eitaa logo
آب و آتش
464 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
4.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️ حکمت بلاها هر بلایی کز تو آید، رحمتی است هر که را فقری دهی، آن دولتی است تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با لطف تو، پیوندم زنند گر کسی را از تو دردی شد نصیب هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمی‌دانست و مهمان تو بود رزق زان معنی ندادندم خسان تا تو را دانم پناه بی‌کسان ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کآنچه دارد زانِ توست زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را اندرین پستی، قضایم زان فکند تا تو را جویم، تو را خوانم بلند @Ab_o_Atash 📽 خوانش شعر زیبای توسط رهبر فرزانه انقلاب در زمان بستری بودن در بیمارستان. @Ab_o_Atash
✳️ بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد بِطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد صبا کجاست؟ که این جانِ خون‌گرفته چو گُل فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل، حافظ! طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد @Ab_o_Atash
✳️ اسوه اخلاق عملی در بیان یک عالم ربانی تابستان سال ۱۳۸۶ بود. در مسجد امین‌الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشا بودم. حالت عجیبی داشتم. تمام نمازگزاران از علما و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتی به اطراف خود نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اینکه مسجد، جزیره‌ای در میان دریاست! امام جماعت، پیرمردی نورانی با عمامه‌ای سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می‌شناسی؟ جواب داد: حاج شیخ هستند. استادِ حاج‌آقا و حاج‌آقا . من که از عظمت روحی و بزرگواری بسیار شنیده بودم، با دقت تمام به سخنانش گوش می‌کردم. سکوت عجیبی بود. همه به ایشان نگاه می‌کردند. ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: دوستان! رفقا! مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می‌دانند و... اما رفقای عزیز! بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند. بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت. از جای خود نیم‌خیز شدم تا بتوانم خوب ببینم. تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان می‌داد که بلوز قهوه‌ای بر تنش بود. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم بود؛ ! سخنانش برای من بسیار عجیب بود. شیخ حسین زاهد استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده‌اند، چنین سخنی می‌گوید!؟ او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی می‌کند!؟ در همین حال با خودم گفتم: شیخ حسین زاهد که...! او که سال‌ها قبل از دنیا رفته! هیجان زده از خواب پریدم. ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد ۸۶ مطابق با بیست‌وهفتم رجب و مبعث حضرت رسول اکرم «ص» بود. زندگینامه و خاطرات (چاپ چهل‌و‌هشتم، تهران: گروه فرهنگی و انتشارات شهید ابراهیم هادی، شهریور ۱۳۹۲) صفحات ۹ و ۱۰. @Ab_o_Atash
✳️ در حاشیه درخواست همسر! صبح در میان صحن، یکی از دوستانم را دیدم. گفت: «فلانی! اگر زن می‌خواهی مثل همیشه كه زیارت حبیب بن مظاهر را می‌خوانی، بعد از آن دو ركعت نماز و یك سوره یس به هدیه حبیب بخوان و بعد از آن حاجت خود را بخواه...» گفتم: چه می‌گویی؟ گفت: همین‌طور است که می‌گویم؛ مجرب شده است. من هم این کار را کردم. در وقت حاجت خواستن گفتم: «حبیب! من زن می‌خواهم كه با او به خوبی و خوشی زندگانی كنم نه آنكه طوق لعنت به گردن من بیندازی، و حال من را بسنج كه من از عهده مخارج خودم برنمی‌آیم تا چه رسد به زن و بچه كه حقیقتاً چاه ویل و حرص مجرّد و جهنّم دنیاست كه هر چه بگویی: «هل امتلئت؟ فتقول: هل من مزید؟» یا حبیب! خوب چشم‌هایت را باز كن كه من گاه‌گاهی بی‌شام و ناهار مانده‌ام و رو نداشته‌ام كه از رفقا پول قرض كنم. با زن و بچه ممكن نیست كه صبر كنم به بی‌غذایی، و چیز به قرض خواستن از كوه اُحد بر من سنگین‌تر است. یا حبیب! من در وادی غیر ذی زرع ساكنم.... یا حبیب! این حاجت خواستن من از تو یك سرش شوخی و حصول تجربه است و سیاحتِ وقوع امر غیر عادی است.... چنانچه این‌طور زن از دست تو برنمی‌آید، یك قدم راضی نیستم برای من برداری و قوز بالای قوز بسازی ها! من همه‌چیز را به تو گفتم. صاف و پوست‌كنده گفتم. یا زن برای من درست نكن كه همان خودم برای خودم بس است و یا اگر درست می‌كنی، به‌قاعده و از همه‌جهت درست كن. والسلام علیكم و رحمت‌الله و بركاته.» انتشارات امیرکبیر صفحه ۳۹۷. @Ab_o_Atash
«قلم» و «شمشیر» لازمه صدارت بود از وسایل صدارت، یکی قلم بود. در نقاشی‌ها صدر را با طغرایی لایِ شالِ کمر و دواتی در دست نشان می‌دادند. توانِ قلم، معیار اصلی صدارت بود و ابزارِ دیگر شمشیر. بعضی از صدور ذوالریاستین بودند، هم شمشیر داشتند و هم خط و ربط. ابزارِ صدارتِ قائم‌مقام اما نامه‌هایش بود و از طریقِ نامه‌هایش جوری القای قدرت می‌کرد که از شمشیرِ کسان برنمی‌آمد. این قدرت چنان بود که دیگران را به خیال انداخت که قائم‌مقام در نوشته‌هایش سحر می‌کند و البته خودِ قائم‌مقام هم از این خیال تبری نمی‌جسته. این القای قدرت سیمیای او نیست بلکه احاطه او بر داستان‌های متواتر و احادیثِ صدرِ اسلام و رسایل مرسل و نکته‌سنجی و استفاده بجای اوست که جادو می‌کند. اینها را مضاف کنید به عربی‌دانیِ مفصلِ قائم‌مقام. نامه‌های تازه‌یاب قائم‌مقام فراهانی نشر پرنده صفحه ۷. @Ab_o_Atash
✳️ از این واقعیت نترسیم چرا ما از اثبات مغایرت بین حکومت اسلامی و دموکراسی می‌هراسیم؟ زیرا هنوز در فضای فرهنگی غرب نفس می‌کشیم و در تبلیغات جهانی غرب، حکم بر این قرار گرفته است که «هر چه غیرِ دموکراسی است، استبداد است.» خیر، این چنین نیست. دموکراسی -حکومت مردم- در برابر تئوکراسی -حکومت خدا- ست و حکومت خدا لزوماً غیر مردمی نیست، چنان‌که دموکراسی در غرب نیز به اعتقاد ما اکنون در یک «حاکمیت استبدادی پنهان» صورت بسته است. نشر واحه صفحه ۵۸. @Ab_o_Atash
رفتگرهای محله صیاد این را سردار قالیباف برایم تعریف کرد. گفت: «صیاد سه چهار ماه قبل شهادتش به من زنگ زد که فلان‌کس از رفتگرهای محلشون گرفتاره. بسیجیه. سابقه چند ماه داوطلبانه در جبهه داره. این سابقه رو براش زنده کنید و به زندگیش برسید.» می‌گفت: «من رسیدگی کردم و بعد رفتم پیش صیاد. باهاش شوخی کردم. گفتم راستش رو بگید. شما چه ارتباطی دارید با رفتگرها؟» [شهید صیاد] یک وقتی را گذاشته بود برای رفتگرهای محله‌اش. می‌آمدند پیشش و دردشان را می‌گفتند. جلد هفتم شهید انتشارات روایت فتح صفحه ۱۲۸. @Ab_o_Atash
✳️ آموزش آدم‌کشی!   آخر نگهی به سوی ما کن دردی به ارادتی دوا کن بسیار خلاف عهد کردی آخر به غلط یکی وفا کن ما را تو به خاطری همه‌روز یک روز تو نیز یاد ما کن این قاعدهٔ خلاف بگذار وین خوی معاندت رها کن برخیز و در سرای در بند بنشین و قبای بسته وا کن آن را که هلاک می‌پسندی روزی دو به خدمت آشنا کن چون انس گرفت و مهر پیوست بازش به فراق مبتلا کن سعدی! چو حریف ناگزیر است تن در ده و چشم در قضا کن شمشیر که می‌زند سپر باش دشنام که می‌دهد دعا کن زیبا نبود شکایت از دوست زیبا همه‌روز، گو جفا کن @Ab_o_Atash
✳️ خاطره‌ای درباره بنیانگذار پارک ساعی تهران من یک همشهری داشتم به نام «فریدون بهمنیار». مردی تحصیل‌کرده و باسواد. پدرش مرحوم احمد بهمنیار (دهقان کرمانی) از رجال صاحب‌نام و از استادان کم‌نظیر فارسی و عربی بود و سال‌ها در تبعید و زندان مبارزه با انگلیس‌ها گذرانده بود و روزنامه «فکر آزاد» را در مشهد منتشر می‌کرد و از هواداران «کلنل محمدتقی‌خان پسیان» بود. فرزند او فریدون بهمنیار که تحصیل‌کرده فرانسه بود، در ایران به کارهای فرهنگی و صنعتی پرداخت. فریدون بهمنیار در حین خدمت گرفتار بیماری درد کمر سخت شد، به‌طوری که به‌کلی از حرکت افتاد و پاها فلج شد، و حتی برای انجام ضروری‌ترین احتیاجات آدمی، محتاج کمک غیر بود و این بیماری او نزدیک بیست سال طول کشید. نکته مهم اینکه فریدون بهمنیار - که تربیت‌شده چنان پدری بود- دارای ایمانی محکم و اعتقادی سخت بود و به همین سبب همیشه خندان و خوش‌سخن بود و اغلب خدای را شکر می‌کرد و من واقعاً تعجب می‌کردم که آدمی با این‌همه گرفتاری و بیماری ده‌بیست ساله و ملازم دائمی بستر بودن، تا چه حد ذاکر و شاکر پروردگار است! یک‌روز از او پرسیدم: شما همیشه چنین راضی به قضای حق بوده‌اید؟ او گفت: آری، و آنچه که به خاطر می‌آورم، تنها یک‌ یا حداکثر دوبار پیش آمد که هیچ‌کس در خانه نبود و من احتیاج به جابه‌جاشدن داشتم، و در حالی که بسختی از درد می‌نالیدم، رو به آسمان کردم و گفتم: «خداوندا! کاش آن‌روز به من آن حالت را کرامت نمی‌فرمودی که من با رضای خاطر از سفر خود انصراف حاصل کنم!» از او خواستم توضیح بیشتری بدهد و او گفت: «وقتی تحصیلات خود را در فرنگ تمام کردم، جوانی بودم آراسته و شاداب و در بازگشت به ایران، برای بازدید بعضی آشنایان سفری به شیراز کردم که فصل مناسب گردش بود. چندین روز به مهمانی و دیدوبازدید گذشت. چون در تهران کارداشتم، یک بلیت هواپیما خریدم که از شیراز با هواپیما به تهران بیایم. آن‌روزها هنوز سرویس هواپیمایی منظم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماهای نظامی از نوع داکوتا، هفته‌ای یک‌بار روزهای پنجشنبه به تهران می‌آمد. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم. قوم و خویش‌ها اصرار داشتند که من هفته‌ای دیگر هم بمانم تا به اطراف شهر برویم ولی نپذیرفتم و آنها نیز تا فرودگاه بدرقه من آمدند. روی صندلی هواپیما نشستم و کمربند بستم، همه صندلی‌ها پر بود. در همین‌وقت مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همان‌طور ایستاده، خطاب به مسافران گفت: «آقایان! آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته دیگر در شیراز بماند و در بهترین هتل شیراز مهمان من باشد؟» تقاضا عجیب بود، و البته کسی جوابی نداد. آن‌مرد دوباره تکرار کرد: «آقایان! من در وزارت کشاورزی هستم، و روز شنبه یک جلسه مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیئت بزرگ هلندی در تهران داریم و می‌دانید که با اتومبیل نمی‌توان شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته بعد به تهران بیاید. تمام این هفته را مهمان من خواهد بود.» بهمنیار گفت: من از جای برخاستم و گفتم: «بفرمایید! مخارج هم لازم نیست؛ چون من مهمان بستگان خود در شیراز هستم و آنها هم اصرار داشته‌اند که این هفته به تهران نروم، ولی من از آنها جدا شده‌ام. حالا برمی‌گردم و هفته بعد به تهران خواهم رفت.» بدین طریق من پیاده شدم و با آنها که بدرقه آمده بودند، دوباره به شیراز برگشتم و آن مهندس به‌جای من عازم تهران شد. خواهید گفت گلایه من از خداوند متعال چه بود؟ گله این بود که آن هواپیمای جنگی داکوتا که روزی نبود در گوشه و کنار عالم و خصوصاً ایام جنگ [جهانی] یکی‌دوتا از اینها سقوط نکند و به همین دلیل روزنامه‌ها به آن «تابوت پرنده» لقب داده بودند! هرگز به تهران نرسید، و در نزدیکی‌های ساوه موتورش از کارافتاد و سقوط کرد و همه آن مسافران و آن مهندس عالی‌مقام که به آن اصرار، مسافر آن شد و در وزارت کشاورزی مقامی بزرگ داشت و اسمش «کریم ساعی» بود، از میان رفتند. مهندس بهمنیار گفت: به خداوند نالیدم که آن‌روز چرا به من امر فرمودی که صندلی خود را به مهندس ساعی واگذار کنم؟! البته سال‌هاست که از آن ناشکری خود استغفار می‌کنم. مهندس کریم ساعی که در دانشکده کشاورزی تحولات مهم ایجاد کرد، بنیانگذار پارک جنگلی بزرگی در منطقه بیابانی بین شمیران و تهران در ایستگاه آبشار بود که هنوز به نام او به «پارک ساعی» معروف است. روزنامه اطلاعات شماره ۲۱۶۴۵ صفحه ۶ – با تلخیص. @Ab_o_Atash
✳️ قطره‌ای از اقیانوس مردی گفت: «وقتی که آب دریا بالا آمده بود، با نوک کفشم روی ماسه‌های ساحل چیزی نوشتم که مردم همواره می‌ایستند و آن را می‌خوانند و مواظبند که در آینده چیزی آن را پاک نکند.» و مرد دوم گفت: «من هم بر ماسه‌ها چیزی نوشتم، اما وقتی که آب دریا فرو نشسته بود. از این‌رو امواج دریا نوشتهٔ مرا پاک کرد. ولی به من بگو تا تو بر ماسه‌ها چه نوشتی؟» مرد اول در جواب گفت: «نوشتم: «من همانم که هست.»، تو چه نوشتی؟» و مرد دوم گفت: «این چیزی است که من نوشتم: «من جز قطره‌ای از این اقیانوس بزرگ نیستم.» (چاپ اول، تهران: انتشارات حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، آبان ۱۳۶۴) صفحه ۷۸. @Ab_o_Atash
✳️ مشهور اما تنها این گفتهٔ هملت که «دیگر تنها هستم»، نقد حال من بود. آن‌روز بعدازظهر خیابان‌ها را گز می‌کردم و به تماشای مغازه‌ها ایستادم و بیخودی سر چهارسوی خیابان‌ها توقف می‌کردم. اکنون چه بر سرم می‌آید؟ اینجا در اوج کار هنری‌ام بودم؛ سرتا پا آراسته، ولی جایی نداشتم بروم. آدم با اشخاص چگونه می‌تواند آشنا شود؟ منظورم اشخاص دلچسب است. همه مرا می‌شناختند، ولی من هیچ‌کس را نمی‌شناختم. خرده‌خرده درون‌گرا می‌شدم و سخت به حال خودم افسوس می‌خوردم و افسونِ افسردگی و ملال به جانم چنگ می‌انداخت و آزارم می‌داد. به یاد یکی از بازیگران موفق کمدی کی‌ستون می‌افتم که یک بار گفت: «بالاخره رسیدیم چارلی! این‌همه تلاش برای چیست؟» و من جواب دادم: «به کجا رسیدیم مگر؟» انتشارات سهروردی صفحه ۲۲۹. @Ab_o_Atash
✳️ رقصیدن پروفسور برای انتشار «اصول کافی»! هنگامی‌که پدرم کتاب «اصول‌کافی» را چاپ کردند، بشدت مورد استقبال علما و دانشمندان قرار گرفت. سال ۱۳۳۳ و ۱۳۳۴، جلد اول و دوم درآمده بود و تدوین بقیۀ جلدها تا سال ۱۳۳۸ طول کشید. ابتدا، جلد اول و دوم «اصول‌کافی» چاپ شد و بعد جلد‌ هشتم که «روضۀ کافی» بود، بعد جلد سه تا هفت که «فروع کافی» بود. کتاب «بحارالانوار» هم در همان اوقات، یعنی تقریباً سال ۱۳۳۵، چاپش شروع شد. مرحوم «استاد غفاری» هم کارمند مغازۀ کتاب‌فروشی پدرم بود و هم شب‌ها به منزل می‌رفت و به کار تصحیح و تعلیق کارهای زیر چاپ می‌پرداخت. مثلاً مرحوم آیت‌الله «سید احمد خوانساری» که از بزرگ‌ترین مراجع بودند و در قم درس خوانده بودند و به دستور آیت‌اللّه «بروجردی» به تهران آمده بودند، گاهی که از مغازۀ ما رد می‌شدند به داخل می‌آمدند و از مرحوم «استاد غفاری» تشکر می‌کردند و یا برای مثال مرحوم آیت‌اللّه «بهبهانی» از منزلشان «سرپولک» آمده بودند به مغازۀ ما در بازار سلطانی، فقط به این دلیل که «استاد غفاری» را ببینند و از ایشان تشکر کنند. حتی زمانی که «پروفسور هانری‌کُربَن» در انستیتوی ایران- ‌فرانسه بود، پدرم «کافی» را برای ایشان برده بودند و او از شدت شادی شروع کرده بود به رقصیدن و شادی کردن به‌خاطر چاپ شدن «کافی». این کتاب خیلی مورد توجه قرار گرفت. @Ab_o_Atash