✳️ مرام بلشویکی عروس پس پرده است
در نتیجه جنگ بینالملل ۱۹۱۴ رشته انتظام در روسیه گسیخت. لنین و تروتسکی از خستگی و آزردگی سپاهی استفاده کرده، حکومت بلشویکی ساز کردند. حقد و حسد و بغض حکمفرما شد. عامه به جان اشراف افتادند و کردند آنچه کردند.
میگویند روسیه بهشتی است. اساس آن است که هیچکس مالک هیچ چیز نباشد، محصول مملکت در بیتالمال جمع شود، مایحتاج همه را دولت مهیا کند: منزل، خورش، لباس، کالا، افزارکار و غیره (آزادی افرادی و غیره ملحوظ نیست). اگر بشود به دست عمال از مردمی که میشناسیم، اسهام را به صحت و عدالت رساند شاید بتوان زندگی بهشتی را تصدیق کرد. اگر اسهام به تناسب لیاقت و هنر نباشد، هنرمند شاکی خواهد بود و اگر باشد بیهنر. باز رقابت باقی است و امتیاز ناگزیر.
افراد ناس [در مرام بلشویکی] در فکر و عمل تا چه اندازه آزادی دارند، نمیدانیم. کسی زحمت فکر و تتبع بیش از وظیفه به خود میدهد یا نمیدهد، معلوم نیست... تا این ساعت مرام کمونیستی عروس پس پرده است؛ زشت است یا زیبا، نمیدانیم. در بسته است و از پشت در تطمیع دیگران میکنند.
استاد علی نجار برای من کار میکرد. اوایل امر روزی به فرزندان من گفته بود: کی بشود که بلشویکها به تهران بیایند. گفته بودند: وقتی آمدند چه خواهد شد؟ گفته بود: شنیدهام روزی یک امپریال به آدم میدهند. این همه امپریال از کجا میآید و چرا میدهند و چه کسی این فکر را در خاطر استادعلی تزریق کرده است، معلوم نیست.
هرچه میشود [فقط] در عنوان دموکراسی است. زرد و کبود و سرخ همه کوس انا و لا غیری میکوبند و دم از آزادی میزنند. معلوم نیست آزادی چه رنگ است...
#مهدیقلی_هدایت (مخبرالسلطنه)
#خاطرات_و_خطرات
انتشارات زوّار
صفحات ۳۰۴ و ۳۰۵.
@Ab_o_Atash
✳️ کتابهایی برای خودِ خودِ شما
بعضی وقتها شما کتابی را میخوانید و آن کتاب برایتان الهامبخش میشود و شما را سر ذوق میآورد و به این فکر میکنید که دنیای درهمریخته و خرابشدهٔ حال، هیچوقت درست نمیشود مگر اینکه شما به تمام آدمهای روی زمین پیشنهاد کنید این کتاب را بخوانند.
ولی کتابهایی هم هستند که نمیشود در موردشان با بقیه حرف زد؛ کتابهای خاص و نایابی که فقط مخصوص خودت هستند و تبلیغ کردنشان یک جور خیانت است.
#جان_گرین
#خطای_ستارگان_بخت_ما
#میلاد_بابانژاد و #الهه_مرادی
نشر پیدایش
صفحه ۴۵.
@Ab_o_Atash
✳️ غذاهای اختصاصی حسن روحانی در جنگ!
مدت زمانی که روحانی داخل قرارگاه حضور داشت، غذای قرارگاه را که برای همه میآوردند نمیخورد. برای او از آشپزخانه اهواز غذای جداگانه میآوردند. سر سفره که مینشستیم، غذای او با غذای بقیه فرق داشت. فرض اگر ما عدسپلو میخوردیم، او جوجهکباب میخورد؛ یا اگر ما چلومرغ میخوردیم، غذای او مرغ سرخکرده بود. این مرا شاکی کرده بود. نهتنها من، همه از این موضوع ناراحت بودند و میگفتند مگر این آدم کیست و خونش از بقیه رنگینتر است که باید برایش غذای مخصوص بیاورند؟
در همان روزها برای کاری به اهواز رفته بودم که «آبدهنده» را دیدم. آبدهنده از مسئولان پشتیبانی سپاه بود. به او گفتم: «فلان تو روح اول و آخر صدام. مرد ناحسابی! اون دنیا میخوای چی جواب بدی؟» با تعجب پرسید: «چی شده بابا؟» گفتم: «واسه چی برای این مرتیکه غذای جداگانه میفرستی بیارن؟» گفت: «چی کار کنم؟ دستور دادند و گفتند این معدهاش خرابه و نمیتونه این غذاها رو بخوره، براش غذای مخصوص بفرستید.»
بیشتر شاکی شدم و گفتم: «غلط کرده! همه معدههاشون سالمه، فقط این معدهاش خرابه؟ یههفته دهروز اومده اینجا کوفت بخوره. وجداناً این کارها رو نکن، اون دنیا باید جواب بدی!»
کمی با او اوقاتتلخی کردم. خدا شاهد است اگر از قبل، وضع غذاخوردن حسن روحانی را میدانستم، همانموقع که با جیپ به قرارگاه آوردمش، به قرآن قسم ناکارش میکردم! روی یک دستانداز، جوری ترمز میکردم که از ماشین به بیرون پرت شود و کمرش بشکند!
#علی_اکبری_مزدآبادی
#محمدعلی_صمدی
#بادیگارد
[خاطرات #محمود_مسافری سرتیم حفاظت محسن رضایی]
انتشارات یازهرا
صفحه ۳۸۲.
@Ab_o_Atash
✳️ برونسی! تو چه کار کردی؟
گردان ما فدایی بود و بچهها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود. اگر ما لو میرفتیم، ممکن بود کلک عملیات کنده شود.
چند دقیقه دیگر هم گذشت. وقتی دیدم خبری نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین«ع». از همان اول صورتم خیس اشک شد. ازشان میخواستم کمک کنند که بچهها همینطور ساکت بمانند؛ سرفهای اگر میخواهند بکنند توی دلشان خفه بشود، خدای نکرده اسلحهای، چیزی به هم نخورد، تیری شلیک نشود. بیشتر از همه هم میخواستم هرچه زودتر دستور عملیات را بدهند.
دعای توسل را داشتم میخواندم، همینطوری از حضرت رسولالله شروع کردم تا خود حضرت صاحبالامر.
دیدم گشایشی نشد. حضرت فاطمه زهرا را خطاب کردم و گفتم: ما همه شما بزرگوارها رو یاد کردیم، خبری نشد. دیگه کسی نموند، حالا چه کار کنیم؟!
انگار بیبی عنایت کرد و راه دیگری را نشانم داد. یکدفعه یاد حضرت رقیه «سلاماللهعلیها» افتادم. توسل کردم و گفتم: اومدم در خونه شما که با اون دستهای کوچکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنین.
مشغول حرف زدن با حضرت رقیه شدم. اشکهام دوباره شروع کرد به ریختن. زیاد نگذشت، یکدفعه سنگینی دستی را روی شانهام احساس کردم. بیسیمچی بود. گوشی را دراز کرد طرفم. نفهمیدم چطور گوشی را از دستش قاپیدم. فرمانده بود. خیلی آهسته حرف میزد. گفت: با توکل بر خدا، شروع کن.
عبدالحسین، حرفهاش که به اینجا رسید، ساکت شد. صورتش سرخ شده بود و داشت گریه میکرد. خیرهٔ دوردستها بود. انگار همان صحنهها را داشت میدید. کمی بعد دنبال حرفش را گرفت و گفت: حضرت رقیه «سلاماللهعلیها» عجب عنایتی به ما کردند! من اصلاً نفهمیدم چه شد؛ وقتی به خودم آمدم، دیدم با بیسیمچی تنها هستیم. همه رفته بودند! نمیدانم سیمخاردارها و موانع را چطور رد کردند، فقط میدانم در مدت کمی، سنگرها و همهچیز را منهدم کردند و مقر را گرفتند. همین، دشمن را فلج کرد. وقتی که فرمانده بالای سرشان بود، شکست میخوردند، چه برسد به حالا که دیگر بدون فرمانده شده بودند.
در منطقه ما، بچهها از محورهای دیگر عملیات را شروع کرده بودند. بیچارگی و یأس دشمن هر لحظه بیشتر میشد.
همان شب تمام این منطقه افتاد دست ما. در مقر فرماندهی دشمن چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند، کارشان شنود بیسیمهای ما بود. بچهها اسیرشان کردند. آنها میگفتند: ما فقط یکهو دیدیم نیروهای شما سررسیدند و سنگرها، یکی بعد از دیگری تصرف شد.
صبح عملیات، یکی از فرماندهان آمد سراغم. مرا بغل کرد و همینطور پشت سر هم میبوسید. میگفت: تو چه کار کردی که تونستی در کمترین فرصت، این مقر رو از بین ببری؟!
#سعید_عاکف
#خاکهای_نرم_کوشک
[خاطرات خانواده و همرزمان شهید برونسی]
صفحه ۹۵.
@Ab_o_Atash
✳️ روایتی متفاوت درباره میرزاجهانگیرخان قشقایی
میرزاجواد، مجتهدی بود که بیشتر به تدریس میپرداخت و کمتر خود را به مردم نشان میداد. منزویگونه بود و اصلاً میلی به شناخته شدن نداشت. او از شنبه تا چهارشنبه در مدرسه زندگی میکرد. به پسرش يعني عموی من گفته بود: «ای کاش همیشه در مدرسه میماندم یا اگر به خانه هم میآمدم، کانالی از زیر زمین وجود داشت از اینجا تا «گورتان» تا در حد همین رفتوآمد هم درگیر دنیای آدمها نمیشدم!»
از چنین روحیهای بوده است که شاگردی مانند جهانگیرخان قشقایی پدید میآید که سالها در مدرسه میماند و فقط و فقط به درس و بحث مشغول میشود.
داستان جهانگيرخان و ورودش به حوزه هم داستاني شنيدني است و با آنچه در بین مردم رایج است، کاملاً تفاوت دارد. داستان از این قرار است که تابستانها پس از تعطیل شدن حوزه، ميرزامحمدجواد با دعوت بزرگ ایل قشقایی، به ییلاق آنها میرفته و در اين دعوت، وظيفهٔ تبليغی خودش را انجام میداده است. از طرف ديگر بزرگان قشقايی که خبردار شده بودند میرزا تسلطی به علوم غریبه دارد، از او میخواهند به آنها كمك كند؛ مثلاً اگر مال گرانبهایی را گم كرده بودند، از ميرزا میخواستند آن را برایشان پيدا كند. میرزاجواد هم به آنها میگفته: «باشد، جای آن را به شما میگویم اما دزد را معرفی نمیکنم. اصرار هم نکنید که محال است اسم دزد را بگویم.»
وقتی آدرس را به آنها داده بود و به مالشان رسیده بودند، عاشق آقا شده بودند. ارادت خاصی بين ميرزا و قشقاییها پدید آمده بود. جهانگیر که خانزاده بود نیز از این داستانها مطلع شده و علاقهٔ ویژهای به ميرزا پیدا کرده بود؛ مدام خودش را به میرزا نزدیک میکرد و از او سؤال میپرسید.
خلاصه اینکه جهانگیرخان، ملازم رکاب آقا میگردد و میرزامحمدجواد هم متوجه میشود که این شخص، استعداد عجیبی در درس و فهم معارف ديني دارد؛ به همین منظور از پدرش تقاضا میکند که اجازه بدهد او را با خود به اصفهان ببرد تا بهطور جدی اهل درس و مدرسه شود. پدرشان اول اجازه نمیدادند اما چون پای اصرار چنين فرد بزرگی در ميان بوده، در نهايت اجازه میدهند و جهانگیر هم خوشحال میشود.
وقتی پای جهانگير به حجره میرسد، دیگر به ایلش بازنمیگردد. تا آخر عمر همانجا میماند؛ تا آنکه جنازهاش از مدرسه صدر بیرون میرود و آقانجفی بر او نماز میخواند و در تخت فولاد به خاک سپرده میشود و این درحالی است که آقاسیدابوالحسن اصفهانی، آقاي بروجردی، حاجآقا رحیم ارباب و دهها عالم و مجتهد دیگر، در طول حيات بابركتش شاگرد او بودند.
خلاصه اینکه خانهای قشقايي به گمشده خود رسيدند و جهانگير هم به گمشدهاش رسید.
در این بین نقلقولهایی در این باره هست که نمیتوان آنها را چندان معتبر شمرد؛ نه آن داستانی كه گفتهاند جهانگيرخان اهل تار و مجلس بزم بوده و نه اينكه میگویند با يك جمله متحول شده (که این، روايتي ضعیفتر است)؛ هرچند آن قصه هم جذابیت خاص خودش را دارد و در ميان مردم جا باز کرده است.
آنچه نقل شد، مورد تأیید و تأکید حاجآقا رحيم ارباب بود و آنچه شاگرد شماره يك جهانگيرخان نقل كند، بهطور قطع اعتبار بيشتری دارد.
#محمود_فروزبخش
#فروغ_مغرب
[زندگینامه آیتالله اسدالله جوادی گورتانی]
نشر مسک
@Ab_o_Atash
✳️ تحقیقات نشان میدهد...!
می توان نظام تکنوپولی را چنین تعریف کرد: نظامی که در آن جامعه انسانی سیستم ایمنی و قدرت دفاعی خود را در برابر تهاجم سیل اطلاعات از دست داده است؛ به زبان دیگر جامعه تحت حاکمیت این امپراتور، به نوعی بیماری به نام «ایدز فرهنگی» مبتلا شده است. حتی میتوان کلمه ایدز را مخفف «Anti Information Deficiency Syndrom» دانست، که معنای آن همان بیماری عقیم بودن در برابر میکروب اطلاعات و یا «سیستم ضد اطلاعاتی معیوب» است. علایم و نشانههای این بیماری که در عین حال خود منشأ و عامل است، این واقعیت است که هرچه را مایل باشید و بخواهید بگویید و یا ادعا کنید، اگر با این جمله آغاز کنید که «تحقیقات نشان میدهد...»، یا «دانشمندان میگویند...» و بعد به دنبال آن هرچه گفتید، با هیچ نظر مخالفی روبهرو نخواهید شد. و این واقعیت ریشه بیماری بهمراتب خطرناکتر دیگری است که در قلمروتکنوپولی، هیچکس از قدرت درک متکی به مبانی اعتقادی شخصی و نیز هدفیابی و معنیبخشی به زندگی خویش برخوردار نیست و از هرگونه نظم و انسجام فرهنگی بیبهره است.
#نیل_پستمن
#تکنوپولی_تسلیم_فرهنگ_به_تکنولوژی
#صادق_طباطبایی
انتشارات مؤسسه اطلاعات
صفحه ۱۰۹.
@Ab_o_Atash
✳️ رئیس ساواک به روایت تاجالملوک
[تیمور] بختیار [قبل از پاکروان] در موقعی که رئیس ساواک بود، یکسری کارهایی میکرد که باعث آبروریزی دولت و حکومت میشد. فیالمثل اگر از یک دختر یا یک زن در خیابان خوشش میآمد، به مأمورانی که همراهش بودند دستور میداد آن زن یا دختر را با توسل به زور به خانه او ببرند! دست بزن هم داشت و همینطور بیخود و بیجهت مردم را در خیابان کتک میزد. یک نفر راننده تاکسی را به جرم آنکه بلااراده جلوی اتومبیل او پیچیده بود، چنان سیلی زده بود که بهکلی کر شده و قوه سامعه خودش را از دست داده بود. به بالاتر از خودش هم احترام نمیکرد و نخستوزیر و وزرا و وکلا همه و همه از او شاکی بودند.
وقاحت تیمور کمکم به جایی رسید که آمد جلوی در جنوبی کاخ سعدآباد برای خودش یک اقامتگاه مجلل با سنگ سیاه ساخت تا ضدیت خودش را با کاخ سفید سعدآباد نشان دهد!
موقعی که رئیس ساواک شد، از مال دنیا چیز زیادی نداشت اما در عرض یکیدو سال از بزرگترین ثروتمندان و متمولان تهران شد. روش کارش هم به این صورت بود که متمولان و بازاریهای ثروتمند را بیخود و بیجهت میگرفت و به محبس میانداخت و ادعا میکرد این افراد کمونیست هستند! این بیچارهها برای استخلاص از زندان به او باج میدادند!
رعایت اخلاق و عرف جامعه را هم اصلاً و ابداً نمیکرد. مثلاً با یک زن شوهردار به نام «قدرت» رفیق شده بود. شوهر این زن هم یک نفر مدیر روزنامه بود که برای استفاده از قدرت بختیار، کلاه بیغیرتی بر سر گذاشته و صدایش در نمیآمد!
#خاطرات_تاجالملوک
[همسر اول #رضاشاه و مادر محمدرضا]
(نیویورک: انتشارات نیما، ۱۳۸۰)
صفحه ۴۴۵.
@Ab_o_Atash
✳️ هیئت ژوری خواستگاری!
سرانجام داماد خرخوان از در وارد شد؛ یعنی وارد شدند. هم راضیه و هم مادرشوهرِ بالقوه، گفته بودند رسم دارند همان جلسه اول با پسرشان تشریف میآورند. من هم بسی خوشحال شدم که دیگر نیازی به شینیون و میزامپلی و پیرایش گیسوانم نیست و چون چادر سر میکنم، مهم نیست زیرش چه بپوشم و چه نپوشم. بنابراین یکی از پیراهنهای گشاد و خنک بابا را پوشیدم که برای من حکم تونیک را داشت. سر یکی از آستینهایش کمی پاره بود و روی آستین دیگرش مقداری رنگ ساختمان ریخته بود که اصلاً مهم نبود؛ چون چادر رویش را میپوشاند. شلوارم هم که اصلاً پیدا نبود. اگر هم پیدا بود، چارهای جز پوشیدن همین پیژامه گلگلی نداشتم چون طبق معمول بقیه لباسهایم نشُسته بود اما در انتخاب چادر و روسری نهایت دقت را بهکار بردم. یک روسری آبی براق و چشمنواز پوشیدم و نوک مثلثیشکلش را از چادر بیرون گذاشتم تا حسابی دلبری کنم.
رأس ساعت مقرر، زنگ خانه به صدا درآمد. از وقتشناسی و آدابدانی میهمانان جدید خوشم آمد. معلوم بود آدم حسابی و فرهیخته هستند. مامان به استقبالشان رفت و من برای آخرینبار زاویه ۴۵درجه روسریام را با چادرم تنظیم کردم. هرچه گوش تیز کردم، صدای کلفت سلام یا گامهای استوار مردانهای نشنیدم.
۱، ۲، ۳ و ۴خانم از در وارد شدند. ۴بار سلام کردم. ۴بار دست دادم. ۴بار لبخند زدم. ۴بار گوشه روسریام را تنظیم کردم. ۴بار چادرم را محکمتر گرفتم. ۴بار توی صورتم زل زده شد. مامان که مثل من منتظر نفر پنجم بود، سرک کشید داخل حیاط؛ لبخندی زورکی زد و گفت: «ببخشید! مگه نفرمودین آقازادهتون هم تشریف میارن؟» یکی از ۴خانم که لابد مادرشوهر بود، با لبخندی زورکیتر از مامان گفت: «دم در هستن. رسم ما اینه که اول، مادر و خواهر و خالهها دختر رو بیحجاب میبینن، اگه پسندیدن به داماد اذن دخول میدیم.»
انگار آمده بودند بازار که جنس محبوبشان را بپسندند و انگار بلاتشبیه، آمده بودند زیارت که اذن دخول صادر کنند! من و مامان از این رسم عجیب جا خورده بودیم و بروبر به هم نگاه میکردیم.
زن دومی که کپی مادرشوهر بود و احتمالاً خالهٔ داماد میشد، با لحنی که سعی میکرد مهربانانه باشد، گفت: «دخترجون! وای اسمتو یادم رفت. امان از این حواس پرت. پاشو پاشو چادرتو دربیار، ما قد و بالا و موهاتو ببینیم. والا شاید کچل بودی یا شپش داشتی.»
با ادای جمله آخر، همه زنها انگار لطیفه خیلی بامزهای شنیده باشند، زدند زیر خنده. انگار آب سرد ریختند روی سرم. کم مانده بود بپرم توی بغل مامان و مثل وقتهایی که نمیدانم باید چهکار کنم، بزنم زیر گریه. موهایم به جهنم، پیراهن پاره و رنگی بابا و شلوار گلگلی زانوانداختهام را چه میکردم؟ زاویه روسریام را بگو که به چه سختی تنظیمش کرده بودم.
از طرفی نگران موهای پریشانم بودم و از طرف دیگر فکر پسندیده نشدن توی دلم چنگ میانداخت.
۴جفت یا به عبارتی ۸عدد چشم رنگارنگ زل زده بودند به من و مثل استاد داورهای پایاننامه، با دقت ارزیابیام میکردند. دوست داشتم مثل بچگی بروم زیر چادر مامان و برای بقیه شکلک دربیاورم. زنها انگار وسط بازار بردهفروشها بودند. همانطور خریدارانه زل زده بودند به من و هرازگاهی پچپچی هم میکردند.
پس از دقایق ممتد و طولانی، مادرشوهر که حکم سرداور را داشت، فنجانش را گذاشت روی میز و داورانهتر براندازم کرد و سرش را به نشانه تأیید تکان داد. خواهرشوهرها هم شیرینیهایشان را خوردند که یعنی عروس را پسندیدهاند. فقط مانده بود خالهخانم که باید منتظر میماندیم و میدیدیم سرش را به سمت پایین تکان میدهد یا بالا.
حس میکردم بهجای قلب یک بچهگنجشک توی سینهام ورجهوورجه میکند و همه حضار صدای جیکجیکش را میشنوند. بالاخره خالهخانم عینک نزدیکبینش را از چشم برداشت و با صدای نازک و تودماغیاش گفت: «دخترجونی! موهات همینقدره؟ آخه راضیهجونی خیلی از زلفای افشونت تعریف کرده بود. میگفت گیسوکمندی و موهات تا زانوهات میرسه.»
خاله خانم منتظر پاسخ من یا رویش و نمایش بیشتر موهایم بود. لبخند هیستریکی زدم و گفتم: «راضیهجون لطف دارن. حالا نه تا زانو، ولی تا انتهای کمرم میرسه اما چون الان بستمش، کوتاه به نظر مییاد.» دیگر نگفتم از بس نشُستمشان چسبیده کف سرم و از بس شانه نکردمشان یک مشت شده.
خالهخانم عذرم را پذیرفت و گردن کوتاهش را به سمت پایین چرخاند و جهت محکمکاری شیرینیاش را هم نوش جان کرد. پس از اتمام داوری هیئت ژوری، النگوهای مادرشوهر رفت توی کیف پرزرق و برقش. گوشی یازدهدوصفرش را درآورد و از جناب شازده دعوت کرد بیاید داخل.
#منصوره_رضایی
#یکیشون_خیلی_خوبه
[خاطراتی طنز از خواستگاری دختران]
نشر مهرستان
صفحات ۶۷ تا ۶۹.
@Ab_o_Atash
✳️ حسن روحانی و خیانت خواص به امامحسن«ع»
در مدائن، امام مجتبی«ع» مردم را در مسجد شهر جمع کرد و وقایع را برای آنها توضیح داد. خیانتها را گفت و افرادی را که در صحنه جنگ با دشمن خیانت کرده بودند، معرفی کرد. رو به مردم کرد و اتمام حجت کرد. به مردم گفت: آیا برای ایثار و فداکاری و جانبازی و دادن خون، که برای شما عزت دنیا و آخرت است، آماده هستید؟
فرمود: اگر بایستید، خداوند شما را یاری میکند و ما پیروز میشویم و اگر آمادگی نداشته باشید، دنیای شما توأم با غم و اندوه و آخرت شما با مشکلات زیادتری توأم خواهد بود.
مردم چه جوابی به امام حسن«ع» دادند؟ گفتند: ما میخواهیم زنده بمانیم و زندگی کنیم. ما آمادگی برای جنگ و فداکاری نداریم.
این پاسخ مردم در مسجد مدائن در محضر فرزند رسول خدا و عقبنشینی از صحنه فداکاری و ایثار بود که دست روی دست گذاشتن امام مجتبی«ع» را رقم زد.
آنچه بعد به نام «صلح» لقب گرفت، چیزی بود که به دست مردم، در مدائن حاصل شد و نه به دست امام مجتبی در کوفه. ایثار مردم و فداکاری مردم و جهاد ميتوانست سرنوشت دیگری را رقم بزند.
#حسن_روحانی
#مقدمهای_بر_تاریخ_امامان_شیعه
[سخنرانی در سال ۱۳۵۶]
انتشارات مرکز تحقیقات استراتژیک
صفحه ۲۰۵.
@Ab_o_Atash
✳️ درخواست چمران در جشن پیروزی انقلاب الجزایر
مصطفی تصمیم خود را گرفته بود. هرگاه تصمیمی میگرفت تا آن را انجام نمیداد، آرام نمیگرفت. حالا هم صبر و قرار از دست داده بود. زندگی در آمریکا، دیگر جذابیتی برایش نداشت. حقیقتاً گویی چیزی در آنجا آزارش میداد.
پس از شنیدن خبر پیروزی انقلاب الجزایر و استقلال آن کشور، ابتدا به اروپا رفت تا با مسلمانان این قاره دیدار کند و پس از آن برای شرکت در جشن ملی الجزایر به این کشور رفت.
در آنجا بود که بار دیگر به نزد آیتالله طالقانی رفت تا با معلم سابقش دیدار کند. آیتالله طالقانی، مصطفی را به #جمال_عبدالناصر معرفی کرد و در همانجا بود که مصطفی درخواستش را با عبدالناصر در میان گذاشت: «برای آموزشهای نظامی پایگاهی را در اختیار ما قرار دهید...»
#حسین_نصرالله_زنجانی
#همیشه_مسافر
[زندگینامه داستانی شهید دکتر #مصطفی_چمران]
نشر فاتحان
صفحه ۸۷.
@Ab_o_Atash
✳️ شهریار مدیون چه کسی بود؟
من ذوق ادبيام را مديون مادرم هستم. مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشت ولی اشعار بسيار لطيف ترکی و فارسی را به خاطر داشت و وقتی شعر لطيفی میخواند، میلرزيد و اشک میريخت. اين بود که علاوه بر وراثت، حالوهوای مادرم از کودکی در روح من منعکس شد.
در چهار پنجسالگی، اولين شعری که حس کردم و به خاطر سپردم را مادرم میخواند. اين دو بيت ترکی بود که هنوز در مغز من صدا میکند و به نظر من از لطيفترين اشعار دنياست:
گتمه ترسا بالاسی منده سنه سايه گليم
دامنيندن ياپوشوم منده کليسايه گليم
يا کی سن گل گينه اسلامی گولوم ايله قبول
يا کی تعليم اله من مذهب عيسايه گليم
[از گفتوگوی راديو تبريز با استاد #سیدمحمدحسین_شهريار در فروردين ۱۳۴۲]
#جمشید_علیزاده
#گفتوگو_با_شهريار
انتشارات نگاه
@Ab_o_Atash
ترجمه شعر فرسته قبلی:
ای بچهترسا، نرو! تا من هم مثل سایه همراهت باشم
دامن تو را بچسبم و به کلیسا بیایم
یا تو بیا و اسلام را بپذیر
یا دین خودت را به من بیاموز تا من مسیحی شوم.