eitaa logo
آب و آتش
464 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ آغاز نهضت با اجازه از امام رضا«ع» موقعی که در مجلس شورای ملی مسئله انجمن‌های ایالتی و ولایتی مطرح شد، امام علاوه بر اینکه اساتید حوزه علمیه را جمع و در این‌باره شور و مشورت ‏کردند، لازم دیدند نامه‌هایی برای علمای استان‌ها و شهرستان‌ها بنویسند که حوزه علمیه قم را یاری کنند. من هم به اذن امام مأمور شدم که از مشهد تا زاهدان بروم و علمای بلاد را ببینم و نامه‌های امام را به آنها بدهم و از آنها بخواهم که مردم را در جریان بگذارند و مصیبات اسلام را بیان کنند و طومار بدهند. ساعت ده بعدازظهر که برای وداع به محضر ایشان شرفیاب شدم، نامه‌ها را که به من لطف کردند، فرمودند: شما قبل از اینکه با هر کس ملاقات کنید، اول مشرّف شوید به حرم مطهر ثامن‌الحجج علی بن موسی الرضا«ع» و از زبان من به آن حضرت بگویید: آقا! کار بسیار عظیم و مسئله خطیری پیش آمده و ما وظیفه دانستیم که قیام کنیم و حرکت کنیم؛ چنانچه مرضیّ شماست ما را تأیید کنید. جلد ۳، صفحات ۳۶ و ۳۷. @Ab_o_Atash
✳️ شعر شیخ ابراهیم صاحب‌الزمانی و صلهٔ امام رضا«ع» شنیدم از... مرحوم حاج شیخ ابراهیم مشهور به صاحب‌الزمانی که فرمود: روز تولد حضرت علی‌ بن‌ موسی‌الرضا «علیه‌السلام» قصیده‌ای در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بیرون آمدم به قصد ملاقات نایب‌التولیه که قصیده‌ام را برای او بخوانم. چون عبورم از صحن مقدس افتاد، با خود گفتم: نادان! سلطان اینجاست، کجا می‌روی؟ قصیده‌ات را برای خودشان چرا نمی‌خوانی؟ از قصد خود پشیمان و تائب شدم و به حرم مطهر مشرف شدم و قصیده‌ام را مقابل ضریح مقدس خواندم. پس عرض کردم: یا مولای! از جهت معیشت در فشارم. امروز هم عید است. اگر صله‌ای عنایت فرمایید بجاست. ناگاه از سمت راست کسی ۱۰ تومان در دست من گذاشت. گرفتم و عرض کردم: یا مولای! کم است. فوراً از سمت چپ کسی ۱۰ تومان دیگر در دستم گذاشت. باز عرض کردم کم است، ۱۰ تومان دیگر در دستم گذاشتند. خلاصه تا شش مرتبه استدعای زیادتی کردم و در هر مرتبه ۱۰ تومان مرحمت فرمودند (البته ۱۰ تومان آن‌زمان مبلغ قابل توجهی بوده است). چون مبلغ ۶۰ تومان را کافی دیدم، خجالت کشیدم که باز طلب زیادتی کنم. پول را در جیب گذاشتم، تشکر کردم و از حرم مطهر خارج شدم. در کفشداری عالم ربانی مرحوم حاج شیخ حسنعلی [نخودکی] اصفهانی را دیدم که می‌خواهد به حرم مشرف شود. مرا که دید، در بغل گرفت و فرمود: حاج شیخ! خوب زرنگ شده‌ای، با حضرت رضا «ع» نزدیک شده و روی هم ریخته‌اید‌؛ تو شعر می‌گویی و آن‌حضرت به تو صله می‌دهند. بگو چه مبلغی صله دادند؟ گفتم: ۶۰ تومان. فرمود حاضری ۶۰ تومان را بدهی و دو برابر آن بگیری؟ قبول کردم، ۶۰ تومان را دادم و ایشان ۱۲۰ تومان به من مرحمت فرمود. بعداً پشیمان شدم که آن وجهی که امام مرحمت فرمودند، چیز دیگر بود. خدمت شیخ برگشتم و آنچه اصرار کردم، ایشان معامله را فسخ نفرمود. (انتشارات رهنما، تیرماه ۱۳۶۲) صفحه ۲۹. @Ab_o_Atash
می‌ترسم این کتاب‌ها به دستتان نرسد... الان چند سالی است که کتاب‌هایی درباره‌ سرداران و فرماندهان جنگ باب شده و می‌نویسند و بنده هم مشتری این کتاب‌هایم و می‌خوانم. با اینکه بعضی از اینها را من خودم از نزدیک می‌شناختم و آنچه را هم که نوشته، روایت‌های صادقانه است - این هم حالا آدم می‌تواند کم‌وبیش تشخیص دهد که کدام مبالغه‌آمیز است و کدام صادقانه است - بسیار تکان‌دهنده است. آدم می‌بیند این شخصیت‌های برجسته، حتی در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمده‌اند؛ این اوستا «عبدالحسین بُرُنسی»، یک جوان مشهدی بنّا که قبل از انقلاب یک بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشته‌اند و من توصیه می‌کنم و واقعاً دوست می‌دارم شماها بخوانید. من می‌ترسم این کتاب‌ها اصلاً دست شماها نرسد. اسم این کتاب «خاک‌های نرم کوشک» است؛ قشنگ هم نوشته شده. انتشارات سوره مهر صفحه ۳۰. @Ab_o_Atash
رقص در چهلم الهه! وسط خیابان مانده بودیم بین ماشین‌های دیگر و مشغول تماشا بودیم که یک‌دفعه چند تا مرد جوان درِ سمت امیر را باز کردند و کشیدندش بیرون. می‌خندیدند و می‌گفتند: «انقلاب پیروز شده. باید برقصی». امیر چند لحظه مبهوت نگاهشان کرد. چهلم الهه بود و لباس مشکی تنمان بود ولی نمی‌دانم چه در ذهن امیر گذشت که یک‌دفعه شروع کرد به بالاپایین ‌کردن دست‌هایش و رقصیدن. اشک از چشم‌هایش می‌آمد، اما می‌رقصید و با دست‌هایش اشک‌هایش را پاک می‌کرد. هر دو گریه می‌کردیم... [برگی از زندگی بانو عفت نجیب‌ضیا] (چاپ اول، تهران: انتشارات راه یار، زمستان ۱۴۰۱) صفحه ۲۰۹. @Ab_o_Atash
✳️ امان از کتاب‌های بیخود و بیهوده... در آماردهی‌ها و آمارگیری‌های مربوط به کتاب، به کیفیت اهمیت بیشتری بدهید تا زود قانع نشوید. الان گفته می‌شود که کمّ کتاب از گذشته بیشتر است؛ آمار این را نشان می‌دهد، همه هم این را قبول دارند؛ اما من می‌ترسم که بسیاری از این کمیت انبوه، چیزهایی نباشد که کشور ما به آن نیازمند است و کتاب‌هایی باشد که کسی نمی‌خواند. برای من زیاد کتاب می‌آید و ناشران و مؤلفان، بعضی کتاب‌ها را برای من می‌فرستند. ما یکی از اقبال‌هایی که داریم، این است که الحمدلله کتاب برای ما زیاد می‌فرستند؛ من هم این کتاب‌هایی که می‌فرستند، حتما آنها را مروری می‌کنم، ولو اینکه یک تورق سطحی بکنم و فقط سر دربیاورم که این کتاب چیست. بعضی از کتاب‌ها را که می‌آورند، می‌بینم اصلاً مشتری ندارد. خودم را جای هر کسی می‌گذارم، می‌بینم که این کتاب جاذبه ندارد؛ اصلاً کتاب بیخود و بیهوده‌ای است. اگر دینی است، بیهوده است؛ سیاسی است، بیهوده است؛ اجتماعی است، بیهوده است؛ تاریخی بیهوده و تکراری است، ده‌بار گفته‌اند، این هم باز یک بار دیگر آمده و گفته است. انتشارات سوره مهر صفحات ۷۲ و ۷۳. @Ab_o_Atash
✳️ شاهنامه کتاب حکمت است این کتاب فردوسی، کتاب حکمت است. کما اینکه می‌گویند: «حکیم ابوالقاسم فردوسی»... آیا در اینجا، حکمت اسلامی مطرح است یا حکمت اوستایی و زردشتی؟ هر کس نگاه کند، خواهد دید که اینجا حکمت اسلامی مطرح است. داستان گذشتگان را آورده، اما حکمت اسلامی را بیان کرده است. او یک حکیم اسلامی است، و مفاهیم اسلامی را بیان کرده است. لذا، آنجا که خود فردوسی حرف می‌زند، هیچ نشانه‌ای نه از اخلاق اوستایی، نه از طبقات اوستایی، و نه از آن اعتقاد و خداپرستی اوستایی وجود ندارد. بالاخره، همان دوگانگی که حالا ورود دارد، وجود ندارد. مگر کسی بگوید که «او در اوستا، توحید را دیده است.» بسیار خوب؛ اگر چنین باشد، که همان حرف ماست! ما هم می‌گوییم: «همه ادیان، توحیدی‌اند.» به‌هرحال، فردوسی در اینجا دارد حکمت توحیدی قرآنی را بیان می‌کند. [توصیه‌های رهبر معظم انقلاب برای کتاب و کتابخوانی] کتاب دانشجو، انتشارات میراث اهل قلم صفحه ۶۳. @Ab_o_Atash
✳️ اوضاع دین در ایران بعد از لغو قرارداد تنباکو بحمدالله دور مسلمانی در ایران از نو تجدید شد، کوکب سعادت و نیک‌بختی مسلمانان دیگرباره از برج سعادت و اوج استقامت رخ نمود، مهر منیر اسلامیت در آفاق ممالک محروسه ایران دوباره به تابش آمد، عموم مردم را شوق و رغبت به اسلامیت هر چه بود یک به چندین بیفزود. در ماه مبارک رمضان همین‌سال که مسبوق بدان وقوعات گذشته بود، علانیه و برملا، روزه‌خوری در میان مردم نبود؛ سهل است که از آن رغبت و میلی که عموم مردمان را بالطبع به وظایف مسلمانی و مراسم دینداری دست داده و از آن شوق و نشاطی که مسلمانان را به طاعت و عبادت روی آورده و کثرت جمعیت و ازدحام مسلمانان در مساجد و مجامع و رواج کار و بازار ارباب محراب و منبر به‌طوری جلوه نمود که حتی اینکه جماعت وعاظ از فرط شگفتی نتوانستند خودداری کنند؛ از مشاهده این وضع و حال نوظهور مسلمانان، مکرر در منابر به لسان آورده اظهار تعجب و شگفتی‌ها کردند. مطلب از بس تازگی داشت و در نظرها طرفه می‌نمود، مکاتیب و مراسلات ایران این معنا را به شروح و تفاصیلی در سایر اقطار نشر دادند، جلالت شأن و شرافت عنوان علمای شریعت نزد ایرانیان و اسلامیان که جای خود داشت، بر تمامی ملل و ادیان عالم ظاهر و آشکار گردید، جمعی از ایرانیان که در بلاد خارجه سکنا دارند، عریضه تشکرآمیزی درخصوص این تغییر وضع و حال ایران به حضور مبارک حضرت مستطاب رئیس علمای شریعت آقای حجةالاسلام -متع‌الله المسلمین بطول بقائه- معروض داشته و صورت آن عریضه را به طبع درآورده و برای پیشرفت مقاصد خودشان همه‌جا منتشر کردند. نشر الهادی صفحات ۲۱۷ و ۲۱۸. @Ab_o_Atash
✳️ بحرین اهمیت ندارد چون مروارید ندارد! محمدرضاشاه روز پنجم شهریور ۱۳۴۵ به کلر هولینگورث، خبرنگار روزنامه گاردین، گفت: «با توجه به اینکه نفت دارد به پایان می‌رسد و مروارید به پایان رسیده است، بحرین از نظر ما اهمیتی ندارد!» هویدا نخست‌وزیر وقت هم در این‌باره گفت: «به هیچ‌کس مربوط نیست؛ دختر خودمان بود، به هرکس می‌خواستیم شوهرش دادیم‌.» ملی‌گرایان هم هیچ‌گاه به ‌طور جدی به مخالفت با محمدرضاشاه نپرداختند و عمده‌ اختلافات آنها در حوزه مسائل جزئی محدود می‌شد. به‌طور مثال، زمانی که شاه جزیره‌ بسیار مهم بحرین را در یک معامله‌ نابخردانه از دست داد و منجر به جدایی همیشگی استان چهاردهم از ایران شد، بجز تعدادی از ملی‌گرایان، دیگر اعضای این جریان سکوت کردند و در مقابل این خیانت بزرگ محمدرضاشاه، لب به اعتراض نگشودند. مؤسسه حق‌پژوهی صفحات ۵۴ و ۵۵. @Ab_o_Atash
✳️ در باب کتاب‌جمع‌کردن [نامه شهيد مدرس به خواهر زاده‌اش دكتر محمدحسين مدرسی] بسم الله الرحمن الرحيم نور چشم آقای ميرزا حسين، كاغذ شما رسيد. از مضامين او مستحضر شدم. خيلي لسان حال دلالت بر افسردگی داشت. شما را نصیحت می‌كنم و باز می‌گويم اسباب تحصيل علوم دينيه و نورانيت قلب كه ان‌شاءالله موفق خواهيد شد، بی‌اسبابی است. بايد غير از توجه به حق، چيزی در كار نباشد. اميدوارم كه خداوند، امورات شما را اصلاح فرمايد بدون اينكه زحمتي یا منتی بكشيد. فقط شما درس و مباحثه و مطالعه علوم دينيه معقول و منقول را شغل خود قرار داده و توفيق از خدا بخواهيد. ان‌شاءالله والده هم سالم می‌شوند و امور ايشان به ماندن شما در اصفهان اصلاح می‌شود نه رفتن. در باب كتاب وافي، به سيد اسماعيل مي نويسم، لكن شما دانسته باشيد كه كتاب جمع نمودن غير از علم فرا گرفتن است. شما تحصيل كنيد، كتاب خودش پيدا می‌شود. آب كم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست حقير شما را فراموش نكرده و نمی‌كنم. بر فرض كه فراموش كنم، اهميت ندارد. اميدوارم كه خدا شما را فراموش نكند. والسلام ۱۰ شهر جمادی الاولی ۱۳۴۲ مدرس @Ab_o_Atash
✳️ خاطره‌ تلخ صنعتگر ایرانی از قبل و بعد شهادت امیرکبیر سال‌ها پس از سقوط امیرکبیر جمعی در باغ چهل‌ستون اصفهان نشسته بودند، سائلی آمد و پس از آنکه از هر یک چیزی گرفت، اجازه خواست که سرگذشت خود را نقل کند. پس از کسب اجازه، چنین گفت: چندین سال قبل، فرماندار اصفهان جمعی از استادان دواتگر را احضار کرد و گفت: بهترین استاد را از میان خودتان انتخاب کنید. تمام استادان بالاتفاق من را انتخاب کردند. فرماندار به من گفت: امیرکبیر شما را از تهران خواسته. مخارج سفر مرا داد و من با عجله خود را به تهران رساندم و به حضور امیرکبیر رفتم. امیر، سماوری را که تازه از خارج آورده بودند به من نشان داد و پرسید: می‌توانی چنین سماوری بسازی؟ پس از اندکی فکر جواب دادم: آری! گفت: این سماور را بردار ببر و از روی آن سماوری بساز و بیاور. رفتم مثل همان سماور را در یکی از دکان‌های سماورسازی که معرفی کرده بود، ساختم و به خدمت امیرکبیر آوردم. کار من را پسندید و سؤال کرد: این سماور چند از کار درآمده است؟ جواب دادم: روی‌هم‌رفته ۱۵ ریال. امیر با قیافه‌ای خوشحال و متبسم، به منشی خود دستور داد که امتیاز انحصاری ساختن آن نوع سماور را به مدت ۱۶ سال به نام من صادر کند و قیمت هر سماور را ۲۵ ریال معلوم کرد و به من فرمود: برگرد به اصفهان؛ به حاکم اصفهان دستور می‌دهم وسایل کار شما را فراهم کند. به محض اینکه به اصفهان رسیدم حاکم شهر مرا خواست و گفت: برو کارگاهت را مرتب کن، هر چه مخارج آن بشود از خزانه دولت به تو می‌دهم. من رفتم و کارگاه را کاملاً مرتب کردم و تمام مخارج آن ۲۰۰ تومان شد. بدبختانه هنوز کاملاً مشغول نشده بودم که یک نفر فراش حکومتی مثل اجل معلق حاضر شد و من را مانند دزدان نزد حاکم برد؛ حاکم با ارعاب و تهدید به من گفت: امیرکبیر را در تهران گرفته‌اند و آن پول را که به تو داده‌اند مال دولت است؛ آن را پس بده. آن پول را من خرج کارگاه کرده بودم، مجبور شدم تمام اسباب زندگیم را فروختم و بالاخره ۳۰ تومان کسر آوردم و نتوانستم تهیه کنم، به خاطر همان ۳۰ تومان مرا به بازار آوردند و در انظار مردم، آنقدر چوب زدند تا بدنم ناقص شد و بینایی چشم خود را تقریباً از دست دادم و به‌کلی از کار عاجز شدم. ؟ (چاپ دوم، تهران: مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ‌۱۳۹۰) صفحات ۸۸ و ۸۹. به نقل از: عباس اقبال آشتیانی، زندگینامه میرزاتقی‌خان امیرکبیر، انتشارات نگاه، صفحه ۹۷. @Ab_o_Atash
وقتی به داد رسید... رویکرد سید‌ابراهیم رئیسی در قبال جریانات فرهنگی، ناشران کتاب، رسانه‌ها و آثار روشنفکران سؤالی است که در چند ماه گذشته به اندازه پررنگ‌شدن نامش برای ریاست قوه قضاییه، پررنگ شده است. خاطرات عباس معروفی با ابراهیم رئیسی به‌عنوان دادستان تهران شاید برای خیلی از اهالی فرهنگ و رسانه تکراری باشد، اما با توجه به شایعات این‌روز‌ها خواندنی است. عباس معروفی، نویسنده مشهور مقیم آلمان و مدیر مجله ادبی «گردون» است که در نخستین سال‌های دهه ۷۰، توقیف آن بازتاب فراوانی در محافل داخلی و خارجی داشت. برای امانت‌داری بخشی از گفت‌وگوی او با نشریه «الفبا» در شرح ماجرای دیدارش با سیدابراهیم رئیسی را برایتان می‌آورم: 🔹روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰ بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیم به اداره مطبوعات ارشاد رفتم و آقای مدیرکل گفت کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم و برای اولین بار با محسن سازگارا مدیرعامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آن‌روز خیلی با من حرف زد و گفت باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یک‌سو او می‌دوید، از سویی حمید مصدق و از سوی دیگر خودم. یکی از غم‌انگیزترین دوره‌های زندگی‌ام همین ۱۸ماه تعطیلی گردون بود که همه رفت‌وآمدها، تلفن‌ها و ارتباط‌هایم قطع شد. یک‌باره احساس کردم چقدر تنها شده‌ام. نمی‌دانستم چه خاکی به سرم بریزم. تنها سیمین بهبهانی هر روز به من تلفن می‌زد و دلداری‌ام می‌داد. نامه‌نگاری، ملاقات، دیدار و گفت‌وگو هیچ‌کدام فایده‌ای نداشت تا اینکه قاضی پرونده‌ام در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام». فروشکستم. حالا جز نگرانی از حکم اعدامی که قاضی‌ام داده بود، وزارت ارشاد هم کن‌فیکون شده بود. خاتمی رفته بود. در همان زمان داشتم رمان «سال بلوا» را می‌نوشتم و این جمله جایی خودنمایی می‌کرد: «ما ملت انتظاریم!» و در انتظار سرنوشت گردون می‌سوختم. حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه افتادم. او به من خبر داد که روزهای سه‌شنبه حجت‌الاسلام رئیسی، دادستان انقلاب، بار عام دارد و قرار شد که من از ساعت ۶صبح سه‌شنبه آنجا باشم. این سه‌شنبه رفتن‌ها، چندبار طول کشید و نوبت من نرسید، بار پنجم، ساعت۱۲ من توانستم آقای رئیسی را ببینم. در هر دیدار پنج نفر می‌توانستند به ترتیب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول که آخوند پیری بود، به دادستان جوان و خوش‌تیپ انقلاب گفت اگر اجازه داشته باشد، بماند و به عنوان آخرین نفر با او خصوصی حرف بزند اما رئیسی قبول نکرد. گفت: بفرمایید! خودم را معرفی کردم. رئیسی کمی نگاهم کرد، با لبخند گفت: «همون عباسِ معروفیِ معروف؟» «بله همون کرکس شاهنشاهی! همون غول بی‌شاخ و دُم که هر روز کیهان می‌نویسه.» «شما بمونید. نفر بعدی؟» سه نفر بعدی هم مطلبشان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت: «خب آقای معروفی، چه می‌کنید؟» «رمان می‌نویسم، کتاب چاپ می‌کنم. هر کار بشه! چون دفترم بازه اما گردون رو توقیف کردن.» «خب فکر می‌کنی چرا توقیف شده؟» «همکاران شما از من می‌پرسن چه جوری و با چه پولی این مجله رنگارنگ را منتشر می‌کنم؟» «این سؤال من هم هست.» «مجله روی پای خودش ایستاده، ۲۲هزار تیراژ داره.» «چند سالته؟» «۳۳سال» «این چیزهایی که درباره شما در روزنامه‌ها می‌نویسن، من فکر کردم بالای ۶۰سال رو داری.» آن‌وقت در کامپیوتر پرونده‌ام را نگاه کرد و گفت: «عجیبه! خیلی عجیبه! لک توی پرونده‌ات نیست.» گفتم: «می‌دونم. من حتی سمپات کسی یا چیزی نبوده‌ام.» با حیرت خیره‌ام شد و با خنده پرسید: «حتی خانم‌بازی هم نکرده‌ای!؟» گفتم: «نه! من زن و سه تا دختر دارم.» به پشتی صندلی‌اش تکیه داد با لبخند نگاهم کرد. یک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوش‌سیما و خوش‌تیپی است. گفت: «‌پریشب در قم منزل یکی از علما بودم. قسمتی از کتاب «سمفونی مردگان» شما را خوندم. می‌خواستم ازش بگیرم، دیدم براش امضا کردی بهم نداد. دلم می‌خواد بخونمش.» اتفاقاً نسخه‌ای از چاپ سوم رمان در کیفم بود. گذاشتم روی میز. دست به جیب برد که پولش را بپردازد. گفتم: «قابلی نداره.» گفت: «نه این میز، میز خطرناکیه. میز قضا و قدر!» و خندید: «باید پولشو بپردازم، شما هم باید بگیری!» ۳۰۰تومان را روی میز گذاشت و گفت: «تعجب می‌کنم! چرا این قدر راجع به شما بد می‌نویسن؟ امکانش هست فوری همه گردون‌ها را به من برسونید تا شخصاً مطالعه کنم و تصمیم بگیرم؟» گفتم: «با کمال میل. فردا میارم.» گفت: «نه! فردا دیره. همین حالا!» و تلفن روی میزش را طرف من گذاشت: «زنگ بزن بیارن فوری!» و خواست که ناهار بمانم. تشکر کردم، یک دوره گردون را دادم و خداحافظی کردم. هفته بعد، پرونده‌ام به دادگستری ارجاع و گردون تبرئه شد. شماره ۳۳۷۷، چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۷ صفحه یک. @Ab_o_Atash