eitaa logo
آب و آتش
463 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عادی‌شدن جوشش را متوقف می‌کند در هر حرفه‌ای‌گری، نوعی دوری از حقیقت آن امر وجود دارد. حرفه‌ای‌شدن وجه دیگری از حادثه شگفت عادی‌شدن است. به‌ محض حرفه‌ای‌‌شدن در کاری، جوشش متوقف می‌شود و ارتباط وجودی با یک حقیقت، به تکرار یک آیین بدل می‌شود. حرفه‌ای‌شدن نتیجهٔ ماندن و یک‌جا ایستادن است؛ همان چیزی که شیخ‌مرتضی [انصاری] از آن فرار می‌کرد. آن‌ گروه از طلبه‌های حرفه‌ای که در دامنه کوه مرجعیت خانه کرده بودند، خود هیچ‌وقت توان رسیدن به قله را نداشتند و نیز توان تحمل آن که به ‌سمت قله می‌رود را. انتشارات جمکران صفحه ۱۴۴. @Ab_o_Atash
حکمتی از امام هفتم امام موسی کاظم علیه‌السلام فرمود: کسانی که در کودکی به اندازه کافی «بازی» نکرده باشند، در بزرگسالی عجول، شتابزده و بی‌ظرفیت می‌شوند. «ع» جلد ۶، صفحه ۳۶۲. @Ab_o_Atash
نذر جناب حر کنار دفتری که یادداشت سخنرانی‌ها را می‌نوشتم حاشیه زده بودم: «هر سال می‌ترسیم از اشکی که تمام شود، از دلی که راه نیابد، نلرزد، خودش را بین بهشت و دوزخ مخیر نبیند. هر سال برای اشک‌های سال بعد نذر می‌کنیم. نذر جناب حر.» در تمام کارهایی که آدم قبل محرم می‌کند، این هول روبه‌رو شدن با عظمت هست. همیشهٔ خدا در اوج شور نوحه‌خوانی به این فکر می‌کنم که برای چه گریه می‌کنم؟ برای خودم؟ برای مصیبت؟ برای حاجت و نیاز؟ برای تخلیه‌ هیجان‌های کاذب؟ برای دلتنگی و غربت و سختی‌های زندگی؟ برای آینده‌ نامعلوم؟ پیچیدگی‌های روانی؟ بعد می‌بینم که رویم نمی‌شود برای خودم و درگیری‌های شخصی گریه کنم. بعد می‌بینم همه‌چیز در برابر این اتفاق حقیر می‌شود. نشر اطراف صفحه ۷۹. @Ab_o_Atash
✳️ عزای اشرف اولاد آدم... باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟ باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟ باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟ این صبح تیره باز دمید از کجا کز او کار جهان و خلق جهان جمله در هم است؟ گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب کآشوب در تمامی ذرات عالم است گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست این رستخیز عام که نامش محرم است در بارگاه قدس که جای ملال نیست سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند گویا عزای اشرف اولاد آدم است خورشید آسمان و زمین نور مشرقین پروردهٔ کنار رسول خدا حسین بند اول @Ab_o_Atash
✳️ اولین چایی که مستحقش بودم... چهاردهم ماهی در پانزده‌سالگی‌ام بود. گل‌های چادری که سرم بود یادم است؛ قرمز ریز بودند با کاس‌برگ زرد. مثل باقی چهاردهم‌ها، وقت خواندن سید، چادر را آورده بودم روی صورتم پایین و خیره به گل‌های ریز، خاطرات امروز مدرسه را مرور می‌کردم. دیدم صدای سید دارد در ذهنم صورت می‌سازد: «گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست». مردی تنها سوار شد. زن‌ها دورِ اسبش بودند. دور شد. زنی صدایش کرد. برگشت. سپاه نداشت. پیش چشم زن‌ها راه رفت. دور شد. «جان جهانیان همه از تن برون شدی» غافلگیرانه اولین اشک واقعی‌ام در پانزده‌سالگی از چشمم افتاد روی گل قرمز ریزی که روی زانویم بود. اولین اشکی که از اندوهِ گریه‌ مادر نبود؛ به خاطر آن تصویری بود که پیش چشمم شکل گرفته بود. اولین اشکی که نمایشی نبود. اولین بار بود که برایم مهم نبود زن‌ها اشکم را ببینند و بگویند «چه دلش پاکه این دختر» و مرا برای پسرهایشان نشان کنند. مهم نبود مادر با تحسین به چشم‌های سُرخم نگاه می‌کند یا نه. دلم برای مصیبتی که سید می‌خواند، سوخته بود. اولین گریز به کربلا بود که وحشت‌زده، چادر مادر در دست، وسط آن سرزمین سرگردان نبودم. یک لحظه چادر مادر را رها کرده بودم و خودم تنها ایستاده بودم آن وسط و دیده بودم مرد می‌رود. بی‌اختیار نعره‌ «هذا حسین» زد. شوریِ اولین اشک عزادارانه‌ ته گلو تجربه‌ عجیبی بود. سید که گفت «بالنّبی و آله»، زن‌ها چادرشان را کنار زدند. دیدم یکی از آنها شده‌ام. طعم آن چای، تمام عمر با من ماند. زن همسایه سینی را گرفت جلویم. نذرش بود چای بدهد. سبک و ترد استکان را برداشتم. انگار مستحقش باشم. به دستش آورده باشم. به این چای هم مشرف شده بودم؛ به چای بعد اشک. روایت بیست‌و‌سوم (چاپ اول، تهران: نشر اطراف، ۱۳۹۶) صفحه ۲۰۰. @Ab_o_Atash
✳️ باید نگران همه امت اسلامی بود سرنوشت نظام اسلامی و ملت ایران از امت اسلامی جدایی‌ناپذیر است.   از نظر تعاليم مقدس اسلام، نظام اسلامى در هر گوشه از جهان تحقق پيدا كند حكومتى به وجود مى‏‌آورد كه مسئوليتش در داخل «مرز» محدودى قرار نمى‏‌گيرد و نسبت به همه «انسان‏»ها و بخصوص همه «مسلمان‏»ها داراى تعهد و مسئوليت مى ‌شود و بر طبق تعاليم اسلام اين طبع و خصلت حكومت اسلامى است. وقتى در قسمتى از «سرزمين اسلام» حكومتى با هويت اسلامى به‌وجود مى ‌آيد، از همان آغاز تشكيل بايد خود را نگران وضع سياسى و اجتماعى و اقتصادى و اخلاقى و معنوى و روحى همه مسلمان‌ها بداند بدان معنا كه بايد به كمك اين مسلمانان بشتابد و با كمك يكديگر وضعى براى خود به‌وجود بياورند كه آنها نيز خود را داراى نظام اسلامى بيابند. درست به همين دليل است كه انقلاب اسلامى ما امروز اين‌همه دشمن دارد، بخصوص دو قدرت بزرگ جهان و دو اردوگاه بزرگ سلطه‏‌جو در جهان برایشان تحمل اين انقلاب مشكل است.   جلد ۱، صفحه ۴۵۱. مذاکرات حول اصل یازدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران: «به‏ حكم‏ آيه‏ كريمه «إِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ» همه‏ مسلمانان‏ يك‏ امتند و دولت‏ جمهوری اسلامي‏ ايران‏ موظف‏ است‏ سياست‏ كلی خود را بر پايه‏ ائتلاف‏ و اتحاد ملل‏ اسلامی قرار دهد و كوشش‏ ‌‌‌‌‌‎پيگير به‏ عمل‏ آورد تا وحدت‏ سياسی، اقتصادی و فرهنگی جهان‏ اسلام‏ را تحقق‏ بخشد.» @Ab_o_Atash
✳️ از آب هم مضایقه کردند کوفیان کشتی شکست‌خوردهٔ طوفان کربلا در خاک و خون طپیدهٔ میدان کربلا گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا نگرفت دست دهر گلابی بغیر اشک زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد فریاد العطش ز بیابان کربلا آه از دمی که لشکر اعدا نکرد شرم کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا آن‌دم فلک بر آتش غیرت سپند شد کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد بند دوم @Ab_o_Atash
✳️ تلاطم کاش آن‌زمان سُرادق گردون نگون شدی وین خرگهِ بلند، ستون بی‌ستون شدی کاش آن‌زمان درآمدی از کوه تا به کوه سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی کاش آن‌زمان ز آه جهان‌سوز اهل بیت یک شعله برق خرمن گردونِ دون شدی کاش آن‌زمان که این حرکت کرد آسمان سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی کاش آن‌زمان که پیکر او شد درون خاک جان جهانیان همه از تن برون شدی کاش آن‌زمان که کِشتی آل نبی شکست عالَم تمام، غرقهٔ دریای خون شدی گر انتقام آن نفتادی به روز حشر با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی آل نبی چو دست تظلم برآورند ارکان عرش را به تلاطم درآورند بند سوم @Ab_o_Atash
نوبت به اولیا که رسید... بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند آن در که جبرئیل امین بود خادمش اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند پس آتشی ز اخگر الماس‌ریزه‌ها افروختند و در حسن مجتبی زدند وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود کندند از مدینه و در کربلا زدند وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان بس نخل‌ها ز گلشن آل عبا زدند پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند اهل حرم دریده‌گریبان گشوده‌مو فریاد بر در حرم کبریا زدند روح‌الامین نهاده به زانو سر حجاب تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب بند چهارم @Ab_o_Atash
نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب از بس شکست‌ها که به ارکان دین رسید نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید باد آن غبار چون به مزار نبی رساند گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید یک‌باره جامه در خم گردون به نیل زد چون این خبر به عیسی گردون‌نشین رسید پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار تا دامن جلال جهان‌آفرین رسید هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال او در دل است و هیچ دلی نیست بی‌ملال بند پنجم @Ab_o_Atash
✳ شرم شفیعان در روز حشر! ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند یک‌باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند ترسم کزین گناه، شفیعانِ روزِ حشر دارند شرم کز گنه خلق دم زنند دست عتاب حق به‌در آید ز آستین چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند آه از دمی که با کفن خون‌چکان ز خاک آل علی چو شعلهٔ آتش عَلَم زنند فریاد از آن‌زمان که جوانان اهل بیت گلگون‌کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند جمعی که زد به‌هم صفشان شور کربلا در حشر صف‌زنان صف محشر به‌هم زنند از صاحب حرم چه توقع کنند باز آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند؟ پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل بند ششم @Ab_o_Atash
✳️ آنکه گفت آری، آنکه گفت نه! [امام حسین«ع»] در بین راه که می‌آمد، برخورد کرد به خیمه و خرگاهی. سؤال کرد این بساط برای کیست؟ گفتند مال عبیدالله بن حر جُعفی است. در تاریخ دیده‌ام که حسین«ع» ابتدا شخصی را نزد او فرستاد و از او خواست که بیاید. در بعضی از تواریخ دیده‌ام که وقتی پیغام حسین«ع» به او رسید، نیامد. آمدند گفتند که او نمی‌آید. عجیب است واقعاً! حسین«ع» خودش بلند شد. رفت کنار خیمه‌اش و سلام کرد، نشست و مطلب را با او درمیان گذاشت. فرمود وضع را که دیده‌ای؛ جوّی را که حاکم است و یزید و ترویج لا ابالیگری و... را که می‌دانی؛ می‌دانی که این روال، ریشه اسلام را می‌کند. عبیدالله همه حرف‌های حضرت را هم قبول کرد و انکار نکرد. نگفت که شما درباره وضع آنها اشتباه می‌کنی؛ اما در جواب گفت نمی‌آیم. چرا؟ چون من وضع کوفه را این‌طور دیده‌ام که مردم به نفع شما قیام نمی‌کنند. یعنی خلاصه‌اش اینکه از این نمد، کلاهی به ما نمی‌رسد و چیزی گیر ما نمی‌آید! این یک استعانه بود؛ اما در مقابل، باز هم حسین«ع» دارد می‌آید و باز برخورد می‌کند به خیمه و خرگاهی که مال زهیر است. دستگیری و نجات گمراهان کارِ حسین«ع» است. این تعبیر زیبایی که ظاهراً از پیغمبر اکرم«ص» است که «انّ الحسین مصباح الهدی و سفینة النّجاة»، چقدر زیباست! سفینۀ نجات به تعبیر ساده روز، آن قایقی است که غریق را نجات می‌دهد. یک وقت است که در دریا افتاده‌ای و خودت متمسّک به یک چیزی می‌شوی و بیرون می‌آیی؛ اما یک وقت کسی دست تو را می‌گیرد و بیرون می‌کشد؛ این «قایق نجات» است. نمی‌گوید دستت را به من بده، بلکه خودش دست غریق را می‌گیرد و از آن ورطه بیرون می‌کشد. حالا اگر یک غریقی، هر چه آن ناجی می‌خواهد او را بگیرد و نجاتش دهد خودش دستش را می‌کشد، او دیگر خودش مقصر است. عبیدالله بن حر این‌طور بود. حسین«ع» خودش بلند شد و آمد و گفت می‌خواهم تو را از این ورطه نجات دهم، ولی او خودش نخواست. از آن طرف، زهیر است؛ با اینکه در تاریخ می‌نویسند که زهیر عثمانی‌مسلک هم بوده است. حسین«ع» پیغام داد به زهیر که بیا! با اینکه زهیر مقید بود که در این مسیر با امام حسین«ع» روبه‌رو نشود. آنجا مجبور شده بود که با امام حسین«ع» در یک‌جا خیمه‌هایشان را برپا کنند و چاره‌ای نداشت. در تاریخ می‌نویسند وقتی قاصد حسین رسید، موقعی بود که همه داشتند غذا می‌خوردند. یکی از اطرافیان زهیر می‌گوید پیام‌آور حسین«ع» آمد و گفت: «یا زهیر! اَجِب اباعبدالله» یعنی ای زهیر! حسین تو را خواسته است. می‌گوید فضای خیمه را سکوت فرا گرفت و حالت بهتی به ما دست داد که لقمه‌ها در دست ما ماند. تعبیرش این است: «کَأَنَّ علی رُؤُوسِنا الطَّیر» یعنی مثل اینکه پرنده روی سر ما نشسته باشد! دیگر نمی‌توانستیم از جایمان تکان بخوریم. وقتی پرنده روی سرتان می‌نشیند و می‌خواهید که نپرد چه کار می‌کنید؟ آدم دیگر سرش را تکان نمی‌دهد. آن کسی که سکوت این جلسه را شکست، همسر زهیر است. به او گفت چه می‌شود که تو بلند شوی و بروی ببینی که پسر پیغمبر با تو چه کار دارد؟! برو حرف‌هایش را گوش کن و برگرد. می‌گوید تا همسرش این حرف را زد، زهیر از جا برخاست و حرکت کرد و رفت به سمت خِیام حسین«ع». در تاریخ نداریم که گفتار و سخنان حسین«ع» با زهیر چه بوده است.  بله، حضرت با عبیدالله حر جُعفی مفصل صحبت کردند و دست آخر هم او به امام حسین«ع» گفت بیا! من اسب و شمشیری دارم و اینها را به تو می‌دهم که اگر می‌خواهی بروی بجنگی برو بجنگ. امام حسین«ع» هم گفت: نه به اسب تو احتیاج دارم و نه به شمشیرت. اینها مال خودت! برخلاف عبیدالله، در مورد زهیر چنین چیزی به آن‌صورت نیست. می‌نویسند «فَما لَبِثَ أَن جاءَ مُستَبشِراً». عجب آماده بوده است این روح! یعنی توقف زهیر در خیمه امام حسین«ع» کوتاه بود. اصلاً توقفی نکرد و دیدیم که برگشت. اما این زهیر، دیگر آن زهیر نیست: «قَد أشرَقَ وَجهَهُ»، گویی صورت او یک تلألؤ و نورانیتی پیدا کرده است. وقتی انسانِ برتر بخواهد دستگیری و تصرف کند، ببینید چه می‌کند! البته زمینه هدایت هم در زهیر مساعد بود. وقتی زهیر برگشت، به تمام کسانی که اطرافش بودند گفت من با همۀ شما حلّ بیعت کردم؛ همگی بروید. حتی به همسرش گفت تو را هم طلاق می‌دهم؛ تو هم برو. رفقا بروید، اموال را هم بردارید و بروید. تمام عُلقه‌ها را بُرید و گفت همه بروید. من همان‌دم که وضو ساختم از چشمه عشق چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست اما در بین اینها همسر زهیر یک نگاه به او کرد و گفت: عجب! من هم بروم؟! من منشأ سعادت تو شدم! من کجا بروم؟! منزل اول: تعاون و همیاری (چاپ اول: تهران، مؤسسه فرهنگی- پژوهشی مصابیح الهدی، ۱۳۹۰) صفحات ۸۴ تا ۸۸. @Ab_o_Atash