eitaa logo
آب و آتش
464 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ توهمات عاشقانهٔ زنان! زن‌ها معمولاً توهمات عاشقانه‌شان را به این راحتی ول نمی‌کنند. دلشان می‌خواهد به خودشان بقبولانند که این وضعیت، یک فاز موقت است که مردها بالاخره از سر می‌گذرانند و یک‌روز با زنبق‌هایی که فصلشان نیست و دو تا بلیط پاریس در آستانه در ظاهر می‌شوند. تو در حالی که برس توالت را زمین می‌گذاری، می‌پرسی: «مناسبتش چیه؟» او می‌گوید: «زندگی! فقط می‌خواستم بگم دوستت دارم.» این اتفاق روزی می‌افتد که دو تا سنجاب بنشینند سر میز مینیاتوری ما و ذرت بخارپز سفارش بدهند. ؟ شماره۵۹، ص ۲۵۹. @Ab_o_Atash
✳️ خدایا! نمى‌دانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمى‌كند. مردم را مى‌بینم كه به هرسو مى‌دوند، كار مى‌كنند، زحمت مى‌كشند تا به نقطه‌اى برسند كه به آن چشم دوخته‌اند. ولى اى خداى بزرگ! از چیزهایى كه دیگران به دنبال آن مى‌‌روند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران مى‌دوم و كار مى‌كنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و كار كرده و مى‌كنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمی‌كند فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش مى‌گذارم و در كشمكش حیات شركت می‌كنم و در این راه، انتظار نتیجه‌اى ندارم! خستگى براى من بى‌معنى شده است، بى‌خوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم واندوه، گویى كوهى استوار شده‌ام؛ رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت‌كننده نیست. هر كجا كه برسد مى‌خوابم، هروقت كه اقتضا كند برمى‌خیزم، هرچه پیش آید مى‌خورم، چه ساعت‌هاى دراز كه بر سر تپه‌هاى اطراف «برکلی» بر خاک خفته‌ام و چه نیمه‌هاى شب كه مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپه‌ها و جاده‌هاى متروک قدم زده‌ام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى بسر آورده‌ام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده‌ام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم. اى خداى بزرگ! براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخِّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایده‌ها، آرزوها و تصوراتِ من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است كه «من» را تشكیل داده است؟ چه چیز است كه دیگران مرا به نام آن مى‌شناسند؟ در وجود خود می‌نگرم، در اطراف جست‌وجو مى كنم تا نقطه‌اى براى وجود خود مشخص كنم كه لااقل براى خود من قابل درک باشد. در این‌میان جز قلب سوزان نمى‌یابم كه شعله‌هاى آتش از آن زبانه مى‌كشد و گاهى وجودم را روشن مى‌كند و گاه در زیر خاكستر آن مدفون مى‌شوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمى‌بینم. همه‌چیز را با آن مى‌سنجم. دنیا را از دریچه آن مى‌بینم. رنگ‌ها عوض مى‌شوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مى‌گیرند. (چاپ سی ام، نشر سازمان و چاپ و انتشارات، ۱۳۹۲) صفحات ۲۰ و ۲۱. @Ab_o_Atash
✳️ هدیه قشنگ پاپا در نوامبر سال گذشته، چهارده سالم تمام شده است و پاپا، به مناسبت جشن تولدم، یک دفتر قشنگ یادداشت به من هدیه کرده است. البته حیف است که این صفحه‌های سفید قشنگ را سیاه کنم. این دفتر به شکل جعبه ساخته شده است و درِ آن با کلید بسته می‌شود. هیچ‌کس، حتی خواهرم ژولی، از آنچه روی صفحات آن نوشته شود مطلع نخواهد شد. این آخرین هدیه پاپای خوب من است. اسم پاپا، فرانسوا کلاری بود و در مارسی تجارت پارچه ابریشمی می‌کرد. دو ماه پیش، بر اثرناخوشی ورم ریه‌ها، از دنیا رفت. وقتی این دفتر را بین سایر هدایا روی میز دیدم، پرسیدم: «توی این دفتر، چه باید بنویسم؟» پاپا لبخندی زد و پیشانی مرا بوسید. بعد، درحالی که آثار هیجان در صورتش نمایان بود، گفت: «سرگذشت همشهری برناردین اوژنی کلاری را بنویس!» صفحه ۳. @Ab_o_Atash
✳️ داستان تعطیلات کلوئه کسالت‌آور بود، ولی کسالت‌بار بودن آن نکته منفی‌اش محسوب نمی‌شد. به آن برحسب منطقه مکالمات سکولار عادی گوش نمی‌دادم. برایم مهم نبود که مفهوم یا طنزی در آن بیابم، آنچه مهم بود حرفی نبود که می‌زد، بلکه اینکه او بود که حرف می‌زد _ و اینکه تصمیم گرفته بودم هرچه از دهان او خارج می‌شود را عین کمال بدانم. نشر نیلوفر صفحه ۲۳. @Ab_o_Atash
✳️ مادر لباس‌های نو تنش کرده بود و گفته بود: «از کنارِ دست آقات جُم نمی‌خوری!» و او معصومانه چشم‌هاش را دوخته بود به زمین و لب‌هاش چنبیده بود: «چَش.» اما از همان‌لحظه یک گوشش را در کرده بود و دیگری را دروازه. صدای فریاد پدر که می‌گفت: «جواد!» از میان جمعیت گذشت و کم‌جان به گوشش خورد؛ اما بی‌خیالِ عالم، جلو رفت. انتشارات سامیر @Ab_o_Atash
✳️ پس از بازگشت پس از دوهفته غیبت برگشته‌ام. کسانِ ما الآن سه روز است که در رولتنبورگ سکونت گزیده‌اند. خیال می‌کردم مرا مانند مسیح انتظار می‌کشند، ولی اشتباه می‌کردم. ژنرال که رفتاری بس آسوده و فارغ داشت، با من به تفرعن صحبت می‌کرد و مرا پیش خواهرش فرستاد. پیدا بود که عاقبت موفق شده‌اند پول قرض کنند و نیز به نظرم آمد که ژنرال از نگاه من پرهیز می‌کرد. ماری فیلیپوونا که سرش خیلی شلوغ بود، با من جز چند کلمه حرف نزد؛ با وجود این پول را از من گرفت، شمرد و به گزارش من تا آخر گوش داد. برای شام مجللی که به عادت مسکویی‌ها، که هر وقت پولدار باشند می‌دهند، منتظر مزنتسوف مردک فرانسوی و یک انگلیسی بودند. پولینا الکساندرونا وقتی مرا دید، پرسید که چرا این‌قدر دیر کرده‌ام و بی‌آنکه منتظر پاسخ من باشد فوراً منصرف شد. پیدا بود که در این کار تعمد داشت. با وجود این می‌بایست ما با هم صحبت می‌کردیم. آنچه می‌باید برای او بگویم بر دلم سنگینی می‌کرد. (چاپ اول، تهران: نشر روزگار، ۱۳۸۶) صفحات ۵ و ۶. @Ab_o_Atash
✳️ پسرک کجا قایم شده؟ - تام! جوابی نیامد. - تام! جوابی نیامد. - نمی‌دونم این پسره کجا غیبش زد! آهای تام! جوابی نیامد. بانوی پیر عینکش را پایین‌تر گذاشت و از بالای آن به اطراف اطاق نگاه کرد؛ بعد عینکش را بالا گذاشت و از زیر آن نگاه کرد. تقریباً هیچ‌وقت از توی عینک دنبال چیزی به کوچکیِ یک پسربچه نمی‌گشت؛ عینک نشانهٔ وقارش بود، مایهٔ غرور و مباهاتش بود، و برای خاطر «تشخّص» بود، نه کاری که می‌کرد - زیرا او از پشت یک‌جفت درپوش فلزی اجاق هم به همان خوبی می‌دید. چند لحظه‌ای انگار ماتش برد و بعد -البته نه با خشونت، ولی آن‌قدر بلند تا همهٔ اثاث خانه بشنوند- گفت: - خب، مگه دستم بهت نرسه... حرفش را تمام نکرد، چون در همین لحظه خم شده بود و داشت جاروی دسته‌بلند را زیر تختخواب فرو می‌کرد و به همین دلیل نفسش را که لازم داشت تا بتواند پشت سر هم ضربه‌هایش را وارد کند. تنها چیزی که از آن زیر بیرون کشید یک گربه بود. - هیچ‌وقت نتونستم این بچه رو گیر بندازم! رفت دم درِ گشوده و توی درگاه ایستاد و لای بته‌های گوجه‌فرنگی و تاتوره را پایید که باغچهٔ خانه پوشیده از آنها بود. خبری از تام نبود. برای همین، صدایش را چنان بلند کرد که از فاصلهٔ دور بشنوند و فریاد زد: - آ...ها...ی تام! سروصدای مختصری از پشت سرش آمد و پیرزن درست بموقع برگشت و گریبان کت تنگ و کوتاه پسربچه‌ای را چسبید و جلوی فرارش را گرفت. - آهان! باید فکر صندوقخونه رو می‌کردم. چیکار می‌کردی اونجا؟ (چاپ اول، تهران: نشر کارنامه، نوروز ۱۳۸۸) صفحات ۲۳ و ۲۴. @Ab_o_Atash
✳️ خانی‌آبادی‌ها سال هزاروسیصدودوازدهِ شمسی، یک خیابان که با سه خیز می‌شد از یک‌طرف به طرف دیگرش جست؛ خانی‌آباد، اما نه مثل بقیه خیابان‌ها، چون «هفت کور» به آنجا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم «هف‌کور» صداشان می‌کردند. - خانی‌آبادیا! ذلیل نشین. هف‌کور به یه پول! هنوز هم کسی درست نمی‌داند چرا به آن، خانی‌آباد می‌گفتند؟ از کی آباد شد؟ خودِ خیابان خانی‌آباد از بالای ساخلوی قزاق‌ها شروع می‌شد و تا باغ معیرالممالک ادامه داشت. خیابانی شمالی جنوبی. وسط خیابان خانی‌آباد دو اتفاق مهم می‌افتاد؛ یکی خیابان مختاری و دیگری بازارچهٔ اسلامی. هر دو از سمت چپ می‌خوردند به وسط خیابان. از جنوب به سمت شمال، طرف چپ خیابان، پر از دکان‌های مختلف بود. اولِ خیابان، یخچال حاج‌قلی. تابستان دور و برش پر بود از درشکه و دوچرخه و گاری دستی. از آنجا برای نصف تهران یخ می‌بردند. تنها جای خیابان خاکی خانی‌آباد که همیشه آب‌پاشی شده بود. قالب‌های کج و معوج یخ را یکی‌یکی بیرون می‌دادند. هُرم گرما یخ‌ها را آب می‌کرد و یخ‌های آب‌شده خیابان را آب‌پاشی. بعد مغازه‌ها و حجره‌های مختلف؛ حلبی‌سازی، دودکش سازی و درشکه‌سازی که تازگی‌ها اطاق کامیون می‌ساخت. از مختاری به بعد بیشتر مغازه‌ها شهری می‌شدند: سمساری، بزازی، خرازی، سلمانی، قصابی، کبابی و بستنی‌فروشی. (چاپ بیست‌وسوم، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۸۷) صفحات ۷ و ۸. @Ab_o_Atash
✳️ چهارشنبه اول هر ماه از آن روزهایی بود که با بیم و هراس انتظارش را می‌کشیدند، با بردباری و شهامت برگزارش می‌کردند و سپس به دست فراموشی‌اش می‌سپردند. بایستی کف اطاق‌ها و راهروها بدون لک، مبل و صندلی‌ها بدون گردوخاک و رختخواب‌ها بدون ذره‌ای چروک باشد. نودوهفت بچهٔ یتیم کوچولو را که در هم می‌لولیدند باید تمیز کرد، سرشان را شانه زد، لباس ارمک نو به آنها پوشانید. تکمه‌هاشان را انداخت و هر چند دقیقه به هر نودوهفت نفر یادآوری کرد که هرگاه یکی از امنا سؤالی کرد بگویند: «بله آقا» یا «نخیر آقا» و کلمه «آقا» را فراموش نکنند. از آنجایی که جروشای بینوا از همه اطفال بزرگتر بود تمام بارها به دوش او می‌افتاد. این چهارشنبه هم بالاخره مثل ماه‌های قبل به پایان رسید و جروشا که تمام بعدازظهر در آبدارخانه برای مهمان‌های نوانخانه ساندویچ درست کرده بود با کمال خستگی به طبقه بالا رفت که به وظایف عادی و روزانه خود بپردازد. در اطاق «ف» یازده طفل ۴ تا ۷ ساله تحت نظر وی بودند. جروشا بچه‌ها را قطار کرد، بینی یک‌یک را پاک و لباس‌هاشان را صاف کرد و آنها را به صف به سالن غذاخوری برد تا شام خود را که عبارت از نان سفید و شیر و یک ظرف کمپوت بود بخورند. سپس با نهایت خستگی در درگاه پنجره نشست و شقیقه‌های پرتپش و داغ خود را به شیشه سرد چسبانید. از ساعت پنج صبح جروشا سرپا بود و به دستور هرکس این‌طرف و آن‌طرف دویده و کراراً نیش زبان‌های رئیسهٔ عصبانی و جدی را به جان خریده بود. مادام لیپِت آن قیافه آرام و متینی را که در مقابل خانم‌ها و آقایان اعانه‌دهندگان نشان می‌داد، در برابر اطفال نداشت. (چاپ سوم، تهران: انتشارات صفی‌ علی‌شاه، ۱۳۸۹) صفحات ۵ و ۶. @Ab_o_Atash
✳️ یک رانندهٔ تاکسی عضو امل، در «لبنان» به من می‌گفت که شما مگر انقلابتان مادر ندارد؟ چرا مثلِ دو دایه بر سرِ این نوزاد مجادله می‌کنید؟ هر دو راضی هستند به نصف شدنِ این نوزاد! بعد هم می‌گفت: به ایرانی‌ها بگو جدلِ شما در ایران، یعنی ذبح ما در لبنان. صفحه ۴۶۷. @Ab_o_Atash
✳️ دربارهٔ عشق در بزرگسالی درباره عشق در بزرگسالی، باید از عاشق شدن در نظر اول پرهیز کرد. تا وقتی تحقیق دقیقی از عمق و محتوای این استخر نکرده‌ایم، نباید در آن شیرجه برویم. فقط وقتی دیدگاه‌ها درباره نقش پدر و مادر، سیاست، هنر، علم و مواد غذایی مناسب برای آشپزخانه رد و بدل شد، دو نفر باید تصمیم بگیرند که برای عاشق شدن به یک‌دیگر آمادگی دارند. در مورد عشق در بزرگسالی، فقط زمانی که طرف مقابلمان را واقعاً شناختیم، عشق محق است فرصت رشد کردن بیابد. ولی در عالم واقعیتِ سرسخت عشق (عشقی که دقیقاً پیش از آنکه بدانیم متولد می‌شود) بیشتر دانستن می‌تواند هم مانع باشد هم مشوق _ چون ممکن است «آرمانشهر» را در تقابل خطرناک با واقعیت قرار دهد. نشر نیلوفر صفحه ۶۲. @Ab_o_Atash
✳️ کشتی بخاری ماکامبو که در راه خود به سوی استرالیا از مجمع‌الجزایر سلیمان و گینه جدید می‌گذشت، هر پنج هفته یک‌بار در تولاجی توقف می‌کرد. یک‌شب که فردای آن باید کشتی ماکامبو لنگر بردارد و به راه خود برود، سروان کلار افسر کشتی برده‌فروشی موسوم به اوژنی که برای ملاقات با کمیسر مجمع‌الجزایر به خشکی آمده بود، هنگام بازگشت سگ خود موسوم به «میخاییل» را در ساحل جا گذاشت. سروان کلار نزدیک نیمه‌شب متوجه غیبت سگ خود شد، به خشکی بازگشت و به همراهی چند نفر دیگر، بیهوده تمام گوشه و کنار ساحل و لنگرگاه و آشیانه قایق‌ها را کاوش کرده بود. میخاییل ناپدید شده بود و از کشتی اوژنی به کشتی ماکامبو رفته بود. تفصیل قضیه از این قرار است. صفحات ۶ و ۷. @Ab_o_Atash