شهدا زنده اند🌹🌹🌹
🌿این یک قصه نیست🌿
دختری 16ساله بودم در خانواده ای کاملا معمولی. نماز و روزه میخواندند ولی موسیقی و عروسیهای آنچنانی هم میرفتند.اما من به لطف خدا گرایش خاصی به دعا ومناجات و عبادت داشتم.
تا اینکه با دوستانی آشنا شدم که من را باشهدا آشنا کردند و کتابی به نام یاد ایام نوشته ی حمید داوود آبادی را به من امانت دادند...
آن کتاب خاطرات آقای داوود آبادی در جبهه بود خیلی بی نظیر بود بایک صفحه بلند بلند میخندیدم و با صفحه ی بعد های های گریه میکردم خودم رو در کنار اونا احساس میکردم خاک جبهه رو لمس میکردم و با گرمای ایمان وجودشون زندگی میکردم .
اسم سید محمد هاتف توجه من را خاص به خودش جلب کرد نه از سنش اطلاعاتی داده شده بود نه از چهرش فقط خلق و خوش بود که من رو مجذوب خودش کرد . کتاب رو میخوندم تا دوباره به اسم اون برسم میخواستم ببینم کجاست، عاقبتش چی شد ؟میدونستم احتمالا شهید شده ولی چون خودمو اونجا حس میکردم نمیخواستم قبول کنم که عزیزم قراره شهید بشه یه جور سفر در زمان بود برگشته بودم به سال 1365 یه حال دیگه ای داشتم...
بالاخره رسیدم به اون قسمتی از کتاب که خیلی ازش میترسیدم و توان خوندنش رو نداشتم اون چند روز به خاطر گریه ها و خنده های بلند من که به واسطه ی خوندن کتاب بود پدر و مادرم حساس شده بودند و به من گله داشتند که اگر این حال من ادامه داشته دیگه اجازه ی خوندن کتاب رو به من نمیدن
عید نوروز بود پدر و مادرم رفته بودند عید دیدنی خونه ی همسایه ومن و دو برادرم خونه تنها بودیم وقتی رسیدم به قسمت شهادت عزیز دلم در اتاق تنها بودم نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم ولی زود بلند شدم که کسی منو نبینه زود رخت خوابم رو پهن کردم و کامل رفتم زیر پتو و تا وقتی بیدار بودم بیصدا گریه کردم آنقدر اشک ریختم که بالاخره خوابم برد دیدم که در شلمچه هستم زیرآفتاب داغ از دور محمد رو دیدم شهید یوسف محمدی و شهید مسعود کارگر که در کتاب اسمشون رو خونده بودم ولی بدون اینکه دیده باشمشون اونها رو میشناختم .
همشون روی یه تانک خراب عراقی نشسته بودند و پاهاشون آویزان بود محمد از تانک پرید پایین و به نشانه ی سلام برای من سری تکان داد من خیلی دور بودم دویدم که بهشون برسم ولی انگار در جا میزدم و در همون حال بودم که بیدار شدم از همه چیز جالب تر این بود که بعد از بیداری زانوانم به شدت درد میکرد ومن فهمیدم که وارد ماجرای شیرینی شدم که فقط خدا ومن و محمد از آن خبر داشتیم...
فردای آن روز خیلی به چهره ی محمد فکر کردم خیلی آشنا بود ...یادم اومد ماه رمضان سال 77قبل از اینکه کتاب رو بخونم از امام زمان (عج)بعد از کلی درد دل خواستم که اگر حرفهای من رو شنیده بیاد به خوابم شب قدر بود خانوادم اجازه ندادند برم مسجد تا جایی که میشد بیدار موندم و بعد خوابم برد در خواب دیدم پسر نوجوانی دستم رو گرفته و با خودش برد نزد آقا امام زمان(عج)...
همون بود خود خود محمد بود قبل از اینکه حتی اسمش رو بدونم اومده بود به خوابم یعنی اون قبل از من، منو میشناخت...
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
شهدا زنده اند🌹🌹🌹 🌿این یک قصه نیست🌿 دختری 16ساله بودم در خانواده ای کاملا معمولی. نماز و روزه میخوا
لازم به ذکر است که شهید سید محمد هاتف، واسطه ازدواج بنده با برادر زاده شان شدند.
هدایت شده از لحظهای باشهدا
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃
ثبت نام در یاری کردن امام زمان«عج»...
توهم اسمت رامینویسی
@lahzaei_ba_sh
روزت مبارک ای بهترین و مهربان ترین معلم دنیا یا اباصالح المهدی کی میشود بیایی و از نزدیک ما را از سرچشمه علمت سیراب کنی
#روزت_مبارک_پدر_مهربانم💚
🔴سلیمانی چگونه سلیمانی شد...
مدال ذوالفقار
روزی که بابا مدال ذوالفقار را از حضرت آقا گرفتند، به ایشان تبریک گفتم.
گفتند: اینها همه دنیویاست، دعا کن یک روز مدال اخرویام را از خدا بگیرم.
گفتند: مبادا مغرور شوید پدرتان فلان مقام و مدال را دارد!
در ذهنتان باشد پدرتان فقط یک سرباز و خادم مردم است و شما هم از مردم و خادم مردمید
💬زینب سلیمانی