eitaa logo
آب و آتش
464 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ این آدم‌های حقیر آیا مطمئنید کسانی افتخار خود می‌دانند که دلقک و نوکر و نان‌خور شما باشند و به هر خفتی تن دهند، عزت‌ نفس خود را از دست داده‌اند؟ پس این‌همه حسادت و بدگویی و شایعه، این ‌همه خبرچینی و پچپچه ناگاه گوشه‌وکنار و گاهی حتی بیخ گوش و زیر میزتان از کجاست؟ کسی چه می‌داند، شاید عزت‌ نفس برخی از این آواره‌ها نه‌تنها با چنین تحقیرهایی از دست نرفته، بلکه به ‌خاطر همین تحقیر شدن‌ها و دیوانه‌بازی‌ها و دلقک‌بازی‌ها و جیره‌خوری‌ها و اطاعت‌ کردن‌ها و بی‌شخصیت‌بازی‌های اجباری و دائمی بیشتر هم برانگیخته می‌شود. (چاپ سوم، تهران: نشر هرمس) صفحه ۸۶. @Ab_o_Atash
✳️ این همان نجف و کربلای همیشگی است؟! من شاید به ده بیست کشور از غرب و شرق عالم سفر کرده‌ام. هیچ جایی از لحاظ آزادی‌های جنسی مثل هلند نیست. اینقدر در این آزادی‌ها پیش رفته‌اند که دارند از حیوانات هم جلو می‌زنند. شما بعضی حیوانات را می‌بینی کمی حیا دارند، اینها مطلقاً به چیزی از جنس حیا اعتقاد ندارند اما چه کسی گفته مشکل ندارند؟ چه کسی گفته توی این کشور دیگر جرم و جنایت رخ نمی‌دهد؟ مگر طمع انسان حد و اندازه دارد؟ هر چقدر هم که بهش بدهی باز هم می‌خواهد. آدم این مسائل را که در غرب می‌بیند می‌فهمد دین چه کرامتی برای انسان مؤمن قائل شده. سال ۲۰۰۲ دختری را برای ازدواج به من معرفی کردند. خانواده‌اش ایرانی بودند اما سال‌های بسیاری بود که به هلند مهاجرت کرده بودند. خانواده‌شان شاید چندان گرایش‌های دینی نداشتند اما خود دخترخانم به مرور نسبت به یک‌سری مسائل دینی حساس‌تر شده بود و گرایش‌های دینی پیدا کرده بود. گفتم اتفاقاً من دنبال چنین دختری هستم؛ کسی که خودش پیگیر معارف دینی باشد. بعد از ازدواج هزینه‌های زندگی بیشتر شده بود. با این‌ حال تلاش می‌کردم به خانواده‌ام توی ایران هم کمک کنم تا راحت‌تر زندگی کنند. یکی از بهترین پیشنهادهای کاری که آن‌روزها پیدا کردم و پر درآمد هم بود، شرکت در دوره‌های آموزش امنیتی بود. توی هلند شرکت‌های خصوصی کارهای حفاظتی و امنیتی انجام می‌دهند. بگذریم. همه این دردها و دغدغه‌ها تا وقتی بود که به نرفته بودم. از طریق حاج‌آقا با اربعین آشنا شدیم. شنیدیم که زیارت متفاوت و بی‌نظیری است. بین رفقای هلندی‌مان اعلام کردیم: آقا! هرکس برای زیارت اربعین می‌آید یا علی. سال اول حدود بیست‌سی نفر آماده شدند. یک گروه از آلمان داشتند جمع می‌شدند که قرار شد ما هم به آنها بپیوندیم. شیخ حسنین که ساکن آلمان بود و اهل عراق، گفت ما داریم برنامه‌ریزی می‌کنیم برای یک گروه حدوداً ۴۰۰نفره؛ شما هم اگر می‌آیید، برای کارهای ویزا و خدمات در خدمتیم؛ به شکل گروهی می‌توانیم برویم. ما هم گفتیم خدا خیرت بدهد، دنبال همین می‌گشتیم. اربعین خوبی‌اش این است که همه باهم جمع شوند و یک‌جا بروند. توی جمع ما بچه‌های افغانستان، ایران و پاکستان بودند. مناسبت‌های زیادی کربلا رفته بودم: از دهه محرم گرفته تا مناسبت‌های دیگر اما از همان فرودگاه که وارد نجف شدیم، دیدم همه‌چیز فرق می‌کند با سفرهای دیگر. گفتم اینجا کجاست؟! ما باز هم نجف آمده بودیم، ولی این انگار یک نجف دیگری است. همین مسیر نجف تا کربلا را ایام دیگر که می‌رفتیم، دوست داشتیم پیاده برویم تا ببینیم چطوری است و با سیستم سنتی عراق و مردمش آشنا شویم. آن‌روزها خلوت بود ولی حالا انگار مهم‌ترین حادثه عالم رخ داده. اصلاً انگار ظهور شده. اینها چه کسانی هستند؟! اینجا کجاست؟! این همان نجف است؟! همان کربلاست؟! پشت سرهم پرواز دارد می‌نشیند. قصه چیست؟ انتشارات عهد مانا @Ab_o_Atash
✳️ اثر کلام یا اختلال حواس؟! جناب استاد علامه طباطبایی این مطلب را از استادش جناب قاضی نقل می‌کرد که ایشان فرمود: من که به نجف تشرف حاصل کردم روزی در معبری آخوندی را دیدم که شبیه آدمی که اختلال حواس دارد راه می‌رود. از یکی پرسیدم که این آقا اختلال فکر و حواس دارد؟ گفت: نه؛ الان از جلسه درس اخلاق آخوند ملا حسینقلی همدانی به‌در آمده. هر وقت آخوند صحبت می‌فرماید در حضار اثری می‌گذارد که بدین‌صورت از کثرت تأثیر کلام و تصرف روحی آن‌جناب از محضر او بیرون می‌آیند! داستان‌های عارفانه در آثار علامه صفحه ۱۷۶. @Ab_o_Atash
✳️ نماز شکر شب عاشورا حالم خوش نبود. نزدیک اذان صبح بلند شدم دو رکعت نماز خواندم و گفتم: «خدایا! ممنونم ازت. ۲۸ سال او را به من بخشیدی. قرار بود آن‌موقع برود اما... ممنونم.» بیست‌وچند سال پیش، روضهٔ خانهٔ پدرم در روز تاسوعا، وقتی موتور زد به مصطفی، او را نذر کردم. گفته بودم: یا حضرت عباس! خودت مصطفی را حفظ کن. من او را نذر سربازی تو می‌کنم. قول دادم که سرباز خوبی تحویل علمدار بدهم؛ سربازی که اتفاقاً روز تاسوعا شهید شد و رفت کنار حضرت عباس علیه‌السلام. [روایتی از زندگی و زمانه بسیجی مدافع حرم شهید ] حکیمه افقه صفحه ۵۷۹. @Ab_o_Atash
✳️ ماجرای عجیب توصیه شهید به مراقبه تا اربعین من از دوستان احمدآقا بودم. خاطرم هست یک ‌روز در این سال‌های آخر، در جایی به من حرفی زد که خیلی عجیب بود! من یک سرّ مخفی بین خود و خدا داشتم که کسی از آن خبر نداشت. احمدآقا مخفیانه به من گفت: شما دو تا حاجت ‌داری که این دو حاجت را از خدا ‌طلب کرده‌ای. اینکه خداوند حاجت شما را بدهد یا نه، موکول کرده به اینکه شما در روز عاشورا مراقبه خوبی از اعمال و نفس خودت داشته باشی یا نه. من خیلی تعجب کردم. ایشان به من توصیه کرد: اگر می‌خواهی احتیاط کرده باشی، یک روز قبل از عاشورا و یک روز بعد از عاشورا مراقبه خوبی از اعمالت داشته باش و مواظب باش غفلتی از شما سر نزند. بعد ایشان ادامه داد: یکی از این حاجت‌ها را خدا برای این عاشورا روا خواهد کرد به شرط مراقبه. خدا را شکر، من آن‌ سال حال خوبی داشتم. خیلی مراقبت کردم تا گناهی از من سر نزند. محرم آغاز شد. در روزهای دهه اول مراقبت خودم را بیشتر کردم. در روز عاشورا و روز بعدش خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند. بعد از دوسه‌روز احمدآقا من را در مسجد امین‌الدوله دید و طبق آن اخلاقی که داشت، دستم را فشار داد و به من گفت: بارک‌الله وظیفه‌ات را خوب انجام دادی. خداوند یکی از آن حاجت‌هایت را به تو می‌دهد. بعد به من گفت: می‌خواهی بگویم چه حاجتی داری؟ من از روی اعتمادی که به او داشتم و از شدت علاقه‌ای که به ایشان داشتم گفتم: نه؛ نیازی نیست. چند روز بعد، حاجت اول من روا شد. گذشت تا ایام اربعین. ایشان مجدداً به من گفت: خداوند می‌خواهد حاجت دوم را به شما بدهد، منتها منتظر است ببیند در اربعین چگونه از اعمالت مراقبت می‌کنی. من باز هم خیلی مراقب بودم تا روز اربعین اما در روز اربعین، یک اشتباهی از من سر زد. آن هم این بود که شخصی شروع کرد به غیبت‌کردن و من آنجا وظیفه داشتم جلوی این حرکت زشت را بگیرم، اما به دلیل ملاحظه‌ای که داشتم، چیزی نگفتم و ایستادم و حتی یک ‌مقداری هم خندیدم. خیلی سریع به خودم آمدم و متوجه اشتباهم شدم. بعد از آن خیلی مراقب بودم تا دیگر اشتباهی در اعمالم نباشد. روز بعد از اربعین هم مراقبت خوبی از اعمالم داشتم. بعد از اربعین به خدمت احمدآقا رسیدم. از ایشان درباره خودم سؤال کردم. گفت: متأسفانه وضعیت شما خوب نیست. خدا آن حاجت را فعلاً‌ به شما نمی‌دهد. بعد با اشاره به مجلسِ غیبت گفت: نتوانستی آن مراقبه‌ای که باید، داشته باشی! [زندگی و خاطرات عارف شهید ] راوی این خاطره: نشر امینان صفحات ۶۸ تا ۷۰. @Ab_o_Atash
✳️ راز زنده نگه داشتن اربعین فقط یک جمله در باب اربعین عرض کنم: آمدن اهل بیت حسین بن علی«ع» به سرزمین کربلا، فقط برای این نبود که دلی خالی کنند یا تجدید عهدی کنند؛ آنچنان که گاهی بر زبان‌ها جاری می‌شود. مسئله بسیار بالاتر از این بود. نمی‌شود کارهای شخصیتی مثل امام سجاد«ع» یا مثل زینب کبرا«س» را بر همین مسائلِ عادیِ رایجِ ظاهری حمل کرد. باید در کارها و تصمیمات شخصیت‌هایی به این عظمت، در جست‌وجوی رازهای بزرگتر بود. مسئلهٔ آمدن بر سر مزار سیدالشهدا«ع»، در حقیقت امتداد حرکت عاشورا بود. با این‌ کار خواستند به پیروان حسین بن علی«ع» و دوستان خاندان پیغمبر و مسلمانانی که تحت تأثیر این‌ حادثه قرار گرفته بودند، تفهیم کنند این‌حادثه تمام نشد. مسئله با کشته‌شدن، دفن‌کردن و اسارت‌گرفتن و بعد رهاکردن اسیران خاتمه پیدا نکرد؛ مسئله ادامه دارد. به شیعیان یاد دادند اینجا محل اجتماع شماست؛ اینجا میعادگاه بزرگی است که با جمع‌‌شدن در این میعاد، هدف جامعه شیعی و هدف بزرگ اسلامی جامعه مسلمین را باید به یاد هم بیاورید؛ تشکیل نظام اسلامی و تلاش در راه آن، حتی در حد شهادت، آن هم با آن ‌وضع! این چیزی است که باید از یاد مسلمانان نمی‌رفت و خاطره آن برای همیشه زنده می‌ماند. آمدن خاندان پیغمبر، امام سجاد و زینب کبرا «علیهم‌السلام» به کربلا در اربعین، به این مقصود بود. ۱۳۸۵/۱/۱ @Ab_o_Atash
✳️ در هر زیارت یک مقام جدید به زائر می‌دهند! «زیارت» باید مداوم باشد و مؤمن باید دائم در حال زیارت باشد؛ در هر زیارت هم حضرت «شفاعت» می‌کنند و یک «مقام جدید» به زائر می‌دهند. این‌قدر جریان ولایت از آستانهٔ امام «علیه‌السلام» باعظمت و مدام است که اگر زائر هر روز بیاید و شفاعت بخواهد، هر روز شفاعت می‌شود و در زیارت بعدی شفاعت بالاتری می‌شود. «مستضعفین» نورانیتی را که در زیارت به‌دست می‌آورند، گُم می‌کنند و شیطان آن را از آنها می‌رباید؛ لذا در زیارت بعد دوباره همان نور اول به آنها عنایت می‌شود، اما «بزرگان» چیزی را که امروز می‌گیرند، گم نمی‌کنند؛ لذا در زیارت بعد بالاترش را به او می‌دهند. این معنایش سیر در مقامات جنت و مقامات بهشت و مقامات توحید در حرم مطهر ائمه «علیهم‌السلام» است. [تقریری از مباحث عاشورایی استاد میرباقری] صفحات ۴۵۱ و ۴۵۲. @Ab_o_Atash
✳️ کلیدها کجاست؟ بلد نیستم وقتی به در بسته‌ای می‌خورم، یادم بیاید این قفل حتماً کلید دارد و کلیدش حتماً دست «یکی» هست. یاد گرفته‌ام تا پشت یک در گیر می‌کنم، هزار تا کلید بی‌ربط را امتحان کنم و در باز نشود و خسته بشوم و درمانده بنشینم پشت در و قفل را نگاه کنم... یکی هست که همه کلیدها دست او است. کلیدهای عالم غیب؛ عالمی که فقط با دودوتا  چهارتای ما نمی‌شود درهاش را باز کرد. کلیدهایی که جایشان را بجز او کسی نمی‌داند: «وَ عِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لاَ یَعْلَمُهَا إِلّا هُوَ.»   نشر معارف صفحه ۴۴. @Ab_o_Atash
✳️ مواظب آمریکا باشید؛ معلوم نمی‌کند! برای اینکه شیرفهم بشوی عرض می‌کنم! یکی بود یکی نبود. در روستایی، زارعِ فقیری بود که ناگهان ثروتمند شد. همکارانش سؤال کردند. گفت: کیسه‌ای از بادمجان (محصول مزرعه) پُر کردم و برای حاکم شهر هدیه بردم، در عوض آن به من کیسه‌ای طلا بخشید! روزی یکی دیگر از زارعینِ تنگدست برخاست و به همین خیال، راهی شهر و قصر شد. اما چون این‌بار شرایط زمانی مساعد نبود، امیر از دیدن آن بادمجا‌ن‌ها عصبانی‌تر شد و به‌جای اعطای طلا دستور داد که...! بیچاره زارعِ بخت‌برگشته(!) مرتباً و لحظه به لحظه می‌گفت: خدا آخر و عاقبت مرا بخیر کند(!)... چون این جمله را زیاد تکرار کرد، امیر پرسید ماجرا چیست؟ گفت: یادم آمد که وقتی در ده خواستم کیسه را از بادمجان‌ها پُر کنم، چند تا کدو حلوایی هم در تَهِ جوال گذاشته بودم(!) .... الغرض(!)، مقصود این است که آمریکا موجود خطرناکی است. کسانی که به طرف آمریکا حرکت می‌کنند، باید بدانند که همیشه طلا نمی‌دهند(!) ماجرای عراق و کویت [در زمان جنگ خلیج فارس] و امثالهم شاهد مثال خوبی است. ! (چاپ هشتم، تهران: انتشارات اطلاعات، ۱۳۸۹) صفحه ۳۷۵. @Ab_o_Atash
روزی که نگهبان عراقی اردوگاه گریه کرد... در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده‌سالۀ ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»! یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذنِ جوانِ ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود، معلوم نیست سالم بیرون بیاید. پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او.» آن بعثی گفت: «او اذان گفت.» برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی؛ من اذان گفتم.» مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان‌فلان شده! او اذان گفت، نه تو.» برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان‌گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده‌ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است.» به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره ۱ و ۲) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید. آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه صمون(نان عراقی) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه‌مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد.» می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمۀ زهرا! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم.» سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌ این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن. دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان‌آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است. در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام. اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا آب آورده‌ام. مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا «سلام الله علیها» که آب را از دستش بگیرم. عراقی‌ها هیچ‌‌وقت به حضرت زهرا «سلام الله علیها» قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارک حضرت فاطمه «سلام الله علیها» را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر! این‌دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند.» همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک‌مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم. گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا دختر رسول الله «ص» شرمنده کردی؟ الان حضرت زهرا «سلام الله علیها» را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند:  به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد. جلد سوم: به روایت ابوترابی (چاپ اول، تهران: انتشارات پیام آزادگان، ۱۳۸۸) صفحات ۱۲۵ تا ۱۲۷. @Ab_o_Atash
✳️ همیشه همین‌جور جواب بده! چند روز پیش به یک آقایی توی کوچه برخوردم که به من گفت: «تو پانسیون شما نیست که یک آقای گنده هست که موهای بناگوشش را رنگ می‌کند؟» من گفتم: «نه؛ آقا رنگش نمی‌کند. آدمی که مثل او سر حال باشد، وقت این کارها را ندارد.» این را آمدم به آقای ووترن گفتم. جوابم داد: «خوب کاری کردی پسر! همیشه همین‌جور جواب بده. هیچ‌چیز از این بدتر نیست که آدم بگذارد دیگران بفهمند چه نقایصی دارد. این‌کار ممکن است باعث شود که به آدم زن ندهند.» انتشارات نیل صفحه ۴۱. @Ab_o_Atash
✳️ هشدار یک روز قبل از کودتا حضرت‌ نخست‌‌وزیر معظم‌ جناب‌ آقای‌ دكتر مصدق‌ دام‌ اقباله‌ عرض می‌شود، اگر چه امكاناتی برای عرایضم نمانده ولی صلاح دین و ملت برای این خادم اسلام بالاتر از احساسات شخصی است و به‌رغم غرض‌ورزی‌ها و بوق و كرنای تبلیغات شما، خودتان بهتر از هركس می‌دانید كه همِّ و غم در نگهداری دولت جنابعالی است، كه خودتان به بقای آن مایل نیستید. از تجربیات روی كار آمدن قوام و لجبازی‌های اخیر بر من مسلم است كه می‌خواهید مانند سی‌ام تیر كذایی یك‌بار دیگر ملت را تنها گذاشته و قهرمانانه بروید. حرف اینجانب را درباره اصرارم در عدم اجرای رفراندوم نشنیدید و مرا لكه‌ حیض كردید، خانه‌ام را سنگباران و یاران و فرزندانم را زندانی فرمودید و مجلس را كه ترس داشتید شما را ببرد، بستید و حالا نه مجلسی است و نه تكیه‌گاهی برای این ملت گذاشته‌اید. زاهدی را كه من با زحمت در مجلس تحت ‌نظر و قابل كنترل نگاه داشته بودم با لطایف‌الحیل خارج كردید و حالا همان‌طور كه واضح بوده درصدد به اصطلاح كودتاست. اگر نقشه شما نیست كه مانند سی‌ام تیر عقب‌نشینی كنید و بظاهر قهرمان زمان بمانید، و اگر حدس و نظر من صحیح نیست كه همان‌طور كه در آخرین ملاقاتم در دزاشیب به شما گفتم و به هندرسن هم گوشزد كردم كه آمریكا ما را در گرفتن نفت از انگلیسی‌ها كمك كرد و حالا به صورت ملی و دنیاپسندی می‌خواهد به دست جنابعالی این ثروت ما را به چنگ آورد. و اگر واقعاً با دیپلماسی نمی‌خواهید كنار بروید، این نامه من سندی در تاریخ ملت ایران خواهد بود، كه من شما را با وجود همه بدی‌های خصوصی‌تان نسبت به خودم، از وقوع حتمی یك كودتا به وسیله زاهدی كه مطابق با نقشه خود شماست آگاه كردم، كه فردا جای هیچ‌گونه عذر موجهی نباشد. اگر به‌راستی در این فكر اشتباه می‌كنم با اظهار تمایل شما، سیدمصطفی و ناصرخان قشقایی را برای مذاكره خدمت می‌فرستم، خدا به همه رحم بفرماید. ایام به كام باد. سیدابوالقاسم‌ كاشانی ۲۷ مرداد ۱۳۳۲ مرقومه حضرت آقا وسیله آقا حسن‌آقای سالمی زیارت شد. اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملت هستم. والسلام. دکتر محمد مصدّق مرکز اسناد انقلاب اسلامی @Ab_o_Atash