eitaa logo
آب و آتش
464 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ خانی‌آبادی‌ها سال هزاروسیصدودوازدهِ شمسی، یک خیابان که با سه خیز می‌شد از یک‌طرف به طرف دیگرش جست؛ خانی‌آباد، اما نه مثل بقیه خیابان‌ها، چون «هفت کور» به آنجا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم «هف‌کور» صداشان می‌کردند. - خانی‌آبادیا! ذلیل نشین. هف‌کور به یه پول! هنوز هم کسی درست نمی‌داند چرا به آن، خانی‌آباد می‌گفتند؟ از کی آباد شد؟ خودِ خیابان خانی‌آباد از بالای ساخلوی قزاق‌ها شروع می‌شد و تا باغ معیرالممالک ادامه داشت. خیابانی شمالی جنوبی. وسط خیابان خانی‌آباد دو اتفاق مهم می‌افتاد؛ یکی خیابان مختاری و دیگری بازارچهٔ اسلامی. هر دو از سمت چپ می‌خوردند به وسط خیابان. از جنوب به سمت شمال، طرف چپ خیابان، پر از دکان‌های مختلف بود. اولِ خیابان، یخچال حاج‌قلی. تابستان دور و برش پر بود از درشکه و دوچرخه و گاری دستی. از آنجا برای نصف تهران یخ می‌بردند. تنها جای خیابان خاکی خانی‌آباد که همیشه آب‌پاشی شده بود. قالب‌های کج و معوج یخ را یکی‌یکی بیرون می‌دادند. هُرم گرما یخ‌ها را آب می‌کرد و یخ‌های آب‌شده خیابان را آب‌پاشی. بعد مغازه‌ها و حجره‌های مختلف؛ حلبی‌سازی، دودکش سازی و درشکه‌سازی که تازگی‌ها اطاق کامیون می‌ساخت. از مختاری به بعد بیشتر مغازه‌ها شهری می‌شدند: سمساری، بزازی، خرازی، سلمانی، قصابی، کبابی و بستنی‌فروشی. (چاپ بیست‌وسوم، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۸۷) صفحات ۷ و ۸. @Ab_o_Atash
✳️ چهارشنبه اول هر ماه از آن روزهایی بود که با بیم و هراس انتظارش را می‌کشیدند، با بردباری و شهامت برگزارش می‌کردند و سپس به دست فراموشی‌اش می‌سپردند. بایستی کف اطاق‌ها و راهروها بدون لک، مبل و صندلی‌ها بدون گردوخاک و رختخواب‌ها بدون ذره‌ای چروک باشد. نودوهفت بچهٔ یتیم کوچولو را که در هم می‌لولیدند باید تمیز کرد، سرشان را شانه زد، لباس ارمک نو به آنها پوشانید. تکمه‌هاشان را انداخت و هر چند دقیقه به هر نودوهفت نفر یادآوری کرد که هرگاه یکی از امنا سؤالی کرد بگویند: «بله آقا» یا «نخیر آقا» و کلمه «آقا» را فراموش نکنند. از آنجایی که جروشای بینوا از همه اطفال بزرگتر بود تمام بارها به دوش او می‌افتاد. این چهارشنبه هم بالاخره مثل ماه‌های قبل به پایان رسید و جروشا که تمام بعدازظهر در آبدارخانه برای مهمان‌های نوانخانه ساندویچ درست کرده بود با کمال خستگی به طبقه بالا رفت که به وظایف عادی و روزانه خود بپردازد. در اطاق «ف» یازده طفل ۴ تا ۷ ساله تحت نظر وی بودند. جروشا بچه‌ها را قطار کرد، بینی یک‌یک را پاک و لباس‌هاشان را صاف کرد و آنها را به صف به سالن غذاخوری برد تا شام خود را که عبارت از نان سفید و شیر و یک ظرف کمپوت بود بخورند. سپس با نهایت خستگی در درگاه پنجره نشست و شقیقه‌های پرتپش و داغ خود را به شیشه سرد چسبانید. از ساعت پنج صبح جروشا سرپا بود و به دستور هرکس این‌طرف و آن‌طرف دویده و کراراً نیش زبان‌های رئیسهٔ عصبانی و جدی را به جان خریده بود. مادام لیپِت آن قیافه آرام و متینی را که در مقابل خانم‌ها و آقایان اعانه‌دهندگان نشان می‌داد، در برابر اطفال نداشت. (چاپ سوم، تهران: انتشارات صفی‌ علی‌شاه، ۱۳۸۹) صفحات ۵ و ۶. @Ab_o_Atash
✳️ یک رانندهٔ تاکسی عضو امل، در «لبنان» به من می‌گفت که شما مگر انقلابتان مادر ندارد؟ چرا مثلِ دو دایه بر سرِ این نوزاد مجادله می‌کنید؟ هر دو راضی هستند به نصف شدنِ این نوزاد! بعد هم می‌گفت: به ایرانی‌ها بگو جدلِ شما در ایران، یعنی ذبح ما در لبنان. صفحه ۴۶۷. @Ab_o_Atash
✳️ دربارهٔ عشق در بزرگسالی درباره عشق در بزرگسالی، باید از عاشق شدن در نظر اول پرهیز کرد. تا وقتی تحقیق دقیقی از عمق و محتوای این استخر نکرده‌ایم، نباید در آن شیرجه برویم. فقط وقتی دیدگاه‌ها درباره نقش پدر و مادر، سیاست، هنر، علم و مواد غذایی مناسب برای آشپزخانه رد و بدل شد، دو نفر باید تصمیم بگیرند که برای عاشق شدن به یک‌دیگر آمادگی دارند. در مورد عشق در بزرگسالی، فقط زمانی که طرف مقابلمان را واقعاً شناختیم، عشق محق است فرصت رشد کردن بیابد. ولی در عالم واقعیتِ سرسخت عشق (عشقی که دقیقاً پیش از آنکه بدانیم متولد می‌شود) بیشتر دانستن می‌تواند هم مانع باشد هم مشوق _ چون ممکن است «آرمانشهر» را در تقابل خطرناک با واقعیت قرار دهد. نشر نیلوفر صفحه ۶۲. @Ab_o_Atash
✳️ کشتی بخاری ماکامبو که در راه خود به سوی استرالیا از مجمع‌الجزایر سلیمان و گینه جدید می‌گذشت، هر پنج هفته یک‌بار در تولاجی توقف می‌کرد. یک‌شب که فردای آن باید کشتی ماکامبو لنگر بردارد و به راه خود برود، سروان کلار افسر کشتی برده‌فروشی موسوم به اوژنی که برای ملاقات با کمیسر مجمع‌الجزایر به خشکی آمده بود، هنگام بازگشت سگ خود موسوم به «میخاییل» را در ساحل جا گذاشت. سروان کلار نزدیک نیمه‌شب متوجه غیبت سگ خود شد، به خشکی بازگشت و به همراهی چند نفر دیگر، بیهوده تمام گوشه و کنار ساحل و لنگرگاه و آشیانه قایق‌ها را کاوش کرده بود. میخاییل ناپدید شده بود و از کشتی اوژنی به کشتی ماکامبو رفته بود. تفصیل قضیه از این قرار است. صفحات ۶ و ۷. @Ab_o_Atash
✳️ رأی علی«ع» این نیست! [قاضی افغان] خطاب به منشی داد می‌زند: «بنویس! مجازات مقرر شده برای دزدها آن است که دستشان قطع شود.» به پیرمرد اشاره می‌کند، «کسی که متهم است از مکان مقدس (حرم شاه دو شمشیره ولی) کبوتر دزدیده، باید هر دو دستش قطع شود.» پیرمرد هراسان دهان باز می‌کند و زبانش بند می‌آید. کبوتر که از شانه‌اش بلند شده بود روی میز قاضی می‌نشیند. منشی به طرف قاضی می‌رود و در گوشش پچ‌پچ می‌کند: «قاضی جسارتاً اجازه بدهید یادآوری کنم که طبق قوانین شریعت، بریدن دست کسی که چیز بی‌صاحبی را از مکانی عمومی بدزدد، شایسته مجازات نیست.» -به چه دلیل؟ -قاضی‌صاحب، از امام علی پرسیدند مجازات قطع دست برای کسی که حیوانی بی‌صاحب را از مکانی عمومی بدزدد، مناسب است؟ و حضرتشان در پاسخ جواب منفی دادند. -می‌خواهی درس شریعت به من بدهی؟ -استغفرالله. من فقط یادآوری می‌کنم. قاضی بسیار محترم. -در این صورت من هم یک چیز را به تو یادآوری می‌کنم: اینجا قاضی منم و من حکم کرده‌ام که دست‌های این‌مرد قطع شود. نشر ثالث صفحه ۴۵۵. @Ab_o_Atash
✳️ برنامه‌های الهی ذهنی نیست! دین نمی‌تواند از دنیا جدا باشد و برنامه الهی نمی‌تواند در مفاهیم ذهنی و دستورات اخلاقی و تشریفات و تظاهرات مذهبی منحصر شود و دست آخر ادارهٔ قسمت ناچیزی از زندگی بشر یعنی قسمت مقررات فردی را به عهده گیرد. (چاپ ششم، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی، ۱۳۸۷) صفحه ۳۴. @Ab_o_Atash
✳️ اینجا بمان! ای قلب آشفته، آرام، آرام، آرام! این، تنها قفس سینه نیست که برای تو تنگ است. تو، در سراسر جهانی چنین ستمگر و بی‌ایمان، احساس فشردگی، کوبیدگی، دردمندی، نفس‌تنگی و خفگی خواهی کرد. در سراسر جهانی چنین ستمگر، چنین بی‌ایمان. اما، این قفس، اگر تنگ است و تاریک، درد‌آفرین و دردبخش... لااقل خانه توست لااقل، مِلک توست لااقل آشنای تو، رفیق تو، همسایه‌ تو، هم‌صدا، هم‌سفر، هم‌سخن، هم‌پیاله، هم‌درد و هم‌آرزوی توست. اینجا بمان، بنال، بسوز، بمیر... اما هرگز نگو: شاید آنجا آسوده‌تر باشم، آرام‌تر، آزادتر، بی‌دغدغه‌تر، خوشبخت‌تر، راضی‌تر... تو اینجا، در نزدیک‌ترین فاصله با آسودگی، آرامی، آزادی، خوشبختی و شادمانی جای داری؛ در نزدیک‌ترین فاصله... ای قلب! آنچه را که دیگران تجربه کرده‌اند تجربه مکن مگر آنکه خالیِ خالیِ خالی باشی... (چاپ نهم، تهران: انتشارات روزبهان، ۱۳۹۴) جلد ۳، صفحه ۱۱. @Ab_o_Atash
✳️ شما یا او؟ - می‌دانید چه حالی دارد که توی شب بدوید، در حالی که بچه‌ای توی بغلتان است که گریه می‌کند، اما نمی‌تواند گریه کند چون نمی‌تواند نفس بکشد و می‌دوید و می‌دوید و نمی‌دانید این عرق شماست یا او و وحشت‌زده به شما خیره شده و به شما باور دارد اما شما به خودتان باور ندارید. نشر پیدایش صفحه ۵۳۵. @Ab_o_Atash
✳️ خوشحال‌تر از همه من جوان بودم. بقیه آدم‌های اتوبوس، که نوزده‌تایی می‌شدند، همه پیر و پاتال‌های شصت، هفتاد و هشتادساله بودند و فقط من بودم که بیست و چند سالم بود. آنها زل زده بودند به من و من زل زده بودم به آنها. همه معذب بودیم و داشتیم از خجالت آب می‌شدیم. چطور همچین اتفاقی افتاده بود؟ چرا ما ناگهان بازیگران بازی این سرنوشت شوم شده بودیم و نمی توانستیم چشم از هم برداریم؟ 🍃 حالم خراب بود از این که آنها را یاد جوانی بربادرفته‌شان، یاد گذرشان از آن سال‌های محقر، آن‌هم آن‌طور ظالمانه و عجیب و غریب، می‌انداختم. چرا ما را مثل یک سالاد خرچنگ‌قورباغه این‌طور هم زده بودند و روی صندلی‌های این اتوبوس نکبتی پخش کرده بودند؟ 🍃 اولین ایستگاه پریدم پایین. همه از اینکه می دیدند من می‌روم خوشحال شدند اما از همه‌شان خوشحال‌تر خودم بودم. (چاپ ششم، تهران: نشر مرکز، ۱۳۹۰) صفحه ۷۷ و ۷۸. @Ab_o_Atash
✳️ کمدی مسخره! در جایی می‌نویسد که تمام حوادث و شخصیت‌های بزرگ جهان، به اصطلاح دو بار ظهور می‌کنند. ولی او فراموش کرد بیفزاید که بار اول به صورت و بار دوم به صورت مسخره. (چاپ چهارم، برلین: ۱۳۸۶) صفحه ۲۸. @Ab_o_Atash
✳️ این وطن خواهد ماند این جهان جدول لاینحلی از مسئله‌هاست آدمی‌زاده چه پرت از همۀ مرحله‌هاست خفته بر بستری از غفلت خود آسوده بر زمینی که به روی گسل زلزله‌هاست پشت آرامش این تیره‌شبِ فرسوده هرکجا هلهله‌ای هست و به‌پا ولوله‌هاست زیر خاکستر این آتش افسرده ببین گرم و افروخته از جنگ بسی مشعله‌هاست لنگر افکنده به هر بندر، صد کشتی درد بار رنج است که خالی شده در اسکله‌هاست این شب این‌بار بجز فتنه نخواهد زایید بِشِنو پچ‌پچه‌هایی به لب قابله‌هاست... بگذارید که آسوده بماند ایران در جهانی که چنین دست‌خوش غائله‌هاست این وطن در دل طوفان بلا خواهد ماند گرچه هرلحظه تنش زخم‌خور حرمله‌هاست پیش رو سبزبهاری‌ است که خواهد آمد «بالش من پُر آواز پَرِ چلچله‌هاست» @Ab_o_Atash