eitaa logo
آب و آتش
464 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ یک ماجرای عجیب از احمدآقا من از دوستان احمدآقا بودم. خاطرم هست یک‌روز در این سال‌های آخر، در جایی به من حرفی زد که خیلی عجیب بود! من یک سرّ مخفی بین خود و خدا داشتم که کسی از آن خبر نداشت. احمدآقا مخفیانه به من گفت: شما دو تا حاجت داری که این دو حاجت را از خدا طلب کردی. اینکه خداوند حاجت شما را بدهد یا نه، موکول کرده به اینکه شما در روز عاشورا مراقبه خوبی از اعمال و نفس خودت داشته باشی یا نه. من خیلی تعجب کردم. ایشان به من توصیه کرد: اگر می‌خواهی احتیاط کرده باشی، یک روز قبل از عاشورا و یک روز بعد از عاشورا مراقبه خوبی از اعمالت داشته باش و مواظب باش غفلتی از شما سر نزند. بعد ایشان ادامه داد: یکی از این حاجت‌ها را خدا برای این روا خواهد کرد به شرط مراقبه. خدا را شکر، من آن سال حال خوبی داشتم. خیلی مراقبت کردم تا گناهی از من سر نزند. آغاز شد. در روزهای دهه اول مراقبت خودم را بیشتر کردم. در روز عاشورا و روز بعدش خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند. بعد از دو سه روز احمدآقا من را در مسجد امین‌الدوله دید و طبق آن اخلاقی که داشت، دستم را فشار داد و به من گفت: بارک‌الله وظیفه‌ات را خوب انجام دادی. خداوند یکی از آن حاجت‌هایت را به تو می‌دهد. بعد به من گفت: می‌خواهی بگویم چه حاجتی داری؟ من از روی اعتمادی که به او داشتم و از شدت علاقه‌ای که به ایشان داشتم گفتم: نه؛ نیازی نیست. چند روز بعد، حاجت اول من روا شد. گذشت تا ایام . ایشان مجدداً به من گفت: خداوند می‌خواهد حاجت دوم را به شما بدهد. منتها منتظر است ببیند در اربعین چگونه از اعمالت مراقبت می‌کنی. من باز هم خیلی مراقب بودم تا روز اربعین. اما در روز اربعین، یک اشتباهی از من سر زد. آن هم این بود که یک شخصی شروع کرد به کردن و من آنجا وظیفه داشتم جلوی این حرکت زشت را بگیرم. اما به دلیل ملاحظه‌ای که داشتم چیزی نگفتم و ایستادم و حتی یک مقداری هم خندیدم. خیلی سریع به خودم آمدم و متوجه اشتباهم شدم. بعد از آن خیلی مراقب بودم تا دیگر اشتباهی در اعمالم نباشد. روز بعد از اربعین هم مراقبت خوبی از اعمالم داشتم. بعد از اربعین به خدمت احمدآقا رسیدم. از ایشان درباره خودم سؤال کردم. گفت: متأسفانه وضعیت شما خوب نیست. خدا آن حاجت را فعلاً‌ به شما نمی‌دهد. بعد با اشاره به مجلسِ غیبت گفت: نتوانستی آن مراقبه‌ای که باید، داشته باشی! زندگی و خاطرات عارف شهید (چاپ سیزدهم، تهران: نشر امینان، ۱۳۹۴) صفحات ۶۸ تا ۷۰. راوی این خاطره: دکتر @Ab_o_Atash
✳️ تعلل در انجام وظایف کوچک، مانع دستیابی به خیرات بزرگ یکی از عواملی که مانع موفقیت انسان و مانع دستیابی او به خیرات -در آن لحظه‌هایی که باید دست بیاید- می‌شود، تعلل در انجام وظیفه است. این تعلل‌ها و تأخیرها و تسویف‌ها، حالتی را در روح انسان ایجاد می‌کند که انسان قدرت بهره‌بردن از فرصت‌ها را از دست می‌دهد. این عقب انداختن از کوچک‌ها آغاز می‌شود، تا به بزرگ‌ها می‌رسد. کار مشکلی نیست که آدم، اول وقت نمازش را بخواند و تأخیر در انجام این وظیفه نکند، یا دِینش را که می‌خواهد بدهد، اول وقت بدهد و قضای عبادتی که باید بهجا بیاورد... انسان نماز اول وقت خود را به‌خاطر خواب و غذا، گفت‌وگو و گعده از دست می‌دهد و از این فضیلت محروم می‌شود، تا کم‌کم کار به جایی می‌رسد که انسان از فضیلتِ نصرت و یاری معصوم، که همه به آن غبطه می‌خوردند، محروم می‌شود. انتشارات تمدن نوین اسلامی صفحات ۱۶۶ و ۱۶۷. @Ab_o_Atash
✳ نامه به خبرنگار آقای محترم! من از همه چیز باخبرم! در این هفته، شش آتش سوزی بزرگ و چهار آتش سوزی کوچک رخ داده است. جوانی به خاطر عشق آتشینش به یک دختر با تپانچه خودکشی کرده و دختر پس از مطلع شدن از ماجرا، دیوانه شده است. سپوری به نام گوسکین [غازنژاد] به دلیل خوردن بیش از حد نوشیدنی‌های الکلی خود را دار زده است. دیروز قایقی با دو مسافر و یک بچه خردسال، غرق شده است... طفلکی بچه! در «آرکادیا» کمر تاجری را با یک جسم داغ، سوراخ کرده‌اند و کم مانده بوده که گردنش را هم بشکنند. چهار کلاهبردار خوش‌پوش را دستگیر کرده‌اند و یک قطار باری هم از خط خارج شده است. من از همه چیز باخبرم، آقای محترم! این همه اتفاق‌های مطلوب افتاده است؛ این همه پول گیرتان آمده است، اما شما حتی یک پول سیاه هم به من نداده‌اید!   این رفتار، شایسته انسانهای شریف نیست! خیاط شما – زمیرلُف (چاپ سوم، تهران: مؤسسه انتشاراتی آهنگ دیگر، پاییز ۱۳۸۶) صفحه ۱۵۰. @Ab_o_Atash
✳️ به داغ‌های مکرر شیراز... در قامت شقایق در خون نشسته؛ ما آیینه‌ای مقابل قلب شکسته؛ ما در ازدحام زخم، جنون‌خیزتر ز درد در التهاب معرکه‌های خجسته؛ ما ما ساکنان حضرت دل‌های عاشقیم جان می‌دهیم در قدمش دسته‌دسته؛ ما خون می‌شویم در رگ جغرافیای عشق از هرچه بُهتِ سختِ سکوت است، خسته؛ ما با زخم‌ها حکایت ما عاشقانه‌هاست ای تیرهای حرمله! این دسته‌دسته؛ ما هرجا که زخم هست همان‌جا جهان ماست با ما سخن شکسته بگویید، رسته؛ ما شیراز کربلاست همان کربلای سرخ شیراز نینواست همان نینوای سرخ از خون لاله شاه‌چراغ آفتاب شد آلاله بر ضریح نشست و شراب شد نام شهید در نَفَس شهر پخش شد در لحظه صحن‌های حرم رنگ عرش شد گلدسته‌ها به نام تو فریاد می‌کنند از حنجرِ بریدهٔ حق یاد می‌کنند ما زنده می‌شویم به این درد و داغ‌ها رزمنده می‌شویم به‌سوی چراغ‌ها حافظ نوشته است ز راه و مرام ما: «ساقی به نور باده برافروز جام ما» @Ab_o_Atash
✳️ زمان شاه رسم بود که اصناف روز بیست و هشتم مرداد را به هم صنف‌های خود و همچنین به شاه تبریک می‌گفتند در یکی از این سال‌ها، صنف قصاب پلاکارد بزرگی در یکی از خیابان‌های تهران می‌آویزد که روی آن با حرف درشت نوشته شده بود: «۲۸ مرداد، روز قیام ملی ایران را به عموم قصابان ایران علی‌الخصوص شاهنشاه آریامهر تبریک می‌گوییم.» صفحه ١٢٤. @Ab_o_Atash
✳️ حساب قلم و دوستی فرق می‌کند از تجربه با «همایون» این به دست آمد که حساب کار قلم را باید از هر حسابی جدا کرد؛ از حساب تیراژ بزرگ و درآمد و ناشرِ مغبون و از این مزخرفات. اما با «[ابراهیم] » این تجربه حاصل شد که حساب قلم را از حساب دوستی‌ها نیز باید جدا کرد. دوستی، آدمیزاد را از تنهایی در می‌آورد اما قلم، او را به تنهایی بر می‌گرداند؛ به آن تنهایی که جمع است، به بازی قُدما. قلم، این را می‌خواهد. که چه مستبدی است! دوستیِ تو را و رعایت تو را هیچ‌کس تحمل نمی‌آورد. (چاپ اول، تهران: انتشارات رواق، خرداد ۱۳۴۳) صفحهٔ ۲۱. @Ab_o_Atash
✳️ سالِ قبولی وسط خیابان مانده بودیم بین ماشین‌های دیگر و مشغول تماشا بودیم که یک‌دفعه چند تا مرد جوان درِ سمت امیر را باز کردند و کشیدندش بیرون. می‌خندیدند و می‌گفتند: «انقلاب پیروز شده. باید برقصی.» امیر چند لحظه مبهوت نگاهشان کرد. چهلم الهه بود و لباس مشکی تنمان بود؛ ولی نمی‌دانم چه در ذهن امیر گذشت که یک‌دفعه شروع کرد به بالاپایین‌کردن دست‌هایش و رقصیدن. اشک از چشم‌هایش می‌آمد؛ اما می‌رقصید و با دست‌هایش اشک‌هایش را پاک می‌کرد. هر دو گریه می‌کردیم. برگی از زندگی (چاپ اول، تهران: انتشارات راه یار، زمستان ۱۴۰۱) صفحه ۲۰۹. @Ab_o_Atash
✳️ کاسبی به شیوه یک دیندار! جناب شیخ [رجبعلی خیاط] بر مبنای روش و ادب اجاره در اسلام، اجرت کارش را با مشتری تمام می‌کرد. اما از آنجا که نمی‌خواست بیش از آنچه کار کرده از مشتری اجرتی دریافت کرده باشد، اگر پس از انجام کار، می‌دید کمتر از مقداری که پیش‌بینی کرده بوده کار انجام داده، مبلغی را که به نظرش اضافه گرفته بود، به مشتری باز ! یکی از روحانیون نقل می‌کند که: عبا و قبا و لبّاده‌ای را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، گفتم: چقدر بدهم؟ گفت: «دو روز کار می‌برد؛ چهل تومان.» روزی که رفتم لباس‌ها را بگیرم، گفت: «اجرتش بیست تومان می‌شود.» گفتم: فرموده بودید چهل تومان؟ گفت: «فکر کردم دو روز کار می‌برد، ولی یک روز کار برد.»! دیگری می‌گفت: شلواری بردم بدوزد، گفتم: چقدر باید بدهم؟ گفت: «ده تومان»، همان‌وقت اجرت او را دادم. موقعی که برای تحویل‌گرفتن لباس رفتم، دیدم که دو تومان روی آن گذاشت و گفت: «اجرتش شد هشت تومان.» فرزند شیخ می‌گوید: روزی عبایی را که با مشتری طی کرده بود به ۳۵ریال بدوزد، مشتری آمد و عبای خود را برد. مقداری که دور شد، دیدیم پدرم و پنج ریال به او پس داد و گفت: «من خیال می‌کردم این عبا فرصت بیشتری را از من می‌گیرد ولی این‌طور نبود.» یادنامه مرحوم (چاپ نهم، تهران: مؤسسه فرهنگی دارالحدیث، ۱۳۸۰) صفحات ۳۵ و ۳۶. @Ab_o_Atash
✳ چنین کنند کریمان... مردی نامه‌ای به امام حسن مجتبی «علیه‌السلام» داد که در آن اظهار حاجت کرده بود. حضرت بدون آنکه نامه را بخواند، فرمود: حاجتت را بر آورده می‌کنم. کسی به ایشان عرض کرد: خوب بود نگاهی به نامه‌اش می‌انداختید و طبق آن عنایت می‌فرمودید. حضرت فرمود: همین اندازه که او ذلیلانه پیش روی من بایستد، تا نامه‌اش را بخوانم مورد سؤال خداوند قرار خواهم گرفت. «ع» صفحه ؟ @Ab_o_Atash
✳ سروده ویکتور هوگو برای پیامبر در کشور ما ایران به دلیل شاهکار پرآوازه یعنی ، تقریباً هیچ کتاب‌خوان ایرانی نیست که نام او را نشنیده باشد. اما شاید کمتر کسی اطلاع داشته باشد که این ادیب بزرگ، شعری در وصف پیامبر بزرگوار اسلام حضرت محمد«ص» سروده باشد. و این شاید خلأی بزرگ در شناخت ویکتور هوگو باشد. واقعیت آن است که هوگو تاریخ و فرهنگ اسلام را بخوبی می‌شناخته است. ریزه‌کاری‌های در سرایش «سال‌ نهم‌ هجرت» حاکی از آن است که وی مطالعه دقیقی در باب زندگی پیامبر اکرم«ص» داشته است. فی‌المثل هنگامی که می‌سراید: «هنوز در محاسن سیاهش ۲۰ تار موی سفید نبود»، بخوبی به روایاتی اشاره می‌کند که گفته‌اند پیامبر اکرم«ص» پیش از وفات، ۱۴ موی سپید در محاسن خود  داشتند. انتشارات باغ آبی صص ۵ و ۶ (مقدمه). @Ab_o_Atash
✳️ پنج نصیحت پیغمبر«ص» يا اباذر! إغْتَنِم خَمساً قَبلَ خَمس؛ شَبابَكَ قَبلَ هرَمِكَ، وَ صِحَّتَكَ قَبلَ سُقْمِكَ، وَ غِناكَ قَبلَ فَقْرِكَ، وَ فَراغَكَ قَبلَ شُغْلِكَ، وَ حَياتَكَ قَبلَ مَوْتِكَ. ای ابوذر! پنج چیز را پیش از آنکه پنج چیز به تو روی آورد، غنیمت دان: ۱- جوانی را پیش از پیری، ۲- تندرستی را پیش از بیماری، ۳- توانگری را پیش از نیازمندی، ۴- فراغت بال خود را پیش از گرفتاری، و ۵- زندگی‌ات را پیش از مرگ. «ص» پندهای گرانمایه پیامبر اکرم«ص» به (چاپ دوم، تهران: انتشارات پیام آزادی، ۱۳۶۴) صفحه ۱۲. @Ab_o_Atash
✳ مواظب آمریکا باشید؛ معلوم نمی‌کند! برای اینکه شیرفهم بشوی عرض می‌کنم! یکی بود یکی نبود. در روستایی، زارعِ فقیری بود که ناگهان ثروتمند شد. همکارانش سؤال کردند. گفت: کیسه‌ای از بادمجان (محصول مزرعه) پُر کردم و برای حاکم شهر هدیه بردم، در عوض آن به من کیسه‌ای طلا بخشید!... روزی یکی دیگر از زارعینِ تنگدست برخاست و به همین خیال، راهی شهر و قصر شد. اما چون این بار شرایط زمانی مساعد نبود، امیر از دیدن آن بادمجا‌ن‌ها عصبانی‌تر شد و به جای اعطای طلا دستور داد که...! بیچاره زارعِ بخت برگشته(!) مرتباً و لحظه به لحظه می‌گفت: خدا آخر و عاقبت مرا بخیر کند(!)... چون این جمله را زیاد تکرار کرد، امیر پرسید ماجرا چیست؟ گفت: یادم آمد که وقتی در ده خواستم کیسه را از بادمجان‌ها پُر کنم، چند تا کدو حلوایی هم در تَهِ جوال گذاشته بودم(!) ...الغرض(!)، مقصود این است که آمریکا موجود خطرناکی است. کسانی که به طرف آمریکا حرکت می‌کنند، باید بدانند که همیشه طلا نمی‌دهند(!) ماجرای عراق و کویت [در زمان جنگ خلیج فارس] و امثالهم شاهد مثال خوبی است. ! (چاپ هشتم، تهران: انتشارات اطلاعات، ۱۳۸۹) صفحه ۳۷۵. @Ab_o_Atash