: «پیمانهاش پر شده بود. کاسه عمرش آنجا نمیشکست یک جای دیگر از دست اجل میافتاد روی زمین!» یک لحظه برگشتم. مهدیفر همانجا وسط مغازه نشسته بود. هیچ نمیگفت. رنگش پریده بود. یکیدوتا از مغازههای همسایه گرم صحبت بودند. یکیشان از سیگار وینستون سهخط کام میگرفت. زدم روی شانهاش گفتم: «حاجی! یک سر به این آقای مهدیفر بزن؛ توی عالم همسایگی الآن بیشتر از هر وقت دیگر به شما احتیاج دارد!»
#روحالله_شریفی
#روزهای_پیامبری
روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان پیامرسان و راننده پیکر شهدا
انتشارات سوره مهر
صفحات ۸۶ و ۸۷.
@Ab_o_Atash
✳️ نامه جلال و دوستان در تقبیح ترور شاه!
یکی از بهیادماندنیترین خاطرات من از #جلال مربوط به دوره بعد از انشعاب [از حزب توده] است. چون وقتی ما از حزب جدا شدیم و کناره گرفتیم، رابطه ما همیشه با هم دوستانه و صمیمانه بود.
بعد از ۱۵بهمن که #شاه را ترور کردند، یکروز از منزل بیرون رفتم و #روزنامه_اطلاعات را خریدم. دیدم در صفحه اول مطلبی چاپ کردهاند به این مضمون که ما ترور شاه را تقبیح میکنیم و جای شکر دارد که ذات اقدس ملوکانه سلامت هستند. در پای این نوشته امضای افرادی چون [خلیل] ملکی، من [انور خامهای]، دکتر عابدی، جلال، حسین ملک و دکتر اپریم دیده میشد. البته این نامه جعلی بود و از قول ما این مطالب را نوشته بودند. در حالی که ما آنموقع در مظان اتهام #حزب_توده هم قرار داشتیم و تهمتهایی به ما میزدند و میگفتند اینها با انگلیسیها زدوبند دارند.
من خیلی عصبانی شدم و به منزل مرحوم ملکی رفتم. ایشان هم شخصیتی بودند که همه ما دوستشان داشتیم و به ایشان علاقهمند بودیم. وقتی رسیدم، دیدم که قبل از من دکتر عابدی و حسین ملک هم آمدهاند؛ تا مرا دیدند گفتند این چه کاری است و چرا اینطور شده؟ گفتم من آمدهام جریان را از شما بپرسم و ببینم چه کسی این کار را کرده است.
خلاصه ما در خانه مرحوم ملکی نشسته بودیم که جلال وارد شد و همین که در را باز کرد، همه ما را به فحش کشید و گفت: پدرسوختهها! شما که میخواستید این کار را بکنید، به من میگفتید. چون خیلی احساساتی و عصبانی شده بود، ما صبر کردیم تا فحشهایش تمام شود و در همان حال فهمیدیم که کلک خوردهایم و برای اینکه ما را خراب کنند چنین کاری کرده و توطئهای چیدهاند.
ما دشمن دیگری غیر از حزب توده نداشتیم. بنابر این حدس زدیم که کار باید از جانب آنها باشد، ولی سؤال این بود که کدام گروه از حزب توده به این کار مبادرت کرده است؟ فردای آنروز من برای تحقیق و اطلاع از چندوچون کار به مؤسسه اطلاعات رفتم و گفتم این نامه که در روزنامه چاپ شده کار چه کسی است؟ پاسخ دادند که مسئول نامههای وارده آقای فرزانه است. مرحوم فرزانه آنموقع در گوشهای از مؤسسه اطلاعات که درواقع تبعیدگاه بود کار میکرد. او هم اهل یزد بود و عربی را خوب میدانست و کارش ترجمه مطلب از مطبوعات عربزبان بود. گفت ما این کار را کردیم چون میخواستیم به شما کمک کنیم؛ چون ممکن است شما را بگیرند، برای اینکه عدهای از روزنامهنگارها را بازداشت کردهاند.
گفتم: شما آبروی ما را بردهاید. او نامهای به من نشان داد و گفت: این هم نامه شما! دیدم یک نفر با قلم و جوهری متن را نوشته و زیر آن هم با چند رنگ جوهر مختلف، امضاهای ما را جعل کرده است. معلوم بود که امضاها همه جعلی است. مرحوم فرزانه گفت: من کاری نمیتوانم بکنم.
روز بعد به منزل مرحوم ملکی رفتم و جریان را تعریف کردم. جلال و دیگران گفتند چه کنیم؟ گفتم: به هر ترتیب که شده نامه را تکذیب میکنیم و میگوییم که نامه متعلق به ما نیست. مرحوم جلال گفت: من فکر نمیکنم مسعودی حاضر به چاپ تکذیبیه شود و گفت چون مطمئنم روزنامه اطلاعات چاپ نخواهد کرد، ما باید خودمان چیزی را چاپ و در شهر پخش کنیم. گفتیم: تو این کار را بکن! البته زیاد هم موافق نبودیم و میگفتیم ما اصرار میکنیم شاید مسعودی حاضر به چاپ تکذیبیه شود.
جلال رفت و با آقای ساعتچی که مسئول و همهکاره چاپخانه بود قرار گذاشت و فرم متن را هم تهیه و آماده چاپ کرد. از اینطرف هم مرحوم ملکی از طریق برادرخانمش آقای گنجهای که نایب رئیس مجلس بود، با مسعودی ملاقات کرد و سفارش کرد که این مسئله برای اینها بهوجود آمده و حیثیت و آبرویشان در گرو این کار است، شما این تکذیبیه را چاپ کنید. مسعودی گفته بود اگر ما این تکذیبیه را چاپ کنیم در واقع توهین به شاه است. من میتوانم یک کار بکنم یک جمله اضافه کنم و بنویسم «ضمن اینکه مااین عمل سوء قصد را تقبیح میکنیم اما این نامه متعلق به ما نبوده و امضاها جعلی است.» این تکذیبیه را در همان صفحه اول روزنامه چاپ کردند.
#انور_خامهای
مصاحبه اختصاصی با ویژهنامه #کیهان_فرهنگی درباره #جلال_آلاحمد
(کیهان فرهنگی، سال هیجدهم، شماره ۱۸۰، مهرماه ۱۳۸۰)
صفحات ۱۶ تا ۲۱.
@Ab_o_Atash
حالا که از دیروز با اظهارات مسعود پزشکیان دوباره بحث #صدور_انقلاب یا صادرنکردن آن داغ شده، یک بار دیگر این شعر زیبای زندهیاد سیدحسن حسینی را که در همینباره است بازخوانی کنیم تا حالمان خوب شود:
✳️ گفتنیهای معطر!
گل که در باغ شکفت
میتوان گفت که:
این جنس غریب – غرضم بوی خوش است –
باید از پنجرۀ باد به اقصای بلاد
هیچ صادر نشود؟!
مثل این است که آدم – آدم؟ -
روی یک تکه مقوا بنویسد که:
«زمین برهوت
باید اصلاً به خیال دهنِ تَفزدهاش
طعم باران متبادر نشود»!
و بکوبد وسط قلب کویر!
*
گل که در باغ شکفت
گفتنیهای معطر را گفت
و شما سوی یک تکه مقوا رفتید...
باد بر حرف شما قهقهه سر داد و گذشت
و کویر
یادِ بارانِ فراوان بهار
یاد انبوهیِ جنگل افتاد
و شما وا رفتید!
معجزی بود شگفت:
در کتاب برهوتی که شما
صفحهبندش بودید
ناگهان مبحث گلها وا شد
و دهانهای شما رسوا شد...
الغرض باد وزید
و ورقها برگشت
پس از آن
انتشارات شما بوی غلطنامه گرفت!
*
اندکی شرم کنید
تا به کی میخواهید
آب در هاون اندیشه خود نرم کنید؟!
گل که در باغ شکفت
گفتنیهای معطر را گفت...
#سیدحسن_حسینی
#گفتنیهای_معطر
@Ab_o_Atash
✳️ تلنگر!
ششم: آنكه مسلمانان اینروز [میلاد رسول اعظم #حضرت_محمد«ص»] را تعظیم بدارند و تصدق و خیرات بنمایند و مؤمنین را مسرور كنند و به زیارت مشاهد مشرفه روند و سید در اقبال شرحى از لزوم تعظیم این روز ذكر نموده و فرموده كه من یافتم طائفه نصارىٰ و جمعى از مسلمین را كه تعظیم بزرگى از روز ولادت #عیسى علیهالسلام مىنمایند و تعجب كردم كه چگونه مسلمانان قانع شدند كه روز مولود پیغمبرشان كه اعظم از همه پیغمبران است به اینمرتبه از تعظیم باشد كه ادون از تعظیم نصارىٰ است!
#عباس_قمی
#مفاتیح_الجنان
اعمال روز هفدهم ماه ربیعالاول
@Ab_o_Atash
✳️ حرف اول و آخر
شاعری در مشعر
عارفی در عرفات
بر گل روی محمد صلوات
#سیدحسن_حسینی
@Ab_o_Atash
✳️ این طنز، واقعی است!
از سپهبد نخجوان نقل میکنند که وی مدتی هم رئیس مدرسۀ نظام بود و هم رئیس ستاد ارتش. صبحها به مدرسه میرفت و عصرها به ارکان حرب (ستاد ارتش) تا به هر دو شغل برسد.
روزی به مدرسه رفت. رئیس کارپردازی تقاضا کرده بود چند چراغ لوستر برای کلاسها خریداری شود. نخجوان گفت به وزارت جنگ بنویسید تا خریداری کنند. بلافاصله نامه تهیه شد و برای او آوردند. وی آن را امضا کرد و به وزارت جنگ فرستاد.
بعد از ظهر هنگامی که به وزارت جنگ رفت تا کارهای محوله را انجام دهد، نامۀ صبح را که خودش امضا کرده بود برایش آوردند تا به نام رئیس مافوق، دستور خریداری چراغها را بدهد. نخجوان نامه را بهدقت خواند و رو به سرهنگی که معاونش بود کرد و گفت: این مدرسۀ نظام هنوز نفهمیده است که بودجۀ امسال ما محلی برای خرید اینجور چیزها ندارد؟ به همین ترتیب به آنها جواب بدهید.
فردای آنروز وقتی در مدرسۀ نظام از نامۀ ارکان حرب که به امضای خودش بود مطلع شد، سخت برآشفت و جلوی رئیس کارپردازی فریاد زد: این چه مملکتی است که از خرید چند چراغ که برای شاگردها لازم است مضایقه میکنند! فوراً نامۀ تندی به همین مضمون بنویسید و تقاضای خودتان را تکرار کنید!
#محمود_حکیمی
#لطیفههای_سیاسی
نشر خرم
صفحه ٨۵.
به نقل از:
#نصرالله_شیفته
#شوخی_در_محافل_جدی
انتشارات تهران
صفحه ٩٧.
@Ab_o_Atash
✳️ نگاه بلند
رسیدیم نزدیک مرز لبنان و فلسطین. روی یک ارتفاع ایستاده بودیم و مناطق اشغالی را نگاه میکردیم که من این بیت شعر از محمود درویش را برایش خواندم: «سنطردهم من إناء الزهور و حبل الغسیل... سنطردهم عن حجارة هذا الطریق الطویل» خلاصهاش یعنی ما یک روز اسرائیلیها را از خاکمان بیرون میکنیم.
این بیت را که خواندم، دستش را زد روی سینهاش، انگار بخواهد شعار بدهد. با احساس گفت: «مطمئن باش همین کار را میکنیم. یک روز از این خاک بیرونشان میکنیم.»
#سیدمحمد_موسوی
#ابوجهاد
صد خاطره از شهید #عماد_مغنیه
انتشارات روایت فتح
صفحه ۶٨.
@Ab_o_Atash
✳️ سرنوشت شمشیر ما!
مریز آبروی سرازیر ما را
به ما بازده نان و انجیر ما را
خدایا اگر دستبند تجمّل
نمیبست دست کمانگیر ما را
کسی تا قیامت نمیکرد پیدا
از آن گوشه کهکشان تیر ما را
ولی خسته بودیم و یاران همدل!
به نانی گرفتند شمشیر ما را
ولی خسته بودیم و میبرد طوفان
تمام شکوه اساطیر ما را
#محمدکاظم_کاظمی
@Ab_o_Atash
✳ رایحه رهبری در مراسم عمامهگذاری
هنگامی که آیتالله شهید سیدمحمدباقرصدر، عمامه مشکی را بر سر طلبه جوان لبنانی [#سید_حسن_نصرالله] گذاشت به او گفت: تو شأن بسیار والایی داری و من در وجود تو رایحه رهبری و فرماندهی را استشمام میکنم و انشاءالله از یاران امام مهدی «عجلالله فرجه» خواهی بود.
#سیدمحمدباقر_صدر
#السیرة_و_المسیرة_فی_حقائق_و_وثائق
#احمد_عبدالله_ابوزید_العاملی
#سیدمحمود_شاهرودی
مؤسسة العارف للمطبوعات
جلد ۳، صفحه ۴۲۰.
@Ab_o_Atash
✳️ مادر حضرت مهتاب تو هستی بانو!
آمدم سمت حرم، سمت شفاعت با تو
دستبرسینه نشستم به زیارت با تو
چادرت را بتکان، شرح روایت با تو
اشک باریدم و بارید حقیقت با تو
مادر حضرت مهتاب، تو هستی بانو!
مثل آیینه، ترک خورده، شکستی بانو!
شب، از اعجاز حضور تو منوّر باشد
دشتها، در نفست پاک و معطر باشد
چشمها، در دل صد رود شناور باشد
باز هم قصه ناخواندهٔ مادر باشد
روضههای جگر توست که در جریان است
دستهای پسر توست که در جریان است
دوسه خط روضه بخوان، حضرت باران! روضه
سوره در سوره بخوان، آیه قرآن، روضه
آتشِ زخم بزن، باز بسوزان، روضه
با گریزی برسان داغ فراوان، روضه
بیرق اشک شما بود، علم شد به زمین
دستهای پسرت آه، قلم شد به زمین
گفت ارباب: «برو آب بیاور، سقا!»
پیش چشمان همه، تاب بیاور سقا!
جرعه از جرعه مهتاب بیاور، سقا!
با دو چشمت غزلی ناب بیاور، سقا!
رفت تا آب... ولی آب شد از بیآبی
خیمهها سوخت در آن معرکهٔ بیتابی
ساقی اینبار، به پیمانه دو ساغر کرد و
مشک را بر نفس نخل شناور کرد و
یاد لبهای ترکخورده اصغر کرد و
گفت: «لا حول و لا قوةَ...» باور کرد و
موج بر موج کشیده است به دریا عباس
شاه شمشادقدان، حضرت سقا، عباس
اسب میآمد و در عرش طنین افتاده
مشک بارید که ساقی به زمین افتاده
آن علمدار رشید است، چنین افتاده
گفت: آری، پسرِ امّبنین افتاده!
پیر پیمانهکش، از درد تمنا میکرد
او نمیدیدش و از دور «خدایا» میکرد
تا رسید از تب میدان، کمرش درد گرفت
آمد از معرکه بیجان، کمرش درد گرفت
زیر لب سوره انسان، کمرش درد گرفت
دید تا ساقی طفلان، کمرش درد گرفت
چشم با تیر گره خورده و خون میبارد
علم عشق زمین خورده و خون میبارد
اشک از چشمه خورشید حرم ریخته بود
چشم و تیر و علم و مشک، به غم ریخته بود
حضرت فاطمه از داغ، بههم ریخته بود
نوحه در حنجره روضه، دو دم ریخته بود
اصغرا! گر ز عطش تشنه و بیتاب شدی
به روی دست پدر، خوب تو سیراب شدی
#حامد_حجتی
#ام_البنین
@Ab_o_Atash