eitaa logo
آب و آتش
463 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ رئیس ساواک به روایت تاج‌الملوک [تیمور] بختیار [قبل از پاکروان] در موقعی که رئیس ساواک بود، یکسری کارهایی می‌کرد که باعث آبروریزی دولت و حکومت می‌شد. فی‌المثل اگر از یک دختر یا یک زن در خیابان خوشش می‌آمد، به مأمورانی که همراهش بودند دستور می‌داد آن زن یا دختر را با توسل به زور به خانه او ببرند! دست بزن هم داشت و همین‌طور بی‌خود و بی‌جهت مردم را در خیابان کتک می‌زد. یک نفر راننده تاکسی را به جرم آنکه بلااراده جلوی اتومبیل او پیچیده بود، چنان سیلی ‌زده بود که به‌کلی کر شده و قوه سامعه خودش را از دست داده بود. به بالاتر از خودش هم احترام نمی‌کرد و نخست‌وزیر و وزرا و وکلا همه و همه از او شاکی بودند. وقاحت تیمور کم‌کم به جایی رسید که آمد جلوی در جنوبی کاخ سعدآباد برای خودش یک اقامتگاه مجلل با سنگ سیاه ساخت تا ضدیت خودش را با کاخ سفید سعدآباد نشان دهد! موقعی که رئیس ساواک شد، از مال دنیا چیز زیادی نداشت اما در عرض یکی‌دو سال از بزرگ‌ترین ثروتمندان و متمولان تهران شد. روش کارش هم به این صورت بود که متمولان و بازاری‌های ثروتمند را بی‌خود و بی‌جهت می‌گرفت و به محبس می‌انداخت و ادعا می‌کرد این افراد کمونیست هستند! این بیچاره‌ها برای استخلاص از زندان به او باج می‌دادند! رعایت اخلاق و عرف جامعه را هم اصلاً و ابداً نمی‌کرد. مثلاً با یک زن شوهردار به نام «قدرت» رفیق شده بود. شوهر این زن هم یک نفر مدیر روزنامه بود که برای استفاده از قدرت بختیار، کلاه بی‌غیرتی بر سر گذاشته و صدایش در نمی‌آمد! [همسر اول و مادر محمدرضا] (نیویورک: انتشارات نیما، ۱۳۸۰) صفحه ۴۴۵. @Ab_o_Atash
✳️ هیئت ژوری خواستگاری! سرانجام داماد خرخوان از در وارد شد؛ یعنی وارد شدند. هم راضیه و هم مادرشوهرِ بالقوه، گفته بودند رسم دارند همان جلسه اول با پسرشان تشریف می‌آورند. من هم بسی خوشحال شدم که دیگر نیازی به شینیون و میزامپلی و پیرایش گیسوانم نیست و چون چادر سر می‌کنم، مهم نیست زیرش چه بپوشم و چه نپوشم. بنابراین یکی از پیراهن‌های گشاد و خنک بابا را پوشیدم که برای من حکم تونیک را داشت. سر یکی از آستین‌هایش کمی پاره بود و روی آستین دیگرش مقداری رنگ ساختمان ریخته بود که اصلاً مهم نبود؛ چون چادر رویش را می‌پوشاند. شلوارم هم که اصلاً پیدا نبود. اگر هم پیدا بود، چاره‌ای جز پوشیدن همین پیژامه گل‌گلی نداشتم چون طبق معمول بقیه لباس‌هایم نشُسته بود اما در انتخاب چادر و روسری نهایت دقت را به‌کار بردم. یک روسری آبی براق و چشم‌نواز پوشیدم و نوک مثلثی‌شکلش را از چادر بیرون گذاشتم تا حسابی دلبری کنم. رأس ساعت مقرر، زنگ خانه به صدا درآمد. از وقت‌شناسی و آداب‌دانی میهمانان جدید خوشم آمد. معلوم بود آدم حسابی و فرهیخته هستند. مامان به استقبالشان رفت و من برای آخرین‌بار زاویه ۴۵درجه روسری‌ام را با چادرم تنظیم کردم. هرچه گوش تیز کردم، صدای کلفت سلام یا گام‌های استوار مردانه‌ای نشنیدم. ۱، ۲، ۳ و ۴خانم از در وارد شدند. ۴بار سلام کردم. ۴بار دست دادم. ۴بار لبخند زدم. ۴بار گوشه روسری‌ام را تنظیم کردم. ۴بار چادرم را محکم‌تر گرفتم. ۴بار توی صورتم زل ‌زده شد. مامان که مثل من منتظر نفر پنجم بود، سرک کشید داخل حیاط؛ لبخندی زورکی زد و گفت: «ببخشید! مگه نفرمودین آقازاده‌تون هم تشریف میارن؟» یکی از ۴خانم که لابد مادرشوهر بود، با لبخندی زورکی‌تر از مامان گفت: «دم در هستن. رسم ما اینه که اول، مادر و خواهر و خاله‌ها دختر رو بی‌حجاب می‌بینن، اگه پسندیدن به داماد اذن دخول می‌دیم.» انگار آمده بودند بازار که جنس محبوبشان را بپسندند و انگار بلاتشبیه، آمده بودند زیارت که اذن دخول صادر کنند! من و مامان از این رسم عجیب جا خورده بودیم و بروبر به هم نگاه می‌کردیم. زن دومی که کپی مادرشوهر بود و احتمالاً خالهٔ داماد می‌شد، با لحنی که سعی می‌کرد مهربانانه باشد، گفت: «دخترجون! وای اسمتو یادم رفت. امان از این حواس پرت. پاشو پاشو چادرتو دربیار، ما قد و بالا و موهاتو ببینیم. والا شاید کچل بودی یا شپش داشتی.» با ادای جمله آخر، همه زن‌ها انگار لطیفه خیلی بامزه‌ای شنیده باشند، زدند زیر خنده. انگار آب سرد ریختند روی سرم. کم مانده بود بپرم توی بغل مامان و مثل وقت‌هایی که نمی‌دانم باید چه‌کار کنم، بزنم زیر گریه. موهایم به جهنم، پیراهن پاره و رنگی بابا و شلوار گل‌گلی زانوانداخته‌ام را چه می‌کردم؟ زاویه روسری‌ام را بگو که به چه سختی تنظیمش کرده بودم. از طرفی نگران موهای پریشانم بودم و از طرف دیگر فکر پسندیده‌ نشدن توی دلم چنگ می‌انداخت. ۴جفت یا به عبارتی ‌۸عدد چشم رنگارنگ زل ‌زده بودند به من و مثل استاد داورهای پایان‌نامه، با دقت ارزیابی‌ام می‌کردند. دوست داشتم مثل بچگی بروم زیر چادر مامان و برای بقیه شکلک دربیاورم. زن‌ها انگار وسط بازار برده‌فروش‌ها بودند. همان‌طور خریدارانه زل‌ زده بودند به من و هرازگاهی پچ‌پچی هم می‌کردند. پس از دقایق ممتد و طولانی، مادرشوهر که حکم سرداور را داشت، فنجانش را گذاشت روی میز و داورانه‌تر براندازم کرد و سرش را به نشانه تأیید تکان داد. خواهرشوهرها هم شیرینی‌هایشان را خوردند که یعنی عروس را پسندیده‌اند. فقط مانده بود خاله‌خانم که باید منتظر می‌ماندیم و می‌دیدیم سرش را به سمت پایین تکان می‌دهد یا بالا. حس می‌کردم به‌جای قلب یک بچه‌گنجشک توی سینه‌ام ورجه‌وورجه می‌کند و همه حضار صدای جیک‌جیکش را می‌شنوند. بالاخره خاله‌خانم عینک نزدیک‌بینش را از چشم برداشت و با صدای نازک و تودماغی‌اش گفت: «دخترجونی! موهات همین‌قدره؟ آخه راضیه‌جونی خیلی از زلفای افشونت تعریف کرده بود. می‌گفت گیسوکمندی و موهات تا زانوهات می‌رسه.» خاله‌ خانم منتظر پاسخ من یا رویش و نمایش بیشتر موهایم بود. لبخند هیستریکی زدم و گفتم: «راضیه‌جون لطف دارن. حالا نه تا زانو، ولی تا انتهای کمرم می‌رسه اما چون الان بستمش، کوتاه به نظر می‌یاد.» دیگر نگفتم از بس نشُستمشان چسبیده کف سرم و از بس شانه نکردمشان یک مشت شده. خاله‌خانم عذرم را پذیرفت و گردن کوتاهش را به سمت پایین چرخاند و جهت محکم‌کاری شیرینی‌اش را هم نوش جان کرد. پس از اتمام داوری هیئت ژوری، النگوهای مادرشوهر رفت توی کیف پرزرق و برقش. گوشی یازده‌دوصفرش را درآورد و از جناب شازده دعوت کرد بیاید داخل. [خاطراتی طنز از خواستگاری دختران] نشر مهرستان صفحات ۶۷ تا ۶۹. @Ab_o_Atash
✳️ حسن روحانی و خیانت خواص به امام‌‎حسن«ع» در مدائن، امام مجتبی«ع» مردم را در مسجد شهر جمع کرد و وقایع را برای آنها توضیح داد. خیانت‌ها را گفت و افرادی را که در صحنه جنگ با دشمن خیانت کرده بودند، معرفی کرد. رو به مردم کرد و اتمام حجت کرد. به مردم گفت: آیا برای ایثار و فداکاری و جانبازی و دادن خون، که برای شما عزت دنیا و آخرت است، آماده هستید؟ فرمود: اگر بایستید، خداوند شما را یاری می‌کند و ما پیروز می‌شویم و اگر آمادگی نداشته باشید، دنیای شما توأم با غم و اندوه و آخرت شما با مشکلات زیادتری توأم خواهد بود. مردم چه جوابی به امام حسن«ع» دادند؟ گفتند: ما می‌خواهیم زنده بمانیم و زندگی کنیم. ما آمادگی برای جنگ و فداکاری نداریم. این پاسخ مردم در مسجد مدائن در محضر فرزند رسول خدا و عقب‌نشینی از صحنه فداکاری و ایثار بود که دست روی دست گذاشتن امام مجتبی«ع» را رقم زد. آنچه بعد به نام «صلح» لقب گرفت، چیزی بود که به دست مردم، در مدائن حاصل شد و نه به دست امام مجتبی‌ در کوفه. ایثار مردم و فداکاری مردم و جهاد مي‌توانست سرنوشت دیگری را رقم بزند. [سخنرانی در سال ۱۳۵۶] انتشارات مرکز تحقیقات استراتژیک صفحه ۲۰۵. @Ab_o_Atash
✳️ درخواست چمران در جشن پیروزی انقلاب الجزایر مصطفی تصمیم خود را گرفته بود. هرگاه تصمیمی می‌گرفت تا آن را انجام نمی‌داد، آرام نمی‌گرفت. حالا هم صبر و قرار از دست‌ داده بود. زندگی در آمریکا، دیگر جذابیتی برایش نداشت. حقیقتاً گویی چیزی در آنجا آزارش می‌داد. پس از شنیدن خبر پیروزی انقلاب الجزایر و استقلال آن کشور، ابتدا به اروپا رفت تا با مسلمانان این قاره دیدار کند و پس‌ از آن برای شرکت در جشن ملی الجزایر به این کشور رفت. در آنجا بود که بار دیگر به نزد آیت‌الله طالقانی رفت تا با معلم سابقش دیدار کند. آیت‌الله طالقانی، مصطفی را به معرفی کرد و در همان‌جا بود که مصطفی درخواستش را با عبدالناصر در میان گذاشت: «برای آموزش‌های نظامی پایگاهی را در اختیار ما قرار دهید...» [زندگینامه داستانی شهید دکتر ] نشر فاتحان صفحه ۸۷. @Ab_o_Atash
✳️ شهریار مدیون چه کسی بود؟ من ذوق ادبي‌ام را مديون مادرم هستم. مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشت ولی اشعار بسيار لطيف ترکی و فارسی را به خاطر داشت و وقتی شعر لطيفی می‌خواند، می‌لرزيد و اشک می‌ريخت. اين بود که علاوه بر وراثت، حال‌وهوای مادرم از کودکی در روح من منعکس شد. در چهار پنج‌سالگی، اولين شعری که حس کردم و به خاطر سپردم را مادرم می‌خواند. اين دو بيت ترکی بود که هنوز در مغز من صدا می‌کند و به نظر من از لطيف‌ترين اشعار دنياست: گتمه ترسا بالاسی منده سنه سايه گليم دامنيندن ياپوشوم منده کليسايه گليم يا کی سن گل گينه اسلامی گولوم ايله قبول يا کی تعليم اله من مذهب عيسايه گليم [از گفت‌وگوی راديو تبريز با استاد در فروردين ۱۳۴۲] انتشارات نگاه @Ab_o_Atash
ترجمه شعر فرسته قبلی: ای بچه‌ترسا، نرو! تا من هم مثل سایه همراهت باشم دامن تو را بچسبم و به کلیسا بیایم یا تو بیا و اسلام را بپذیر یا دین خودت را به من بیاموز تا من مسیحی شوم‌.
✳️ محل دقیق میدان جنگ محل دقیق میدان جنگ ما آنجایی‌ است که پیروزی و شکستمان را تجربه می‌کنیم. هر یک از ما و همه ما مدت محدودی وجود داریم، سرانجام همه شکست خواهیم خورد اما همان‌طور که ارنست همینگوی خیلی واضح گفت: ارزش نهایی زندگی ما این نیست که چگونه پیروز می‌شویم، بلکه این است که چگونه شکست می‌خوریم. انتشارات نگاه صفحه ۸۹. @Ab_o_Atash