eitaa logo
آب و آتش
463 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ شاهنامه کتاب حکمت است این کتاب فردوسی، کتاب حکمت است. کما اینکه می‌گویند: «حکیم ابوالقاسم فردوسی»... آیا در اینجا، حکمت اسلامی مطرح است یا حکمت اوستایی و زردشتی؟ هر کس نگاه کند، خواهد دید که اینجا حکمت اسلامی مطرح است. داستان گذشتگان را آورده، اما حکمت اسلامی را بیان کرده است. او یک حکیم اسلامی است، و مفاهیم اسلامی را بیان کرده است. لذا، آنجا که خود فردوسی حرف می‌زند، هیچ نشانه‌ای نه از اخلاق اوستایی، نه از طبقات اوستایی، و نه از آن اعتقاد و خداپرستی اوستایی وجود ندارد. بالاخره، همان دوگانگی که حالا ورود دارد، وجود ندارد. مگر کسی بگوید که «او در اوستا، توحید را دیده است.» بسیار خوب؛ اگر چنین باشد، که همان حرف ماست! ما هم می‌گوییم: «همه ادیان، توحیدی‌اند.» به‌هرحال، فردوسی در اینجا دارد حکمت توحیدی قرآنی را بیان می‌کند. [توصیه‌های رهبر معظم انقلاب برای کتاب و کتابخوانی] کتاب دانشجو، انتشارات میراث اهل قلم صفحه ۶۳. @Ab_o_Atash
✳️ اوضاع دین در ایران بعد از لغو قرارداد تنباکو بحمدالله دور مسلمانی در ایران از نو تجدید شد، کوکب سعادت و نیک‌بختی مسلمانان دیگرباره از برج سعادت و اوج استقامت رخ نمود، مهر منیر اسلامیت در آفاق ممالک محروسه ایران دوباره به تابش آمد، عموم مردم را شوق و رغبت به اسلامیت هر چه بود یک به چندین بیفزود. در ماه مبارک رمضان همین‌سال که مسبوق بدان وقوعات گذشته بود، علانیه و برملا، روزه‌خوری در میان مردم نبود؛ سهل است که از آن رغبت و میلی که عموم مردمان را بالطبع به وظایف مسلمانی و مراسم دینداری دست داده و از آن شوق و نشاطی که مسلمانان را به طاعت و عبادت روی آورده و کثرت جمعیت و ازدحام مسلمانان در مساجد و مجامع و رواج کار و بازار ارباب محراب و منبر به‌طوری جلوه نمود که حتی اینکه جماعت وعاظ از فرط شگفتی نتوانستند خودداری کنند؛ از مشاهده این وضع و حال نوظهور مسلمانان، مکرر در منابر به لسان آورده اظهار تعجب و شگفتی‌ها کردند. مطلب از بس تازگی داشت و در نظرها طرفه می‌نمود، مکاتیب و مراسلات ایران این معنا را به شروح و تفاصیلی در سایر اقطار نشر دادند، جلالت شأن و شرافت عنوان علمای شریعت نزد ایرانیان و اسلامیان که جای خود داشت، بر تمامی ملل و ادیان عالم ظاهر و آشکار گردید، جمعی از ایرانیان که در بلاد خارجه سکنا دارند، عریضه تشکرآمیزی درخصوص این تغییر وضع و حال ایران به حضور مبارک حضرت مستطاب رئیس علمای شریعت آقای حجةالاسلام -متع‌الله المسلمین بطول بقائه- معروض داشته و صورت آن عریضه را به طبع درآورده و برای پیشرفت مقاصد خودشان همه‌جا منتشر کردند. نشر الهادی صفحات ۲۱۷ و ۲۱۸. @Ab_o_Atash
✳️ بحرین اهمیت ندارد چون مروارید ندارد! محمدرضاشاه روز پنجم شهریور ۱۳۴۵ به کلر هولینگورث، خبرنگار روزنامه گاردین، گفت: «با توجه به اینکه نفت دارد به پایان می‌رسد و مروارید به پایان رسیده است، بحرین از نظر ما اهمیتی ندارد!» هویدا نخست‌وزیر وقت هم در این‌باره گفت: «به هیچ‌کس مربوط نیست؛ دختر خودمان بود، به هرکس می‌خواستیم شوهرش دادیم‌.» ملی‌گرایان هم هیچ‌گاه به ‌طور جدی به مخالفت با محمدرضاشاه نپرداختند و عمده‌ اختلافات آنها در حوزه مسائل جزئی محدود می‌شد. به‌طور مثال، زمانی که شاه جزیره‌ بسیار مهم بحرین را در یک معامله‌ نابخردانه از دست داد و منجر به جدایی همیشگی استان چهاردهم از ایران شد، بجز تعدادی از ملی‌گرایان، دیگر اعضای این جریان سکوت کردند و در مقابل این خیانت بزرگ محمدرضاشاه، لب به اعتراض نگشودند. مؤسسه حق‌پژوهی صفحات ۵۴ و ۵۵. @Ab_o_Atash
✳️ در باب کتاب‌جمع‌کردن [نامه شهيد مدرس به خواهر زاده‌اش دكتر محمدحسين مدرسی] بسم الله الرحمن الرحيم نور چشم آقای ميرزا حسين، كاغذ شما رسيد. از مضامين او مستحضر شدم. خيلي لسان حال دلالت بر افسردگی داشت. شما را نصیحت می‌كنم و باز می‌گويم اسباب تحصيل علوم دينيه و نورانيت قلب كه ان‌شاءالله موفق خواهيد شد، بی‌اسبابی است. بايد غير از توجه به حق، چيزی در كار نباشد. اميدوارم كه خداوند، امورات شما را اصلاح فرمايد بدون اينكه زحمتي یا منتی بكشيد. فقط شما درس و مباحثه و مطالعه علوم دينيه معقول و منقول را شغل خود قرار داده و توفيق از خدا بخواهيد. ان‌شاءالله والده هم سالم می‌شوند و امور ايشان به ماندن شما در اصفهان اصلاح می‌شود نه رفتن. در باب كتاب وافي، به سيد اسماعيل مي نويسم، لكن شما دانسته باشيد كه كتاب جمع نمودن غير از علم فرا گرفتن است. شما تحصيل كنيد، كتاب خودش پيدا می‌شود. آب كم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست حقير شما را فراموش نكرده و نمی‌كنم. بر فرض كه فراموش كنم، اهميت ندارد. اميدوارم كه خدا شما را فراموش نكند. والسلام ۱۰ شهر جمادی الاولی ۱۳۴۲ مدرس @Ab_o_Atash
✳️ خاطره‌ تلخ صنعتگر ایرانی از قبل و بعد شهادت امیرکبیر سال‌ها پس از سقوط امیرکبیر جمعی در باغ چهل‌ستون اصفهان نشسته بودند، سائلی آمد و پس از آنکه از هر یک چیزی گرفت، اجازه خواست که سرگذشت خود را نقل کند. پس از کسب اجازه، چنین گفت: چندین سال قبل، فرماندار اصفهان جمعی از استادان دواتگر را احضار کرد و گفت: بهترین استاد را از میان خودتان انتخاب کنید. تمام استادان بالاتفاق من را انتخاب کردند. فرماندار به من گفت: امیرکبیر شما را از تهران خواسته. مخارج سفر مرا داد و من با عجله خود را به تهران رساندم و به حضور امیرکبیر رفتم. امیر، سماوری را که تازه از خارج آورده بودند به من نشان داد و پرسید: می‌توانی چنین سماوری بسازی؟ پس از اندکی فکر جواب دادم: آری! گفت: این سماور را بردار ببر و از روی آن سماوری بساز و بیاور. رفتم مثل همان سماور را در یکی از دکان‌های سماورسازی که معرفی کرده بود، ساختم و به خدمت امیرکبیر آوردم. کار من را پسندید و سؤال کرد: این سماور چند از کار درآمده است؟ جواب دادم: روی‌هم‌رفته ۱۵ ریال. امیر با قیافه‌ای خوشحال و متبسم، به منشی خود دستور داد که امتیاز انحصاری ساختن آن نوع سماور را به مدت ۱۶ سال به نام من صادر کند و قیمت هر سماور را ۲۵ ریال معلوم کرد و به من فرمود: برگرد به اصفهان؛ به حاکم اصفهان دستور می‌دهم وسایل کار شما را فراهم کند. به محض اینکه به اصفهان رسیدم حاکم شهر مرا خواست و گفت: برو کارگاهت را مرتب کن، هر چه مخارج آن بشود از خزانه دولت به تو می‌دهم. من رفتم و کارگاه را کاملاً مرتب کردم و تمام مخارج آن ۲۰۰ تومان شد. بدبختانه هنوز کاملاً مشغول نشده بودم که یک نفر فراش حکومتی مثل اجل معلق حاضر شد و من را مانند دزدان نزد حاکم برد؛ حاکم با ارعاب و تهدید به من گفت: امیرکبیر را در تهران گرفته‌اند و آن پول را که به تو داده‌اند مال دولت است؛ آن را پس بده. آن پول را من خرج کارگاه کرده بودم، مجبور شدم تمام اسباب زندگیم را فروختم و بالاخره ۳۰ تومان کسر آوردم و نتوانستم تهیه کنم، به خاطر همان ۳۰ تومان مرا به بازار آوردند و در انظار مردم، آنقدر چوب زدند تا بدنم ناقص شد و بینایی چشم خود را تقریباً از دست دادم و به‌کلی از کار عاجز شدم. ؟ (چاپ دوم، تهران: مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ‌۱۳۹۰) صفحات ۸۸ و ۸۹. به نقل از: عباس اقبال آشتیانی، زندگینامه میرزاتقی‌خان امیرکبیر، انتشارات نگاه، صفحه ۹۷. @Ab_o_Atash
وقتی به داد رسید... رویکرد سید‌ابراهیم رئیسی در قبال جریانات فرهنگی، ناشران کتاب، رسانه‌ها و آثار روشنفکران سؤالی است که در چند ماه گذشته به اندازه پررنگ‌شدن نامش برای ریاست قوه قضاییه، پررنگ شده است. خاطرات عباس معروفی با ابراهیم رئیسی به‌عنوان دادستان تهران شاید برای خیلی از اهالی فرهنگ و رسانه تکراری باشد، اما با توجه به شایعات این‌روز‌ها خواندنی است. عباس معروفی، نویسنده مشهور مقیم آلمان و مدیر مجله ادبی «گردون» است که در نخستین سال‌های دهه ۷۰، توقیف آن بازتاب فراوانی در محافل داخلی و خارجی داشت. برای امانت‌داری بخشی از گفت‌وگوی او با نشریه «الفبا» در شرح ماجرای دیدارش با سیدابراهیم رئیسی را برایتان می‌آورم: 🔹روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰ بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیم به اداره مطبوعات ارشاد رفتم و آقای مدیرکل گفت کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم و برای اولین بار با محسن سازگارا مدیرعامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آن‌روز خیلی با من حرف زد و گفت باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یک‌سو او می‌دوید، از سویی حمید مصدق و از سوی دیگر خودم. یکی از غم‌انگیزترین دوره‌های زندگی‌ام همین ۱۸ماه تعطیلی گردون بود که همه رفت‌وآمدها، تلفن‌ها و ارتباط‌هایم قطع شد. یک‌باره احساس کردم چقدر تنها شده‌ام. نمی‌دانستم چه خاکی به سرم بریزم. تنها سیمین بهبهانی هر روز به من تلفن می‌زد و دلداری‌ام می‌داد. نامه‌نگاری، ملاقات، دیدار و گفت‌وگو هیچ‌کدام فایده‌ای نداشت تا اینکه قاضی پرونده‌ام در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام». فروشکستم. حالا جز نگرانی از حکم اعدامی که قاضی‌ام داده بود، وزارت ارشاد هم کن‌فیکون شده بود. خاتمی رفته بود. در همان زمان داشتم رمان «سال بلوا» را می‌نوشتم و این جمله جایی خودنمایی می‌کرد: «ما ملت انتظاریم!» و در انتظار سرنوشت گردون می‌سوختم. حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه افتادم. او به من خبر داد که روزهای سه‌شنبه حجت‌الاسلام رئیسی، دادستان انقلاب، بار عام دارد و قرار شد که من از ساعت ۶صبح سه‌شنبه آنجا باشم. این سه‌شنبه رفتن‌ها، چندبار طول کشید و نوبت من نرسید، بار پنجم، ساعت۱۲ من توانستم آقای رئیسی را ببینم. در هر دیدار پنج نفر می‌توانستند به ترتیب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول که آخوند پیری بود، به دادستان جوان و خوش‌تیپ انقلاب گفت اگر اجازه داشته باشد، بماند و به عنوان آخرین نفر با او خصوصی حرف بزند اما رئیسی قبول نکرد. گفت: بفرمایید! خودم را معرفی کردم. رئیسی کمی نگاهم کرد، با لبخند گفت: «همون عباسِ معروفیِ معروف؟» «بله همون کرکس شاهنشاهی! همون غول بی‌شاخ و دُم که هر روز کیهان می‌نویسه.» «شما بمونید. نفر بعدی؟» سه نفر بعدی هم مطلبشان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت: «خب آقای معروفی، چه می‌کنید؟» «رمان می‌نویسم، کتاب چاپ می‌کنم. هر کار بشه! چون دفترم بازه اما گردون رو توقیف کردن.» «خب فکر می‌کنی چرا توقیف شده؟» «همکاران شما از من می‌پرسن چه جوری و با چه پولی این مجله رنگارنگ را منتشر می‌کنم؟» «این سؤال من هم هست.» «مجله روی پای خودش ایستاده، ۲۲هزار تیراژ داره.» «چند سالته؟» «۳۳سال» «این چیزهایی که درباره شما در روزنامه‌ها می‌نویسن، من فکر کردم بالای ۶۰سال رو داری.» آن‌وقت در کامپیوتر پرونده‌ام را نگاه کرد و گفت: «عجیبه! خیلی عجیبه! لک توی پرونده‌ات نیست.» گفتم: «می‌دونم. من حتی سمپات کسی یا چیزی نبوده‌ام.» با حیرت خیره‌ام شد و با خنده پرسید: «حتی خانم‌بازی هم نکرده‌ای!؟» گفتم: «نه! من زن و سه تا دختر دارم.» به پشتی صندلی‌اش تکیه داد با لبخند نگاهم کرد. یک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوش‌سیما و خوش‌تیپی است. گفت: «‌پریشب در قم منزل یکی از علما بودم. قسمتی از کتاب «سمفونی مردگان» شما را خوندم. می‌خواستم ازش بگیرم، دیدم براش امضا کردی بهم نداد. دلم می‌خواد بخونمش.» اتفاقاً نسخه‌ای از چاپ سوم رمان در کیفم بود. گذاشتم روی میز. دست به جیب برد که پولش را بپردازد. گفتم: «قابلی نداره.» گفت: «نه این میز، میز خطرناکیه. میز قضا و قدر!» و خندید: «باید پولشو بپردازم، شما هم باید بگیری!» ۳۰۰تومان را روی میز گذاشت و گفت: «تعجب می‌کنم! چرا این قدر راجع به شما بد می‌نویسن؟ امکانش هست فوری همه گردون‌ها را به من برسونید تا شخصاً مطالعه کنم و تصمیم بگیرم؟» گفتم: «با کمال میل. فردا میارم.» گفت: «نه! فردا دیره. همین حالا!» و تلفن روی میزش را طرف من گذاشت: «زنگ بزن بیارن فوری!» و خواست که ناهار بمانم. تشکر کردم، یک دوره گردون را دادم و خداحافظی کردم. هفته بعد، پرونده‌ام به دادگستری ارجاع و گردون تبرئه شد. شماره ۳۳۷۷، چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۷ صفحه یک. @Ab_o_Atash
✳️ طولانی‌ترین نوع مرگ مرگ به خاطر گرسنگی، احتمالاً طولانی‌ترین نوع مرگ است. با نگاه به چشم‌های بچه‌های هشت‌نه ساله و گاهی حتی کوچک‌تر که دارند از گرسنگی می‌میرند، و دیدن مقعد بیرون‌زده‌ آنها و مگس‌هایی که دور چیزی که ازشان آویزان است پرواز می‌کنند. وقتی از آنجا دور می‌شوی و به خانه‌ات در انگلیس بر می‌گردی و می‌بینی که بچه‌های کاملاً سالمت برای خوردن ناهارشان ادا در می‌آورند، آن‌وقت دچار نوعی سردرگمی و شک درباره انسانیت و خودت می‌شوی. با عکاسی از بچه‌های قحطی‌زده، چه گیرم می‌آید؟ با چه انگیزه‌ای خطر می‌کنم؟ قرار است برای این مردم چه فایده‌ای داشته باشم. فقط می‌گیرم. چیزی نمی‌دهم. وقتی از آدمی که دارد می‌میرد عکس می‌گیری، کمکی به نجات جانش نمی‌کنی. آنوقت است که همه این افکار، از ذهنت عبور می‌کند و گاهی می‌تواند دیوانه‌ات کند. @Ab_o_Atash
✳️ پیام سبز حاج‌آقا «من علی‌اکبر ابوترابی هستم، برادرها نقیب‌احمد را تحت فشار قرار داده‌اند که یکی از برادران ایرانی در شرایط امنیتی برای چند دقیقه صحبت کند و این امر را به من واگذار کردند. این کیسه پر از سبزی‌های همین باغ است که برادرها زحمت کشیده‌ و برایتان فرستاده‌اند...» در کیسهٔ سبزی را باز کردیم؛ نمی‌خواستم تحفه‌ای را که با زحمت و محبت فرستاده بودند پس بفرستیم. رفتیم پشت پستویی که با ملحفه برای خودمان درست کرده بودیم. حلیمه روسری‌اش را باز کرد و همهٔ سبزی‌ها را روی روسری او ریختیم... ناگهان در لابه‌لا‌ی سبزی‌ها چشممان به تکه‌کاغذی مچاله‌شده افتاد. کاغذ کوچک و مچاله‌شده را باز کردیم. نوشته بود: خرمشهر‌ آزاد شد همدیگر را بغل کردیم و نماز شکر خواندیم... هیچ خبری نمی‌توانست ما را تا این اندازه خوشحال کند... اگر چه بودن ما در آنجا فقط برای تصرف خرمشهر نبود، اما بازپس‌گیری خرمشهر سند خوبی برای رسوایی صدام و جنگ‌افروزان علیه ایران و انقلاب اسلامی ایران بود. [خاطرات دوران اسارت] نشر بروج صفحات ۴۷۲ تا ۴۷۵. @Ab_o_Atash
✳️ التقاط و انحراف از کجا شروع شد؟ از اوایل دهه ۵۰ است که بچه‌مسلمان‌ها به‌تدریج هویت مستقلی از جریان چپ پیدا می‌کنند. انصافاً باید بگوییم نقش شهید مطهری، دکتر شریعتی و چهره‌های دیگری در حسینیه ارشاد، به ‌عنوان پاتوق بچه‌مسلمان‌های انقلابی، قابل انکار نیست. آنها به جوانان مسلمان اعتماد به نفس و هویت اجتماعی دادند. این نقش بسیار برجسته است و بدون تردید این برهه را نمی‌شود از تاریخ تحولات ۴۰ سال اخیر کشور حذف و بدون آن رویدادهای بعدی را تحلیل کرد. یعنی اگر این مقطع را حذف کنیم، تحلیل ما قطعاً نقص خواهد داشت. نقش حسینیه ارشاد بسیار برجسته و تأثیر آن مبنایی است. با این‌همه سایه بختک‌وار اندیشه‌های مارکسیستی، روی همین بچه‌مسلمان‌هایی هم که آمده بودند تا هویت مستقلی را برای خود تعریف کنند و می‌گفتند ما چرا باید زیر بلیت کمونیست‌ها باشیم، افتاد و این جوان‌ها در مواردی احساس کردند برای اینکه جلوی مارکسیست‌ها کم نیاورند، باید ادای آنها را دربیاورند! مرحوم استاد مطهری یک زمانی متوجه شد که فضای ماتریالیستی حاکم بر اذهان، بدجوری دارد دمار از روزگار دانشجویان و نیز جوانان کوچه و بازار ما درمی‌آورد؛ اینها دارند دین را آمیخته با حشو و زوائدی می‌کنند که شبیه به دین خرافه‌آلود گذشته است [با این تفاوت که] قبلاً برخی از معارف و مظاهر دینی با خرافات و موهومات درآمیخته و حالا با حشو و زوائد مارکسیستی مخلوط شده بود؛ همان چیزی که بعدها از آن تعبیر به تفکر التقاطی دینی شد. فصلنامه یادآور ویژه بازکاوی اندیشه و عمل گروه فرقان سال سوم، ۱۳۸۸و ۱۳۸۹، شماره‌های ۶، ۷ و ۸. صفحه ۱۴۳. @Ab_o_Atash
✳️ موسیقی برای حزب‌الله لبنان «اکل میته» نیست! حزب الله لبنان به‌طور جدی در زمینه موسیقی و تئاتر فعالیت می‌کند. اینجا دیگر همه فهمیده‌اند هیچ‌کس نمی‌تواند فرایندهای تمدنی را دور بزند. ارتجاع، مساوی مرگ است. حزب‌الله می‌داند حزب بدون رسانه و رسانه بدون موسیقی نمی‌شود. جوانی که در گروهان موسیقی «ولایت» کار می‌کند هیچ حس «اکل میته» ندارد؛ بلکه احساس «مرزبانی فرهنگی» دارد. هنر حتی نزد شخص جناب دبیرکل هم گرامی است. استاد تئاتری که از ایران می‌رود تا به برگزیدگان هنر حزب‌الله تئاتر درس بدهد شخصاً با دیدار می کند و سید به او چفیه‌ای را می‌دهد که در قدس متبرک شده است. البته چفیه را امانت می‌دهد و شرط می‌کند وقتی قدس را تصرف کردیم باید برش گردانی!  نشر آرما صفحه ۷۳. @Ab_o_Atash
فیش حقوقی یک نماینده سرشناس مجلس «حبیب‌الله نوبخت که از مخالفان مدرس بود و حتی مدرس در مجلس به اعتبارنامهٔ وی رأی مخالف داد، می‌گوید: «مدرس مردی کریم و بخشنده بود و همیشه جماعتی گدا و مداح و دعاگو به گرد خانه‌اش طواف می‌کردند. عادتش بر این بود که در خانه شب‌کلاهی به سر داشت. یک روز که کیسه‌اش تهی بود، گدایی به سماجت دامنش را گرفته بود و رها نمی‌کرد، مدرس دست برد و شب‌کلاه را از سر برگرفت و پیش آن گدا افکند. شب‌کلاهش قلمکار کهنه‌ای بود، مرد شبکلاه را از این‌رو به آن رو کرد و سبک گرفت؛ می‌خواست سخنی به انکار بگوید که یکی از مریدان آن‌مرحوم چنان‌چون بازی که خود را بر شکار افکند از جا پرید و شب‌کلاه را از دست گدا برکشید و بوسید و به‌جای آن یک اسکناس صدتومانی به دستش داد. گدا تازه فهمید که آن کلاه چه کالای گرانبهایی است، فریاد برآورد که نمی‌دهم، نمی‌دهم. چند نفر بازاری که با آن مرید یار و مددکار بودند، دست کرم برگشادند مبلغی به او دادند و آن گدا ۲۶۰ تومان جمع کرد، ولی غبن داشت و می‌گفت ۳۰۰ تومان می‌خواهد.» نوه شهید مدرس از قول مادرش نقل می‌کند: «هر زمان آقا از مجلس برمی‌گشت می‌دیدم یکی از لباس‌هایش نیست ـ یا عبا یا لباده یا پیراهن ـ وقتی از او علت را می‌پرسیدم می‌گفت: در راه فقیر و برهنه‌ای را دیدم و لباس خود را که مورد نیاز او بوده از تن درآوردم و به او بخشیدم. روزی به او اظهار کردم که پدر! اجازه بدهید ده بیست ذرع کرباس در خانه داشته باشیم که بتوانیم در چنین مواقعی فوری برایتان تکه لباسی را که بخشیده‌اید تهیه کنیم. ایشان پاسخ داد: ممکن است دیگری به کرباسی که ما ذخیره می‌کنیم نیاز پیدا کند. به همان مقدار که برای یک پیراهن یا قبا یا شلوار لازم است تهیه کنید. روزی که آقا هیچ چیز برای بخشیدن نداشت گفت: این دیگ آشپزخانه را بگذارید مغازه مشهدی‌عبدالکریم و پول بگیرید و به او بدهید. من گفتم: آقا! بجز این دیگ چیز دیگری برای پختن غذا نداریم، گفت: اشکالی ندارد.» مرحوم مدرس نه تنها در دوران وکالت بلکه هنگامی که در اصفهان در اوج فقر و تنگدستی دوران طلبگی را می‌گذراند و مخارج خود را از راه کارگری تأمین می‌کرد و اندک درآمدی بیش نداشت، با این حال در آن مواقع هم دستی باز و گشاده داشت. یکی از نویسندگان جریانی را از قول یکی از طلاب مدرسه «جدهٔ کوچک» اصفهان نقل می‌کند: «یک‌بار که شهریه طلاب دیر رسیده بود، وضع طلاب خوب نبود و عده‌ای گرسنه بودند. طلبه‌ای به نزد مدرس آمد. مدرس به او یک پول داد و گفت برو نان بخر. طلبه دیگری آمد و مدرس پولی دیگر برای خرید نان به او داد. من تعجب کردم و گفتم: مدرس! هنوز که شهریه نرسیده پس تو پول از کجا آورده‌ای؟ مدرس جواب داد: مگر «مرد» هم بی‌پول می‌شود؟ امشب بیا منزل تا به تو نشان دهم که پول از کجا می‌آورم. شب رفتم منزل مدرس. صبح زود از خواب بلند شدیم، پس از خواندن نماز، مدرس طناب و سطلی برداشت و در کوچه راه افتادیم. مدرس فریاد می‌زد: «آب می‌کشیم، آب می‌کشیم.» خلاصه در خانه‌ای مشغول کار شدیم، پس از اتمام کار، مدرس سه پول مزد گرفت. آنگاه رو به من کرد و گفت:‌ با این سه پول، هم می‌توانم خودم نان بخورم و هم به دو طلبه کمک کنم.» [بخشی از یک پژوهش بلند] ۱۱ آذرماه ۱۳۶۹ صفحه ۶. @Ab_o_Atash
✳️ حرف آخر کاری نکرده‌ایم کاری نکرده‌ایم که در خور گفتن باشد ما خار چشم توطئه بودیم ما آنچه می‌خواستند، نبودیم!‌‌ @Ab_o_Atash