✳️ تلاطم
کاش آنزمان سُرادق گردون نگون شدی
وین خرگهِ بلند، ستون بیستون شدی
کاش آنزمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آنزمان ز آه جهانسوز اهل بیت
یک شعله برق خرمن گردونِ دون شدی
کاش آنزمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آنزمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آنزمان که کِشتی آل نبی شکست
عالَم تمام، غرقهٔ دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی به روز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
#محتشم_کاشانی
#ترکیببند
بند سوم
@Ab_o_Atash
✳ نوبت به اولیا که رسید...
بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماسریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریدهگریبان گشودهمو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
#محتشم_کاشانی
#ترکیببند
بند چهارم
@Ab_o_Atash
✳ نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب
چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردوننشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار
تا دامن جلال جهانآفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دل است و هیچ دلی نیست بیملال
#محتشم_کاشانی
#ترکیببند
بند پنجم
@Ab_o_Atash
✳ شرم شفیعان در روز حشر!
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یکباره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه، شفیعانِ روزِ حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق بهدر آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهٔ آتش عَلَم زنند
فریاد از آنزمان که جوانان اهل بیت
گلگونکفن به عرصهٔ محشر قدم زنند
جمعی که زد بههم صفشان شور کربلا
در حشر صفزنان صف محشر بههم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند؟
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
#محتشم_کاشانی
#ترکیببند
بند ششم
@Ab_o_Atash
✳️ آنکه گفت آری، آنکه گفت نه!
[امام حسین«ع»] در بین راه که میآمد، برخورد کرد به خیمه و خرگاهی. سؤال کرد این بساط برای کیست؟ گفتند مال عبیدالله بن حر جُعفی است. در تاریخ دیدهام که حسین«ع» ابتدا شخصی را نزد او فرستاد و از او خواست که بیاید. در بعضی از تواریخ دیدهام که وقتی پیغام حسین«ع» به او رسید، نیامد. آمدند گفتند که او نمیآید. عجیب است واقعاً! حسین«ع» خودش بلند شد. رفت کنار خیمهاش و سلام کرد، نشست و مطلب را با او درمیان گذاشت. فرمود وضع را که دیدهای؛ جوّی را که حاکم است و یزید و ترویج لا ابالیگری و... را که میدانی؛ میدانی که این روال، ریشه اسلام را میکند.
عبیدالله همه حرفهای حضرت را هم قبول کرد و انکار نکرد. نگفت که شما درباره وضع آنها اشتباه میکنی؛ اما در جواب گفت نمیآیم. چرا؟ چون من وضع کوفه را اینطور دیدهام که مردم به نفع شما قیام نمیکنند. یعنی خلاصهاش اینکه از این نمد، کلاهی به ما نمیرسد و چیزی گیر ما نمیآید!
این یک استعانه بود؛ اما در مقابل، باز هم حسین«ع» دارد میآید و باز برخورد میکند به خیمه و خرگاهی که مال زهیر است. دستگیری و نجات گمراهان کارِ حسین«ع» است. این تعبیر زیبایی که ظاهراً از پیغمبر اکرم«ص» است که «انّ الحسین مصباح الهدی و سفینة النّجاة»، چقدر زیباست! سفینۀ نجات به تعبیر ساده روز، آن قایقی است که غریق را نجات میدهد. یک وقت است که در دریا افتادهای و خودت متمسّک به یک چیزی میشوی و بیرون میآیی؛ اما یک وقت کسی دست تو را میگیرد و بیرون میکشد؛ این «قایق نجات» است. نمیگوید دستت را به من بده، بلکه خودش دست غریق را میگیرد و از آن ورطه بیرون میکشد.
حالا اگر یک غریقی، هر چه آن ناجی میخواهد او را بگیرد و نجاتش دهد خودش دستش را میکشد، او دیگر خودش مقصر است. عبیدالله بن حر اینطور بود. حسین«ع» خودش بلند شد و آمد و گفت میخواهم تو را از این ورطه نجات دهم، ولی او خودش نخواست.
از آن طرف، زهیر است؛ با اینکه در تاریخ مینویسند که زهیر عثمانیمسلک هم بوده است. حسین«ع» پیغام داد به زهیر که بیا! با اینکه زهیر مقید بود که در این مسیر با امام حسین«ع» روبهرو نشود. آنجا مجبور شده بود که با امام حسین«ع» در یکجا خیمههایشان را برپا کنند و چارهای نداشت.
در تاریخ مینویسند وقتی قاصد حسین رسید، موقعی بود که همه داشتند غذا میخوردند. یکی از اطرافیان زهیر میگوید پیامآور حسین«ع» آمد و گفت: «یا زهیر! اَجِب اباعبدالله» یعنی ای زهیر! حسین تو را خواسته است. میگوید فضای خیمه را سکوت فرا گرفت و حالت بهتی به ما دست داد که لقمهها در دست ما ماند. تعبیرش این است: «کَأَنَّ علی رُؤُوسِنا الطَّیر» یعنی مثل اینکه پرنده روی سر ما نشسته باشد! دیگر نمیتوانستیم از جایمان تکان بخوریم. وقتی پرنده روی سرتان مینشیند و میخواهید که نپرد چه کار میکنید؟ آدم دیگر سرش را تکان نمیدهد.
آن کسی که سکوت این جلسه را شکست، همسر زهیر است. به او گفت چه میشود که تو بلند شوی و بروی ببینی که پسر پیغمبر با تو چه کار دارد؟! برو حرفهایش را گوش کن و برگرد. میگوید تا همسرش این حرف را زد، زهیر از جا برخاست و حرکت کرد و رفت به سمت خِیام حسین«ع». در تاریخ نداریم که گفتار و سخنان حسین«ع» با زهیر چه بوده است.
بله، حضرت با عبیدالله حر جُعفی مفصل صحبت کردند و دست آخر هم او به امام حسین«ع» گفت بیا! من اسب و شمشیری دارم و اینها را به تو میدهم که اگر میخواهی بروی بجنگی برو بجنگ. امام حسین«ع» هم گفت: نه به اسب تو احتیاج دارم و نه به شمشیرت. اینها مال خودت! برخلاف عبیدالله، در مورد زهیر چنین چیزی به آنصورت نیست. مینویسند «فَما لَبِثَ أَن جاءَ مُستَبشِراً». عجب آماده بوده است این روح! یعنی توقف زهیر در خیمه امام حسین«ع» کوتاه بود. اصلاً توقفی نکرد و دیدیم که برگشت. اما این زهیر، دیگر آن زهیر نیست: «قَد أشرَقَ وَجهَهُ»، گویی صورت او یک تلألؤ و نورانیتی پیدا کرده است. وقتی انسانِ برتر بخواهد دستگیری و تصرف کند، ببینید چه میکند! البته زمینه هدایت هم در زهیر مساعد بود. وقتی زهیر برگشت، به تمام کسانی که اطرافش بودند گفت من با همۀ شما حلّ بیعت کردم؛ همگی بروید. حتی به همسرش گفت تو را هم طلاق میدهم؛ تو هم برو. رفقا بروید، اموال را هم بردارید و بروید. تمام عُلقهها را بُرید و گفت همه بروید.
من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
اما در بین اینها همسر زهیر یک نگاه به او کرد و گفت: عجب! من هم بروم؟! من منشأ سعادت تو شدم! من کجا بروم؟!
#مجتبی_تهرانی
#سلوک_عاشورایی
منزل اول: تعاون و همیاری
(چاپ اول: تهران، مؤسسه فرهنگی- پژوهشی مصابیح الهدی، ۱۳۹۰)
صفحات ۸۴ تا ۸۸.
@Ab_o_Atash
✳ قیامت شد آشکار!
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوهکوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام، زلزله شد خاکِ مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخِ بیقرار
عرش آنزمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار!
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حبابوار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری و محمل شترسوار
با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیلِ الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد!
#محتشم_کاشانی
#ترکیببند
بند هفتم
@Ab_o_Atash
✳️ امام حسین«ع» و اصحابش تاریخ را نجات دادند
مىخواهم از روى مقتل «ابنطاووس» -کتاب «لهوف»- یک چند جمله ذکر مصیبت کنم و چند صحنه از این صحنههاى عظیم را براى شما عزیزان بخوانم. این مقتل، مقتل بسیار معتبرى است. این سیدبنطاووس فقیه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثق است، مورد احترام همه است. ایشان نخستین مقتل بسیار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ایشان مقاتل زیادى است اما وقتى لهوف آمد، تقریبا همه آن مقاتل، تحتالشعاع قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبى است؛ چون عبارات، خیلى خوب و دقیق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اینها را مىخوانم...
یک منظره دیگر، منظره میدان رفتن علىاکبر علیهالسلام است که یکى از آن مناظر بسیار پرماجرا و عجیب است. واقعاً عجیب است؛ از همهطرف عجیب است. از جهت خود امام حسین عجیب است؛ از جهت این جوان
- علىاکبر - عجیب است؛ از جهت زنان و بویژه جناب زینب کبرا عجیب است. راوى مىگوید این جوان پیش پدر آمد. اولاً علىاکبر را ۱۸ تا ۲۵ساله نوشتهاند. مىگوید: «خرج على بنالحسین»؛ علىبنالحسین براى جنگیدن، از خیمهگاه امام حسین خارج شد. باز در اینجا راوى مىگوید: «و کان مِن اشبه النّاس خلقاً»؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. درباره «قاسمبنالحسن»، حضرت اول اذن نمىداد و بعد مقدارى التماس کرد، تا حضرت اذن داد اما «علىبنالحسین» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود برو. «ثمّ نظر الیه نظر یائسٍ منه»؛ نگاه نومیدانهاى به این جوان کرد که به میدان مىرود و دیگر برنخواهد گشت. «و ارخى علیهالسلام عینه و بکى»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن.
یکى از خصوصیات عاطفى دنیاى اسلام همین است؛ اشک ریختن در حوادث و پدیدههاى عاطفى. شما در قضایا زیاد مىبینید که حضرت گریه کرد. این گریه، گریه جزع نیست؛ این همان شدت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد مىدهد. حضرت بنا کرد به گریهکردن. بعد این جمله را فرمود که همه شنیدهاید: «اللهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش. «فقد برز الیهم غلامٌ»؛ جوانى به سمت اینها براى جنگ رفته است که «اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک».
یک نکته در اینجا هست که من به شما عرض کنم. ببینید؛ امام حسین«ع» در دوران کودکى محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بىنهایت دوست مىداشت. حضرت ۷-۶ ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهره پیامبر، به صورت خاطره بىزوالى در ذهن امام حسین«ع» مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، علىاکبر را به امام حسین«ع» مىدهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مىشود، یا به حد بلوغ مىرسد، حضرت مىبیند چهره، درست چهره پیامبر است؛ همان قیافهاى که اینقدر به او علاقه داشت و اینقدر عاشق او بود، حالا این به جد خودش شبیه شده است. حرف مىزند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرفزدن، شبیه حرفزدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف.
بعد اینگونه مىفرماید: «کنّا اذا اشتقنا الى نبیّک نظرنا الیه»؛ هر وقت دلمان براى پیامبر تنگ مىشد، به این جوان نگاه مىکردیم اما این جوان هم به میدان رفت. «فصاح و قال یابن سعد! قطعالله رَحِمَک کما قطعت رَحِمى».
بعد نقل مىکند که حضرت به میدان رفت و جنگ بسیار شجاعانهاى کرد و عده زیادى از افراد دشمن را تارومار کرد؛ بعد برگشت و گفت تشنهام. دوباره به طرف میدان رفت. وقتى که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزیزم! یک مقدار دیگر بجنگ؛ طولى نخواهد کشید که از دست جدت پیامبر سیراب خواهى شد. وقتى امام حسین این جمله را به علىاکبر فرمود، علىاکبر در آن لحظه آخر، صدایش بلند شد و عرض کرد: «یا ابتا! علیکالسلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدى رسولاللَّه یقرئک السّلام»؛ این جدم پیامبر است که به تو سلام مىفرستد. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ مىگوید بیا به سمت ما.
اینها منظرههاى عجیبِ این ماجراى عظیم است و امروز هم که روز جناب زینب کبرا سلامالله علیهاست. آن بزرگوار هم ماجراهاى عجیبى دارد. حضرت زینب، آن کسى است که از لحظه شهادت امام حسین«ع»، این بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با کمال اقتدار، آنچنان که شایسته دختر امیرالمؤمنین است، در این راه حرکت کرد. اینها توانستند اسلام را جاودانه و دین مردم را حفظ کنند. ماجراى امام حسین، نجاتبخشى یک ملت نبود، نجاتبخشى یک امت نبود؛ نجاتبخشى یک تاریخ بود. امام حسین«ع»، خواهرش زینب و اصحاب و دوستانش، با این حرکت، تاریخ را نجات دادند.
#سیدعلی_حسینی_خامنهای
بیانات در خطبههای نماز جمعه - ۱۳۷۷/۲/۱۸
@Ab_o_Atash
✳ چون چشم اهلبیت بر آن کشتگان فتاد...
بر حربگاه، چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه، غلغله در ششجهت فکند
هم گریه بر ملایک هفتآسمان فتاد
هرجا که بود آهویی، از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری، از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهٔ «هذا حسین» او
سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گِله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که «یا ایهاالرسول...»
#محتشم_کاشانی
#ترکیببند
بند هشتم
@Ab_o_Atash
✳ این صید دستوپا زده در خون حسین توست
این کشتهٔ فتاده به هامون، حسین توست
وین صید دستوپا زده در خون، حسین توست
این نخلِ تر، کز آتش جانسوزِ تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون، حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون، حسین توست
این غرقهٔ محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون، حسین توست
این خشکلب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون، حسین توست
این شاهِ کمسپاه که با خیل اشک و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون، حسین توست
این قالبِ طپان که چنین مانده بر زمین
شاهِ شهیدِ ناشدهمدفون، حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
#محتشم_کاشانی
#ترکیببند
بند نهم
@Ab_o_Atash
✳️ شاه شمشادقدان
به گفته بزرگان، این غزل لسانالغیب به #حضرت_ابوالفضل «علیهالسلام» اشاره دارد:
شاه شمشادقدان خسرو شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت: ای چشم و چراغ همه شیرینسخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود؟
بندهٔ من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نهای؛ پَست مشو مِهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری
شادی زُهرهجَبینان خور و نازکبدنان
پیر پیمانهکش من که روانش خوش باد
گفت: پرهیز کن از صحبت پیمانشکنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم:
که شهیدانِ کهاند اینهمه خونینکفنان؟
گفت: حافظ! من و تو مَحرم این راز نهایم
از می لعل حکایت کن و شیریندهنان
#ديوان_حافظ
غزل شماره ٣٨٧
@Ab_o_Atash
✅ روضه وداع...
برویم سراغ کسی که دستمان را میگیرد و حفظمان میکند و سفینۀ نجات ماست. مینویسند روز عاشورا «فَنَظَرَ یَمیناَ وَ شِمالاَ»؛ حسین«ع» یک نگاهی کرد به سمت چپ و راست خودش، «وَلَم یَرَ مِن أصحابِهِ أحَداً»؛ دید دیگر هیچیک از اصحابش باقی نمانده است؛ همه رفتهاند. «فَنادی یا مُسلِم بن عقیل و یا هانی بن عروه، یا بُریر، یا زُهیر...». یکییکی اینها را صدا زد. «قوموا عَن نَومِکُم أیُّها الکِرام، اِدفَعوا عَن حَرَمِ الرَّسول»؛ بلند شوید و از این زن و بچهها دفاع کنید...
حسین«ع» وقتی آماده شد که خودش به میدان برود، «فَنادی یا زَینَب، یا اُمَّ کُلثومِ، یا سُکَینَة، یا رُباب، عَلَیکُنَّ مِنّی السَّلام». یعنی خداحافظ، من هم رفتم.
میگویند وقتی صدای حسین«ع» بلند شد، این زنوبچهها و بیبیها از خیمه بیرون ریختند و اطراف حسین«ع» را گرفتند. هرکس یک چیزی میگوید؛ اما خواهرش یک تقاضا دارد و آن اینکه بگذار یک بوسه به زیر گلویت بزنم...
دخترش سکینه آمد، جلوی بابا را گرفت. رو کرد به پدر و گفت: «یا أبَه! أ استَسلَمتَ بِالمَوت؟»؛ پدر! دیگر تن به مرگ دادی؟ حسین«ع» در جواب به او گفت: «کَیفَ لا یَستَسلِمَُ لِلمَوتِ مَن لا ناصِرَ لَهُ؟»؛ چگونه تسلیم مرگ نشود کسی که یاوری ندارد؟ سکینه گفت: حالا که چارهای جز این نیست، «رُدَّنا الی حَرَمِ جَدِّنا». یعنی اول ما را بگذار مدینه و بعد خودت بیا و بجنگ. حسین«ع» با کنایه جواب او را داد. فرمود: «لَو تُرِکَ القَطا لَنامَ». یعنی دخترم! دیگر راه برگشت بر حسین بسته است... اینجا بود که سکینه شروع کرد هایهای گریهکردن. حسین«ع» آمد دخترش را بغل کرد و روی زانوهایش نشاند. با آستینهایش اشکهای سکینه را پاک میکرد و این جملات را میگفت: «سَیَطولُ بَعدی یا سُکَینَةُ فَاعلَمی مِنکَ البُکاأُ اِذِ الحِمامُ دِهانی»؛ دخترم! گریهها برای بعد از این است نه الان، «لا تُحرِقی قَلبی بِدَمعِکِ حَسرَتا»؛ دخترم! دل پدر را با این قطرههای اشکت آتش نزن...
#مجتبی_تهرانی
#سلوک_عاشورایی
منزل اول، تعاون و همیاری
(چاپ اول، تهران: مؤسسۀ پژوهشی- فرهنگی مصابیح الهدی، ۱۳۹۰)
صفحات ۱۶۳ و ۱۶۴.
@Ab_o_Atash