eitaa logo
آب و آتش
461 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ روایتی متفاوت درباره میرزاجهانگیرخان قشقایی میرزاجواد، مجتهدی بود که بیشتر به تدریس می‌پرداخت و کمتر خود را به مردم نشان می‌داد. منزوی‌گونه بود و اصلاً میلی به شناخته‌ شدن نداشت. او از شنبه تا چهارشنبه در مدرسه زندگی می‌کرد. به پسرش يعني عموی من گفته بود: «ای‌ کاش همیشه در مدرسه می‌ماندم یا اگر به خانه هم می‌آمدم، کانالی از زیر زمین وجود داشت از اینجا تا «گورتان» تا در حد همین رفت‌وآمد هم درگیر دنیای آدم‌ها نمی‌شدم!» از چنین روحیه‌ای بوده است که شاگردی مانند جهانگیرخان قشقایی پدید می‌آید که سال‌ها در مدرسه می‌ماند و فقط و فقط به درس و بحث مشغول می‌شود. داستان جهانگيرخان و ورودش به حوزه هم داستاني شنيدني است و با آنچه در بین مردم رایج است، کاملاً تفاوت دارد. داستان از این قرار است که تابستان‌ها پس از تعطیل ‌شدن حوزه، ميرزامحمدجواد با دعوت بزرگ ایل قشقایی، به ییلاق آنها می‌رفته و در اين دعوت، وظيفهٔ تبليغی خودش را انجام می‌داده است. از طرف ديگر بزرگان قشقايی که خبردار شده بودند میرزا تسلطی به علوم غریبه دارد، از او می‌خواهند به آنها كمك كند؛ مثلاً اگر مال گرانبهایی را گم كرده بودند، از ميرزا می‌خواستند آن را برایشان پيدا كند. میرزاجواد هم به آنها می‌گفته: «باشد، جای آن را به شما می‌گویم اما دزد را معرفی نمی‌کنم. اصرار هم نکنید که محال است اسم دزد را بگویم.» وقتی آدرس را به آنها داده بود و به مالشان رسیده بودند، عاشق آقا شده بودند. ارادت خاصی بين ميرزا و قشقایی‌ها پدید آمده بود. جهانگیر که خان‌زاده بود نیز از این داستان‌ها مطلع شده و علاقهٔ ویژه‌ای به ميرزا پیدا کرده بود؛ مدام خودش را به میرزا نزدیک می‌کرد و از او سؤال می‌پرسید. خلاصه اینکه جهانگیرخان، ملازم رکاب آقا می‌گردد و میرزامحمدجواد هم متوجه می‌شود که این شخص، استعداد عجیبی در درس و فهم معارف ديني دارد؛ به‌ همین منظور از پدرش تقاضا می‌کند که اجازه بدهد او را با خود به اصفهان ببرد تا به‌طور جدی اهل درس و مدرسه شود. پدرشان اول اجازه نمی‌دادند اما چون پای اصرار چنين فرد بزرگی در ميان بوده، در نهايت اجازه می‌دهند و جهانگیر هم خوشحال می‌شود. وقتی پای جهانگير به حجره می‌رسد، دیگر به ایلش بازنمی‌گردد. تا آخر عمر همان‌جا می‌ماند؛ تا آنکه جنازه‌اش از مدرسه صدر بیرون می‌رود و آقانجفی بر او نماز می‌خواند و در تخت فولاد به خاک سپرده می‌شود و این درحالی است ‌که آقاسیدابوالحسن اصفهانی، آقاي بروجردی، حاج‌آقا رحیم ارباب و ده‌ها عالم و مجتهد دیگر، در طول حيات بابركتش شاگرد او بودند. خلاصه اینکه خان‌های قشقايي به گمشده خود رسيدند و جهانگير هم به گمشده‌اش رسید. در این بین نقل‌قول‌هایی در این ‌باره هست که نمی‌توان آنها را چندان معتبر شمرد؛ نه آن داستانی كه گفته‌اند جهانگيرخان اهل تار و مجلس بزم بوده و نه اينكه می‌گویند با يك جمله متحول شده (که این، روايتي ضعیف‌تر است)؛ هرچند آن قصه هم جذابیت خاص خودش را دارد و در ميان مردم جا باز کرده است. آنچه نقل شد، مورد تأیید و تأکید حاج‌آقا رحيم ارباب بود و آنچه شاگرد شماره يك جهانگيرخان نقل كند، به‌طور قطع اعتبار بيشتری دارد. [زندگی‌نامه آیت‌الله اسدالله جوادی گورتانی] نشر مسک @Ab_o_Atash
✳️ تحقیقات نشان می‌دهد...! می توان نظام تکنوپولی را چنین تعریف کرد: نظامی که در آن جامعه انسانی سیستم ایمنی و قدرت دفاعی خود را در برابر تهاجم سیل اطلاعات از دست داده است؛ به زبان دیگر جامعه تحت حاکمیت این امپراتور، به نوعی بیماری به نام «ایدز فرهنگی» مبتلا شده است. حتی می‌توان کلمه ایدز را مخفف «Anti Information Deficiency Syndrom» دانست، که معنای آن همان بیماری عقیم بودن در برابر میکروب اطلاعات و یا «سیستم ضد اطلاعاتی معیوب» است. علایم و نشانه‌های این بیماری که در عین حال خود منشأ و عامل است، این واقعیت است که هرچه را مایل باشید و بخواهید بگویید و یا ادعا کنید، اگر با این جمله آغاز کنید که «تحقیقات نشان می‌دهد...»، یا «دانشمندان می‌گویند...» و بعد به دنبال آن هرچه گفتید، با هیچ نظر مخالفی روبه‌رو نخواهید شد. و این واقعیت ریشه بیماری به‌مراتب خطرناکتر دیگری است که در قلمروتکنوپولی، هیچ‌کس از قدرت درک متکی به مبانی اعتقادی شخصی و نیز هدفیابی و معنی‌بخشی به زندگی خویش برخوردار نیست و از هرگونه نظم و انسجام فرهنگی بی‌بهره است. انتشارات مؤسسه اطلاعات صفحه ۱۰۹. @Ab_o_Atash
✳️ رئیس ساواک به روایت تاج‌الملوک [تیمور] بختیار [قبل از پاکروان] در موقعی که رئیس ساواک بود، یکسری کارهایی می‌کرد که باعث آبروریزی دولت و حکومت می‌شد. فی‌المثل اگر از یک دختر یا یک زن در خیابان خوشش می‌آمد، به مأمورانی که همراهش بودند دستور می‌داد آن زن یا دختر را با توسل به زور به خانه او ببرند! دست بزن هم داشت و همین‌طور بی‌خود و بی‌جهت مردم را در خیابان کتک می‌زد. یک نفر راننده تاکسی را به جرم آنکه بلااراده جلوی اتومبیل او پیچیده بود، چنان سیلی ‌زده بود که به‌کلی کر شده و قوه سامعه خودش را از دست داده بود. به بالاتر از خودش هم احترام نمی‌کرد و نخست‌وزیر و وزرا و وکلا همه و همه از او شاکی بودند. وقاحت تیمور کم‌کم به جایی رسید که آمد جلوی در جنوبی کاخ سعدآباد برای خودش یک اقامتگاه مجلل با سنگ سیاه ساخت تا ضدیت خودش را با کاخ سفید سعدآباد نشان دهد! موقعی که رئیس ساواک شد، از مال دنیا چیز زیادی نداشت اما در عرض یکی‌دو سال از بزرگ‌ترین ثروتمندان و متمولان تهران شد. روش کارش هم به این صورت بود که متمولان و بازاری‌های ثروتمند را بی‌خود و بی‌جهت می‌گرفت و به محبس می‌انداخت و ادعا می‌کرد این افراد کمونیست هستند! این بیچاره‌ها برای استخلاص از زندان به او باج می‌دادند! رعایت اخلاق و عرف جامعه را هم اصلاً و ابداً نمی‌کرد. مثلاً با یک زن شوهردار به نام «قدرت» رفیق شده بود. شوهر این زن هم یک نفر مدیر روزنامه بود که برای استفاده از قدرت بختیار، کلاه بی‌غیرتی بر سر گذاشته و صدایش در نمی‌آمد! [همسر اول و مادر محمدرضا] (نیویورک: انتشارات نیما، ۱۳۸۰) صفحه ۴۴۵. @Ab_o_Atash
✳️ هیئت ژوری خواستگاری! سرانجام داماد خرخوان از در وارد شد؛ یعنی وارد شدند. هم راضیه و هم مادرشوهرِ بالقوه، گفته بودند رسم دارند همان جلسه اول با پسرشان تشریف می‌آورند. من هم بسی خوشحال شدم که دیگر نیازی به شینیون و میزامپلی و پیرایش گیسوانم نیست و چون چادر سر می‌کنم، مهم نیست زیرش چه بپوشم و چه نپوشم. بنابراین یکی از پیراهن‌های گشاد و خنک بابا را پوشیدم که برای من حکم تونیک را داشت. سر یکی از آستین‌هایش کمی پاره بود و روی آستین دیگرش مقداری رنگ ساختمان ریخته بود که اصلاً مهم نبود؛ چون چادر رویش را می‌پوشاند. شلوارم هم که اصلاً پیدا نبود. اگر هم پیدا بود، چاره‌ای جز پوشیدن همین پیژامه گل‌گلی نداشتم چون طبق معمول بقیه لباس‌هایم نشُسته بود اما در انتخاب چادر و روسری نهایت دقت را به‌کار بردم. یک روسری آبی براق و چشم‌نواز پوشیدم و نوک مثلثی‌شکلش را از چادر بیرون گذاشتم تا حسابی دلبری کنم. رأس ساعت مقرر، زنگ خانه به صدا درآمد. از وقت‌شناسی و آداب‌دانی میهمانان جدید خوشم آمد. معلوم بود آدم حسابی و فرهیخته هستند. مامان به استقبالشان رفت و من برای آخرین‌بار زاویه ۴۵درجه روسری‌ام را با چادرم تنظیم کردم. هرچه گوش تیز کردم، صدای کلفت سلام یا گام‌های استوار مردانه‌ای نشنیدم. ۱، ۲، ۳ و ۴خانم از در وارد شدند. ۴بار سلام کردم. ۴بار دست دادم. ۴بار لبخند زدم. ۴بار گوشه روسری‌ام را تنظیم کردم. ۴بار چادرم را محکم‌تر گرفتم. ۴بار توی صورتم زل ‌زده شد. مامان که مثل من منتظر نفر پنجم بود، سرک کشید داخل حیاط؛ لبخندی زورکی زد و گفت: «ببخشید! مگه نفرمودین آقازاده‌تون هم تشریف میارن؟» یکی از ۴خانم که لابد مادرشوهر بود، با لبخندی زورکی‌تر از مامان گفت: «دم در هستن. رسم ما اینه که اول، مادر و خواهر و خاله‌ها دختر رو بی‌حجاب می‌بینن، اگه پسندیدن به داماد اذن دخول می‌دیم.» انگار آمده بودند بازار که جنس محبوبشان را بپسندند و انگار بلاتشبیه، آمده بودند زیارت که اذن دخول صادر کنند! من و مامان از این رسم عجیب جا خورده بودیم و بروبر به هم نگاه می‌کردیم. زن دومی که کپی مادرشوهر بود و احتمالاً خالهٔ داماد می‌شد، با لحنی که سعی می‌کرد مهربانانه باشد، گفت: «دخترجون! وای اسمتو یادم رفت. امان از این حواس پرت. پاشو پاشو چادرتو دربیار، ما قد و بالا و موهاتو ببینیم. والا شاید کچل بودی یا شپش داشتی.» با ادای جمله آخر، همه زن‌ها انگار لطیفه خیلی بامزه‌ای شنیده باشند، زدند زیر خنده. انگار آب سرد ریختند روی سرم. کم مانده بود بپرم توی بغل مامان و مثل وقت‌هایی که نمی‌دانم باید چه‌کار کنم، بزنم زیر گریه. موهایم به جهنم، پیراهن پاره و رنگی بابا و شلوار گل‌گلی زانوانداخته‌ام را چه می‌کردم؟ زاویه روسری‌ام را بگو که به چه سختی تنظیمش کرده بودم. از طرفی نگران موهای پریشانم بودم و از طرف دیگر فکر پسندیده‌ نشدن توی دلم چنگ می‌انداخت. ۴جفت یا به عبارتی ‌۸عدد چشم رنگارنگ زل ‌زده بودند به من و مثل استاد داورهای پایان‌نامه، با دقت ارزیابی‌ام می‌کردند. دوست داشتم مثل بچگی بروم زیر چادر مامان و برای بقیه شکلک دربیاورم. زن‌ها انگار وسط بازار برده‌فروش‌ها بودند. همان‌طور خریدارانه زل‌ زده بودند به من و هرازگاهی پچ‌پچی هم می‌کردند. پس از دقایق ممتد و طولانی، مادرشوهر که حکم سرداور را داشت، فنجانش را گذاشت روی میز و داورانه‌تر براندازم کرد و سرش را به نشانه تأیید تکان داد. خواهرشوهرها هم شیرینی‌هایشان را خوردند که یعنی عروس را پسندیده‌اند. فقط مانده بود خاله‌خانم که باید منتظر می‌ماندیم و می‌دیدیم سرش را به سمت پایین تکان می‌دهد یا بالا. حس می‌کردم به‌جای قلب یک بچه‌گنجشک توی سینه‌ام ورجه‌وورجه می‌کند و همه حضار صدای جیک‌جیکش را می‌شنوند. بالاخره خاله‌خانم عینک نزدیک‌بینش را از چشم برداشت و با صدای نازک و تودماغی‌اش گفت: «دخترجونی! موهات همین‌قدره؟ آخه راضیه‌جونی خیلی از زلفای افشونت تعریف کرده بود. می‌گفت گیسوکمندی و موهات تا زانوهات می‌رسه.» خاله‌ خانم منتظر پاسخ من یا رویش و نمایش بیشتر موهایم بود. لبخند هیستریکی زدم و گفتم: «راضیه‌جون لطف دارن. حالا نه تا زانو، ولی تا انتهای کمرم می‌رسه اما چون الان بستمش، کوتاه به نظر می‌یاد.» دیگر نگفتم از بس نشُستمشان چسبیده کف سرم و از بس شانه نکردمشان یک مشت شده. خاله‌خانم عذرم را پذیرفت و گردن کوتاهش را به سمت پایین چرخاند و جهت محکم‌کاری شیرینی‌اش را هم نوش جان کرد. پس از اتمام داوری هیئت ژوری، النگوهای مادرشوهر رفت توی کیف پرزرق و برقش. گوشی یازده‌دوصفرش را درآورد و از جناب شازده دعوت کرد بیاید داخل. [خاطراتی طنز از خواستگاری دختران] نشر مهرستان صفحات ۶۷ تا ۶۹. @Ab_o_Atash