eitaa logo
آب و آتش
463 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ مواظب آمریکا باشید؛ معلوم نمی‌کند! برای اینکه شیرفهم بشوی عرض می‌کنم! یکی بود یکی نبود. در روستایی، زارعِ فقیری بود که ناگهان ثروتمند شد. همکارانش سؤال کردند. گفت: کیسه‌ای از بادمجان (محصول مزرعه) پُر کردم و برای حاکم شهر هدیه بردم، در عوض آن به من کیسه‌ای طلا بخشید! روزی یکی دیگر از زارعینِ تنگدست برخاست و به همین خیال، راهی شهر و قصر شد. اما چون این‌بار شرایط زمانی مساعد نبود، امیر از دیدن آن بادمجا‌ن‌ها عصبانی‌تر شد و به‌جای اعطای طلا دستور داد که...! بیچاره زارعِ بخت‌برگشته(!) مرتباً و لحظه به لحظه می‌گفت: خدا آخر و عاقبت مرا بخیر کند(!)... چون این جمله را زیاد تکرار کرد، امیر پرسید ماجرا چیست؟ گفت: یادم آمد که وقتی در ده خواستم کیسه را از بادمجان‌ها پُر کنم، چند تا کدو حلوایی هم در تَهِ جوال گذاشته بودم(!) .... الغرض(!)، مقصود این است که آمریکا موجود خطرناکی است. کسانی که به طرف آمریکا حرکت می‌کنند، باید بدانند که همیشه طلا نمی‌دهند(!) ماجرای عراق و کویت [در زمان جنگ خلیج فارس] و امثالهم شاهد مثال خوبی است. ! (چاپ هشتم، تهران: انتشارات اطلاعات، ۱۳۸۹) صفحه ۳۷۵. @Ab_o_Atash
روزی که نگهبان عراقی اردوگاه گریه کرد... در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده‌سالۀ ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»! یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذنِ جوانِ ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود، معلوم نیست سالم بیرون بیاید. پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او.» آن بعثی گفت: «او اذان گفت.» برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی؛ من اذان گفتم.» مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان‌فلان شده! او اذان گفت، نه تو.» برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان‌گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده‌ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است.» به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره ۱ و ۲) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید. آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه صمون(نان عراقی) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه‌مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد.» می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمۀ زهرا! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم.» سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌ این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن. دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان‌آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است. در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام. اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا آب آورده‌ام. مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا «سلام الله علیها» که آب را از دستش بگیرم. عراقی‌ها هیچ‌‌وقت به حضرت زهرا «سلام الله علیها» قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارک حضرت فاطمه «سلام الله علیها» را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر! این‌دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند.» همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک‌مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم. گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا دختر رسول الله «ص» شرمنده کردی؟ الان حضرت زهرا «سلام الله علیها» را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند:  به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد. جلد سوم: به روایت ابوترابی (چاپ اول، تهران: انتشارات پیام آزادگان، ۱۳۸۸) صفحات ۱۲۵ تا ۱۲۷. @Ab_o_Atash
✳️ همیشه همین‌جور جواب بده! چند روز پیش به یک آقایی توی کوچه برخوردم که به من گفت: «تو پانسیون شما نیست که یک آقای گنده هست که موهای بناگوشش را رنگ می‌کند؟» من گفتم: «نه؛ آقا رنگش نمی‌کند. آدمی که مثل او سر حال باشد، وقت این کارها را ندارد.» این را آمدم به آقای ووترن گفتم. جوابم داد: «خوب کاری کردی پسر! همیشه همین‌جور جواب بده. هیچ‌چیز از این بدتر نیست که آدم بگذارد دیگران بفهمند چه نقایصی دارد. این‌کار ممکن است باعث شود که به آدم زن ندهند.» انتشارات نیل صفحه ۴۱. @Ab_o_Atash
✳️ هشدار یک روز قبل از کودتا حضرت‌ نخست‌‌وزیر معظم‌ جناب‌ آقای‌ دكتر مصدق‌ دام‌ اقباله‌ عرض می‌شود، اگر چه امكاناتی برای عرایضم نمانده ولی صلاح دین و ملت برای این خادم اسلام بالاتر از احساسات شخصی است و به‌رغم غرض‌ورزی‌ها و بوق و كرنای تبلیغات شما، خودتان بهتر از هركس می‌دانید كه همِّ و غم در نگهداری دولت جنابعالی است، كه خودتان به بقای آن مایل نیستید. از تجربیات روی كار آمدن قوام و لجبازی‌های اخیر بر من مسلم است كه می‌خواهید مانند سی‌ام تیر كذایی یك‌بار دیگر ملت را تنها گذاشته و قهرمانانه بروید. حرف اینجانب را درباره اصرارم در عدم اجرای رفراندوم نشنیدید و مرا لكه‌ حیض كردید، خانه‌ام را سنگباران و یاران و فرزندانم را زندانی فرمودید و مجلس را كه ترس داشتید شما را ببرد، بستید و حالا نه مجلسی است و نه تكیه‌گاهی برای این ملت گذاشته‌اید. زاهدی را كه من با زحمت در مجلس تحت ‌نظر و قابل كنترل نگاه داشته بودم با لطایف‌الحیل خارج كردید و حالا همان‌طور كه واضح بوده درصدد به اصطلاح كودتاست. اگر نقشه شما نیست كه مانند سی‌ام تیر عقب‌نشینی كنید و بظاهر قهرمان زمان بمانید، و اگر حدس و نظر من صحیح نیست كه همان‌طور كه در آخرین ملاقاتم در دزاشیب به شما گفتم و به هندرسن هم گوشزد كردم كه آمریكا ما را در گرفتن نفت از انگلیسی‌ها كمك كرد و حالا به صورت ملی و دنیاپسندی می‌خواهد به دست جنابعالی این ثروت ما را به چنگ آورد. و اگر واقعاً با دیپلماسی نمی‌خواهید كنار بروید، این نامه من سندی در تاریخ ملت ایران خواهد بود، كه من شما را با وجود همه بدی‌های خصوصی‌تان نسبت به خودم، از وقوع حتمی یك كودتا به وسیله زاهدی كه مطابق با نقشه خود شماست آگاه كردم، كه فردا جای هیچ‌گونه عذر موجهی نباشد. اگر به‌راستی در این فكر اشتباه می‌كنم با اظهار تمایل شما، سیدمصطفی و ناصرخان قشقایی را برای مذاكره خدمت می‌فرستم، خدا به همه رحم بفرماید. ایام به كام باد. سیدابوالقاسم‌ كاشانی ۲۷ مرداد ۱۳۳۲ مرقومه حضرت آقا وسیله آقا حسن‌آقای سالمی زیارت شد. اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملت هستم. والسلام. دکتر محمد مصدّق مرکز اسناد انقلاب اسلامی @Ab_o_Atash
✳️ درس عبرتی برای رهبران مسئول و ملی در واقعه کودتای ۱۹۵۳ ایران [۲۸مرداد ۱۳۳۲]، سردبیر نیویورک‌تایمز کودتا را ستود. مطبوعات آمریکایی از مصدق بدگویی کردند و او را «مردی ابله» معرفی کردند که با پیژامه بالا و پایین می‌رود و هوار می‌کشد. او را «عرب دیوانه» نیز نامیدند. احتمالاً بعضی از آنها حتی نمی‌دانستند که ایرانیان عرب نیستند. ویراستاران نشریه تایمز گفتند «این کودتا درس عبرتی است برای دیگر رهبرانی که ناسیونالیسم افراطی، کف بر دهانشان آورده» و «درصدد اعمال کنترل بر منابع خویشند»، «این کودتا درسی خواهد شد برای رهبران «مسئول‌تر»ی که نمی‌خواهند دچار سرنوشتی مشابه این رهبر منحرف شوند و با ملی‌کردن منابع خود از ما فاصله بگیرند.» نشر مهراندیش صفحه ۶۶. @Ab_o_Atash
✳️ بازتاب فکری آن روز سیاه و اما پیشامدی که در طول حیاتم بیش از همه مرا تکان داد و به‌ سوی تحقیق دقیق و مطالعه خلقیات جامعه‌مان کشاند و در حدود ۳۰ سال ذهن مرا مشغول نگه‌ داشت، واقعه‌ کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ علیه مصدق بود. بعد از آن‌ روز سیاه، برای من سؤال بسیار بزرگی‌ مطرح شد و آن اینکه چرا توده‌های چند صد هزار نفری مردم که تا چند روز قبل، از توپ‌های چلوار، طومارها می‌ساختند و بعضی واقعاً با خون سرانگشت خود، بر آن می‌نوشتند: «از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق» و یا اکثریت قریب‌به‌‌اتفاق مردم ایران که در فاصله کوتاهی قبل از کودتا، در رفراندم مصدق برای انحلال مجلس به‌ طرفداری از او رأی مثبت داده بودند، خانه‌کوب شدند، و عده‌ای دیگر هم ۱۸۰درجه چرخیدند و علیه مصدق شعار دادند. ؟ نشر علم صفحه ۱۸. @Ab_o_Atash
✳️ معامله حق و باطل، یا برد است یا باخت؛ سوم ندارد! میرزا عبدالزکی گفت: می‌خواهی خودت را فدا کنی؟ می‌خواهی شهید بشوی؟ راستی که کار این شهیدپرستی تو هم دیگر به شهیدنمایی کشیده، جانم! میرزا اسدالله گفت: دهن من بچاد آقاسید! اما من حالا می‌فهمم که چرا کسی تن به شهادت می‌دهد. چون بازی را می‌بازد و فرار هم نمی‌تواند بکند. این است که می‌ماند تا عواقب باخت را تحمل کند. وقتی کسی از چیزی یا جایی فرار می‌کند، یعنی دیگر تحمل وضع آن‌چیز یا آن‌‌جا را ندارد و من می‌خواهم داشته باشم؛ برای من تازه اول امتحان است. میرزا عبدالزکی گفت: می‌بینی که داری ادای شهدا را در‌می‌آوری جانم! آخر این‌همه که در مرگ شهدا عزا گرفتیم بس نبود؟ امکان عمل را می‌گذاریم برای دیگران، و خودمان به شهیدنمایی قناعت می‌کنیم جانم! همین است که کارمان همیشه لنگ است. یادت رفته می‌گفتی باید از پیش، نقشه داشت؟ خوب جانم، این فرار هم یک نقشه است؛ آمادگی برای بعد است جانم؛ یک‌نوع مقاومت است. میرزا اسدالله گفت: نه؛ فرار، مقاومت نیست؛ خالی کردن میدان است. کسی که فرار می‌کند، از خودش سلب حیثیت می‌کند. حتی در یک بازی، یا باید بُرد، یا باید باخت. صورتِ سوم ندارد. معاملهٔ بازار که نیست تا دلّال وسطش را بگیرد؛ معاملهٔ حق و باطل است. انتشارات امیرکبیر صفحه ۱۹۲ و ۱۹۳. @Ab_o_Atash
شجاع‌تر از علی«ع» من معتقدم امام حسن مجتبى، شجاع‏‌ترین چهره‌‏ تاریخ اسلام است. می‌پرسید از على هم شجاع‏‌تر است؟ از برادرش حسین هم شجاع‏‌تر است که در میدان جنگ، آن جنگ خونین، با آن فداکارى عجیب خودش را به کشتن داد؟ بله. شجاعت واقعى این است که انسان برطبق آنچه مصلحت فکر و ایدئولوژى اوست اقدام بکند؛ اگرچه کسى نفهمد. و امام حسن حاضر شد خود را و نام خود را و وجهۀ خود را و محبوبیّت خود را در میان دوستان نزدیکش، فداى مصلحت واقعى بکند؛ حاضر شد که او را نشناسند، براى اینکه اسلام را بشناسند و اسلام بماند. آیا امام حسن می‌توانست در جنگ با معاویه شهید باشد؟ نه، نمی‌توانست! شهید کیست؟ شهید آن کسى است که جان خود را مایه می‌گذارد، خون خود را می‌ریزد، براى ابقای فکر و ایده‌‏اى که به آن احترام می‌گذارد؛ این شهید است. امام حسن اگر در میدان جنگ کشته می‌شد، به این معنا بود که معاویه تنها منازع خود را، تنها کسى را که امکان دارد نقش افشاگرى و رسواگرى در برابر روش‌هاى پنهانى و ریاکارانه‏‌ معاویه ایفا کند، یک چنین رقیبى را دیگر در مقابل راه خود نبیند. انتشارات انقلاب اسلامی صفحات ۴۲ و ۴۴. @Ab_o_Atash
✳️ سفارش ناب پیامبر برای همین امروز یا اباذر! ایّاکَ وَالتَّسویفَ بِآَمَلِکَ، فَاِنَّکَ بِیَومِکَ وَ لَستَ بِما بَعدَهُ، فَاِن یَکُن غَدٌ لَکَ فَکُن فی الغَدِ کما کُنتَ فی الیَومِ، وَ اِن لَم یَکُن غَدٌ لَکَ لَم تَندَم عَلی ما فَرَّطتَ فی الیَومِ. ای ابوذر! مبادا به درازی آرزو، کارهای شایسته امروز را به تأخیر افکنی، زیرا که تو اکنون همین امروز را داری. اگر فردایی داشتی در آن نیز بمانند امروز باش، و اگر فردا نبود، پشیمان نخواهی بود که در امروز کوتاهی کرده‌ای. «ص» انتشارات پیام آزادی صفحه ۱۳. @Ab_o_Atash
✳️ این آخوند پایم را به مسجد باز کرد... ـ آخ گفتید قیدارخان! خیلی خوشم آمد… من که زیاد پام به مسجد باز نشده بود، پیش از شما. اما از این آخوند خیلی خوشم آمد… نمازش کلاً این‌قدر طول نکشید که لیلاند را ببرم تا شوش و بفروشم. تو بعضی از این مسجدها، سر‍ دو رکعت نماز، لیلاند را می‌بری و می‌فروشی و بعد تبدیلِ به احسنتش می‌کنی و خاورِ نو می‌گیری و می‌آیی گاراژ و بار می‌زنی و می‌روی غذاخوریِ خلیل و بعد هم می‌رسی به سینه‌کشیِ زالیانِ بروجرد و… خلاصه کامیون تو راه خراب می‌شود و می‌تپد تو گل و می‌نشینی قهوه‌خانه به اتول‌های دیگر بسپری که زنگ بزنند به گاراژ قیدار و هنوز رکعتِ اولی… قیدار شکمش بالا و پایین می‌رود. می‌زند روی رانِ صفدر. ـ بس است دیگر، خدا خفه‌ات کند… صفحه ۹۲. @Ab_o_Atash
نسخۀ پزشک برای قاب‌گرفتن نیست! به یاد دارم که استاد بزرگوار ما مرحوم آیت‌الله بروجردی در مورد ارتباط با قرآن این مثال را بیان می‌کردند: اگر پزشک متخصص، مرض فرد بیماری را تشخیص دهد و دارو و درمان او را هم بنویسد، ولی بیمار به‌جای اینکه به محتوای نسخه عمل کند، برای آن‌نسخه یک قاب بسیار گران‌قیمت تهیه کند و نسخه را داخل آن قاب قرار دهد و در اتاقش نصب کند، عُقلا دربارۀ این بیمار چه نظری دارند؟! به او می‌گویند: آیا تو برای این به دکتر مراجعه کردی که نسخه‌اش را قاب کنی و هر روز که چشمت به آن افتاد، برایش احترام قائل شوی یا هدف، عمل به مضمون آن است؟! این برخوردی که امروز با کتاب‌الله تعالی انجام می‌گیرد، کاملاً مانند برخورد بیماری است که آن‌گونه با نسخۀ دکتر برخورد می‌کند و هیچ عاقلی نمی‌تواند این را بپذیرد. (چاپ اول، قم: انتشارات ائمه اطهار، ۱۳۸۹) صفحه ۲۳۰. @Ab_o_Atash
✳ تفنگ‌های آب‌پاش سید اسدالله لاجوردی در استادیوم امجدیه جا برای سوزن انداختن نبود. سی هزار تماشاگر، کیپ تا کیپ نشسته بودند. جمعیت آن‌قدر زیاد بود که عده‌ای سرپا ایستاده بودند. سوت و بوق و کف‌زدن‌های تماشاگران، گوش آدم را کر می‌کرد. صدا به صدا نمی‌رسید. جمعه ۲۱ فروردین ماه ۱۳۴۹ بود و همه آمده بودند تا درفینال سومین دوره جام باشگاه‌های آسیا، بازی بین دو تیم تاج از ایران و تیم هاپوئل تل‌آویو از اسرائیل را تماشا کنند. خیلی‌ها که علاقه‌ای به فوتبال نداشتند، آمده بودند نفرت خود را از حضور اسرائیلی‌ها در تهران را نشان بدهند. تیم هاپوئل از تیم‌های قوی اسرائیل بود و بیشتر بازیکنانش عضو تیم ملی بودند. تیم تاج موفق شده بود نمایندگان کشورهای مالزی، لبنان و اندونزی را شکست دهد و به فینال برسد. چند نفر از مقام‌های دو طرف در جایگاه ویژه نشسته بودند. گروهی از یهودی‌ها هم برای تشویق تیمشان در ردیف‌های زیر جایگاه نشسته بودند. یکی از یهودی‌های پولدار به اسم ثابت پاسال، بلیط‌های بازی را خریده و در اختیار آنان گذاشته بود. نیروهای کماندویی سرتیپ سعید طاهری، مسئول حفاظت از مقام‌ها و جلوگیری از اغتشاش بودند. سرتیپ، رحم سرش نمی‌شد. مردی بود خشن و بددهن که در جریان قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مردم را مورد ضرب و شتم قرار داده بود... اسدالله و اعضای هیئت‌های مؤتلفه اسلامی در آخرین روزهای اسفند ۱۳۴۸ متوجه شدند که تیم هاپوئل اسرائیل برای حضور در جام باشگاه‌های آسیا به تهران خواهد آمد... روز اول مسابقات، دور تا دور استادیوم، پرچم کشورهای حاضر در سومین دوره جام باشگاه‌های آسیا را جابه‌جا نصب کرده بودند. چند نفر از اعضای هیئت‌ها در چهارگوشه استادیوم بین تماشاگران نشسته بودند. آنها داخل آب‌پاش‌ها بنزین ریخته و با خودشان به استادیوم برده بودند. آنها یکی‌یکی از سر جایشان بلند شدند و به طرف پرچم‌های اسرائیل رفتند و در فرصتی مناسب به روی آنها بنزین پاشیدند و با فندک آتش زدند. نیروهای سرتیپ طاهری، وقتی قضیه را فهمیدند که دوستان اسدالله همه پرچم‌های اسرائیل را آتش زده و بدون اینکه کسی متوجه شود، از استادیوم خارج شده بودند... عده‌ای از تماشاگران هم یک چشمشان را با چشم‌بند یا پارچه بسته بودند [تا موشه‌دایان وزیر جنگ اسرائیل را به سخره بگیرند] و ادا درمی‌آوردند و با هم می‌خواندند: موشه‌دایان به من گفت، چی گفت؟ درِ گوشِ من گفت، چی گفت؟ با ترس و لرز گفت، چی گفت؟ - من از ایران می‌ترسم، من از ایران می‌ترسم... روایتی داستانی از زندگی شهید (چاپ چهارم، تهران: سوره مهر، ۱۳۹۰) صفحات ۳۳ تا ۳۶. @Ab_o_Atash