eitaa logo
آب و آتش
464 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♻️ آدم‌های عدد و رقم! آدم‌بزرگ‌ها هیچ‌وقت بتنهایی، چیز نمی‌فهمند و برای بچه‌ها هم خسته‌کننده است که همیشه و همیشه به آنان توضیح بدهند. آدم‌بزرگ‌ها، ارقام را دوست دارند. وقتی با آنان از دوست تازه‌ای صحبت می‌کنید، هیچ‌وقت از شما راجع به آنچه اصل است نمی‌پرسند‌؛ هیچ‌وقت به شما نمی‌گویند که مثلاً  آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازی‌هایی را  بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع می‌کند؟ بلکه از شما می‌پرسند: چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟ و تنها در آن‌وقت است که خیال می‌کنند او را می‌شناسند. آدم‌بزرگ‌ها همین‌طورند. نباید از آنان رنجید. بچه‌ها باید نسبت به آدم‌بزرگ‌ها خیلی گذشت داشته باشند. (چاپ دهم، تهران: انتشارات امیرکبیر، ١٣۶١) صفحه ١۴. https://eitaa.com/Ab_o_Atash
🍃 پیشنهاد جذاب نوروزی آب‌وآتش🍃 خب، اینکه تعطیلات نوروز را فقط به دیدوبازدید و میوه‌ و شیرینی و بگووبخند و احتمالاً فیلم و سریال بگذرانید که کافی نیست؛ مطمئنیم خواندن و مطالعه هم جایی در برنامه‌های متنوع شما دارد، بخصوص رمان که فصل خواندنش همین تعطیلات دورودراز فروردین است. بیایید به این پیشنهاد جذاب و حال‌خوب‌کن ما لبیک بگویید و دست‌به‌کار شوید و بخش افتتاحیه و آغاز رمان‌های خوبی که خوانده‌اید و یا حتی هنوز نخوانده‌اید را انتخاب کنید و برای مدیر کانال یعنی @Dejakam بفرستید تا بتدریج در آب‌وآتش منتشر کنیم. مطمئناً چیز جالبی از آب درخواهد آمد. یادتان نرود که منبع کتاب را هم حتماً حتماً طبق مدل این کانال در پایین متن بیاورید. حتی شماره صفحه. مثلاً: (چاپ اول، تهران: انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۷) صفحات ۵ و ۶. برای خوانش بهتر بقیه این گزیده‌ها هم هشتگ را اضافه کنید. در ضمن دوستان دیگرتان بخصوص رمان‌خوان‌های حرفه‌ای را هم به این بازی دعوت کنید. منتظریم دوستان! https://eitaa.com/Ab_o_Atash
✳️ دربارهٔ سلام از آنجایی که «سلام» از اسمای حُسنای حضرت محبوب «جل جلاله» می‌باشد، بسیار لذت‌بخش است که دو انسان موحد و معتقد به آیین واحد، در آغازین برخوردشان با یکدیگر نام محبوب حقیقی‌شان را که موجب انبساط روحی‌ و آرامش قلبی است بر زبان جاری کنند، چرا که هر عاشقی از شنیدن نام‌ معشوق خود، دلش زیر و‌ رو و‌ حالش دگرگون می‌شود و‌ به‌ وجد می‌آید. نیز از قول مجنون گفته شده که: از آنم با شب تار است میلی که دارد نسبتی با نام لیلی و به شب تار در زبان عربی «لَیل» گفته می‌شود. [سیری در معارف زیارت عاشورا] ص۶۴. @Ab_o_Atash
✳️ الزامات بهاری! آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب‌ است وان نه بالای صنوبر که درخت رطب‌ است نه دهانی است که در وهم سخندان آید مگر اندر سخن آیی و بداند که لب‌ است آتش روی تو زین‌گونه که در خلق گرفت عجب از سوختگی نیست که خامی عجب‌ است آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب‌ است جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست نه که از ناله مرغان چمن در طرب‌ است هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا کآفتابی تو و کوتاه‌نظر مرغ شب‌ است خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد گر چه راهم نه به اندازه پای طلب‌ است هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب‌ است سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ است لیکن این حال محال است که پنهان ماند تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب‌ است @Ab_o_Atash
✳️ اختلاف طبقاتی؛ درد مزمن تاریخ جامعهٔ توحیدی طبق این اصطلاحی که به گوش شما آشناست، یک جامعهٔ بی‌طبقه است؛ یک جامعه‌ای است که گروه‌های انسان‌ها در آن جامعه از یک‌دیگر بر حسب حقوق و مزایا جدا نشدند. همه انسان‌ها زیر یک سقف حقوقی زندگی می‌کنند. همه در یک مسیر و با یک نوع امکانات و با یک نوع حقوق زندگی می‌کنند و حرکت می‌کنند. این جامعه‌ای است که توحید از لحاظ طبقه‌بندی اجتماعی در مقابل دید ذهن ما و تصور ما می‌گذارد. به تاریخ که برمی‌گردیم، می‌بینیم اختلاف طبقاتی از جمله دردهای مزمن تاریخ است، در همه اجتماعات. نه فقط اجتماعات عقب‌افتادهٔ قبایلی، نه فقط اجتماعات سرزمین‌های دور از تمدن، بلکه در آن کشورها و سرزمین‌هایی که مادر تمدن بشری و گاهواره تمدن بشری هستند، در همان جاها اتفاقاً اختلاف طبقاتی با زشت‌ترین چهره و کریه‌ترین صورت، خودش را به ما از لابه‌لای اوراق تاریخ نشان می‌دهد. واقعاً ستم بزرگ تاریخ و لکه ننگ بزرگ تاریخ بشر از جمله همین است: اختلاف طبقاتی. اختلاف طبقاتی یعنی چه؟ اختلاف طبقاتی یعنی اینکه انسان‌هایی که در این جامعه زندگی می‌کنند، اینها همه مثل هم نیستند. یک عده محکومند به اینکه محرومیت بکشند، رنج ببرند، خدمت گروه‌های دیگر را بکنند و باید از این محرومیت و رنج گله‌ای هم نداشته باشند. یک عده هم بایستی برخوردار باشند، بهره‌مند باشند، لذت و عیش زندگی برای آنها باشند، از همه مزایا آنها بتوانند استفاده بکنند و اشکالی هم نداشته باشد. [سلسله جلسات استاد سید‌علی حسینی خامنه‌ای، مشهد مقدس، مسجد امام حسن مجتبی، رمضان المبارک ۱۳۵۳ شمسی] (قم، چاپ سوم: مؤسسه جهادی، ۱۳۹۳) صفحه ۲۷۰. @Ab_o_Atash
✳️ توهمات عاشقانهٔ زنان! زن‌ها معمولاً توهمات عاشقانه‌شان را به این راحتی ول نمی‌کنند. دلشان می‌خواهد به خودشان بقبولانند که این وضعیت، یک فاز موقت است که مردها بالاخره از سر می‌گذرانند و یک‌روز با زنبق‌هایی که فصلشان نیست و دو تا بلیط پاریس در آستانه در ظاهر می‌شوند. تو در حالی که برس توالت را زمین می‌گذاری، می‌پرسی: «مناسبتش چیه؟» او می‌گوید: «زندگی! فقط می‌خواستم بگم دوستت دارم.» این اتفاق روزی می‌افتد که دو تا سنجاب بنشینند سر میز مینیاتوری ما و ذرت بخارپز سفارش بدهند. ؟ شماره۵۹، ص ۲۵۹. @Ab_o_Atash
✳️ خدایا! نمى‌دانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمى‌كند. مردم را مى‌بینم كه به هرسو مى‌دوند، كار مى‌كنند، زحمت مى‌كشند تا به نقطه‌اى برسند كه به آن چشم دوخته‌اند. ولى اى خداى بزرگ! از چیزهایى كه دیگران به دنبال آن مى‌‌روند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران مى‌دوم و كار مى‌كنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و كار كرده و مى‌كنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمی‌كند فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش مى‌گذارم و در كشمكش حیات شركت می‌كنم و در این راه، انتظار نتیجه‌اى ندارم! خستگى براى من بى‌معنى شده است، بى‌خوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم واندوه، گویى كوهى استوار شده‌ام؛ رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت‌كننده نیست. هر كجا كه برسد مى‌خوابم، هروقت كه اقتضا كند برمى‌خیزم، هرچه پیش آید مى‌خورم، چه ساعت‌هاى دراز كه بر سر تپه‌هاى اطراف «برکلی» بر خاک خفته‌ام و چه نیمه‌هاى شب كه مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپه‌ها و جاده‌هاى متروک قدم زده‌ام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى بسر آورده‌ام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده‌ام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم. اى خداى بزرگ! براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخِّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایده‌ها، آرزوها و تصوراتِ من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است كه «من» را تشكیل داده است؟ چه چیز است كه دیگران مرا به نام آن مى‌شناسند؟ در وجود خود می‌نگرم، در اطراف جست‌وجو مى كنم تا نقطه‌اى براى وجود خود مشخص كنم كه لااقل براى خود من قابل درک باشد. در این‌میان جز قلب سوزان نمى‌یابم كه شعله‌هاى آتش از آن زبانه مى‌كشد و گاهى وجودم را روشن مى‌كند و گاه در زیر خاكستر آن مدفون مى‌شوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمى‌بینم. همه‌چیز را با آن مى‌سنجم. دنیا را از دریچه آن مى‌بینم. رنگ‌ها عوض مى‌شوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مى‌گیرند. (چاپ سی ام، نشر سازمان و چاپ و انتشارات، ۱۳۹۲) صفحات ۲۰ و ۲۱. @Ab_o_Atash
✳️ هدیه قشنگ پاپا در نوامبر سال گذشته، چهارده سالم تمام شده است و پاپا، به مناسبت جشن تولدم، یک دفتر قشنگ یادداشت به من هدیه کرده است. البته حیف است که این صفحه‌های سفید قشنگ را سیاه کنم. این دفتر به شکل جعبه ساخته شده است و درِ آن با کلید بسته می‌شود. هیچ‌کس، حتی خواهرم ژولی، از آنچه روی صفحات آن نوشته شود مطلع نخواهد شد. این آخرین هدیه پاپای خوب من است. اسم پاپا، فرانسوا کلاری بود و در مارسی تجارت پارچه ابریشمی می‌کرد. دو ماه پیش، بر اثرناخوشی ورم ریه‌ها، از دنیا رفت. وقتی این دفتر را بین سایر هدایا روی میز دیدم، پرسیدم: «توی این دفتر، چه باید بنویسم؟» پاپا لبخندی زد و پیشانی مرا بوسید. بعد، درحالی که آثار هیجان در صورتش نمایان بود، گفت: «سرگذشت همشهری برناردین اوژنی کلاری را بنویس!» صفحه ۳. @Ab_o_Atash
✳️ داستان تعطیلات کلوئه کسالت‌آور بود، ولی کسالت‌بار بودن آن نکته منفی‌اش محسوب نمی‌شد. به آن برحسب منطقه مکالمات سکولار عادی گوش نمی‌دادم. برایم مهم نبود که مفهوم یا طنزی در آن بیابم، آنچه مهم بود حرفی نبود که می‌زد، بلکه اینکه او بود که حرف می‌زد _ و اینکه تصمیم گرفته بودم هرچه از دهان او خارج می‌شود را عین کمال بدانم. نشر نیلوفر صفحه ۲۳. @Ab_o_Atash
✳️ مادر لباس‌های نو تنش کرده بود و گفته بود: «از کنارِ دست آقات جُم نمی‌خوری!» و او معصومانه چشم‌هاش را دوخته بود به زمین و لب‌هاش چنبیده بود: «چَش.» اما از همان‌لحظه یک گوشش را در کرده بود و دیگری را دروازه. صدای فریاد پدر که می‌گفت: «جواد!» از میان جمعیت گذشت و کم‌جان به گوشش خورد؛ اما بی‌خیالِ عالم، جلو رفت. انتشارات سامیر @Ab_o_Atash
✳️ پس از بازگشت پس از دوهفته غیبت برگشته‌ام. کسانِ ما الآن سه روز است که در رولتنبورگ سکونت گزیده‌اند. خیال می‌کردم مرا مانند مسیح انتظار می‌کشند، ولی اشتباه می‌کردم. ژنرال که رفتاری بس آسوده و فارغ داشت، با من به تفرعن صحبت می‌کرد و مرا پیش خواهرش فرستاد. پیدا بود که عاقبت موفق شده‌اند پول قرض کنند و نیز به نظرم آمد که ژنرال از نگاه من پرهیز می‌کرد. ماری فیلیپوونا که سرش خیلی شلوغ بود، با من جز چند کلمه حرف نزد؛ با وجود این پول را از من گرفت، شمرد و به گزارش من تا آخر گوش داد. برای شام مجللی که به عادت مسکویی‌ها، که هر وقت پولدار باشند می‌دهند، منتظر مزنتسوف مردک فرانسوی و یک انگلیسی بودند. پولینا الکساندرونا وقتی مرا دید، پرسید که چرا این‌قدر دیر کرده‌ام و بی‌آنکه منتظر پاسخ من باشد فوراً منصرف شد. پیدا بود که در این کار تعمد داشت. با وجود این می‌بایست ما با هم صحبت می‌کردیم. آنچه می‌باید برای او بگویم بر دلم سنگینی می‌کرد. (چاپ اول، تهران: نشر روزگار، ۱۳۸۶) صفحات ۵ و ۶. @Ab_o_Atash
✳️ پسرک کجا قایم شده؟ - تام! جوابی نیامد. - تام! جوابی نیامد. - نمی‌دونم این پسره کجا غیبش زد! آهای تام! جوابی نیامد. بانوی پیر عینکش را پایین‌تر گذاشت و از بالای آن به اطراف اطاق نگاه کرد؛ بعد عینکش را بالا گذاشت و از زیر آن نگاه کرد. تقریباً هیچ‌وقت از توی عینک دنبال چیزی به کوچکیِ یک پسربچه نمی‌گشت؛ عینک نشانهٔ وقارش بود، مایهٔ غرور و مباهاتش بود، و برای خاطر «تشخّص» بود، نه کاری که می‌کرد - زیرا او از پشت یک‌جفت درپوش فلزی اجاق هم به همان خوبی می‌دید. چند لحظه‌ای انگار ماتش برد و بعد -البته نه با خشونت، ولی آن‌قدر بلند تا همهٔ اثاث خانه بشنوند- گفت: - خب، مگه دستم بهت نرسه... حرفش را تمام نکرد، چون در همین لحظه خم شده بود و داشت جاروی دسته‌بلند را زیر تختخواب فرو می‌کرد و به همین دلیل نفسش را که لازم داشت تا بتواند پشت سر هم ضربه‌هایش را وارد کند. تنها چیزی که از آن زیر بیرون کشید یک گربه بود. - هیچ‌وقت نتونستم این بچه رو گیر بندازم! رفت دم درِ گشوده و توی درگاه ایستاد و لای بته‌های گوجه‌فرنگی و تاتوره را پایید که باغچهٔ خانه پوشیده از آنها بود. خبری از تام نبود. برای همین، صدایش را چنان بلند کرد که از فاصلهٔ دور بشنوند و فریاد زد: - آ...ها...ی تام! سروصدای مختصری از پشت سرش آمد و پیرزن درست بموقع برگشت و گریبان کت تنگ و کوتاه پسربچه‌ای را چسبید و جلوی فرارش را گرفت. - آهان! باید فکر صندوقخونه رو می‌کردم. چیکار می‌کردی اونجا؟ (چاپ اول، تهران: نشر کارنامه، نوروز ۱۳۸۸) صفحات ۲۳ و ۲۴. @Ab_o_Atash