▫️نگاهمان را به بقیعِ چشمانت دوختهایم،
و دستهایمان را
به سوی ابر کرامتت دراز کردهایم،
تا باران ظهور را طلب کنیم.
ای کریمترین کریمان!
💐 میلاد کریم اهل بیت، حضرت امام حسن علیه السلام مبارک.
سلام علیکم 💐
الحمدلله رب العالمین ❤️ امروز با یاری شما بزرگواران توانستیم
4 گوسفند برای سلامتی و فرج امام زمان عج قربانی کنیم ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️
به فضل الهی در
منطقه دولت آباد
و روستاهای جاده ورامین:
فیروزآباد ، قلعه نو ، طالب آباد، کهریزک ، قمصر......
بایاری و کمک خادمان امام حسن (ع) تقسیم شد.
ان شاالله امشب از مادرشان حضرت زهرا سلام الله علیها عیدی بگیرید
کریم اهلبیت نامتان را برای یاری حضرتش ثبت کنند🙏
#السلام_علیک_یا_اباصالح_المهدی
یوسف کنعان من کنعان شعرم پیر شد
باز آی از مصر باور کن که دیگر #دیر_شد
درد هجرت چشم یعقوبِ دلمـ❤️ را کور کرد
پس تو پیراهن بیاور نالهام شب گیر شد
#دارد_زمان_آمدنت_دیر_میشود...😞😭
7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای جالب بخشش همزمان امام حسن(ع) و امام حسین(ع)🍀🍀🌸🌸
استاد رحیم پور ازغدی
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
مراقبت به ادعیه خاص ماه رمضان
✅ 1-خواندن دعای افتتاح به نیابت از شهید روز
✅ 2-نماز استغاثه به امام زمان عج
✅3- دعای اللهم ادخل علی اهل القبور السرور
✅ 4- جزء خوانی هرروز از طرف شهید روز هدیه کنیم به تمام انبیا، صدیقین، وتمام حق وحق داران شهید روزمان
✅ 5 - خواندن حرز امام زین العابدین علیه السلام
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
مراقبت به ادعیه خاص ماه رمضان ✅ 1-خواندن دعای افتتاح به نیابت از شهید روز ✅ 2-نماز استغاثه به امام
سلام علیکم
پانزدهمین روز از 💫 چله بیست و دوم 💫 مهمان سفره شهید 🌷 سیفالله شیعه زاده🌷هستیم.
🌷 شهید ی که هیچ کس منتظرشان نبود جز خدا....🌷
شهید #سیف_الله_شیعه_زاده از شهدای #بهزیستی استان مازندارن،که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید خانواده ای ندارد.کم سخن میگفت و با سن کم سخت ترین کار جبهه ،بسیم چی بودن را قبول کرده بود.سرانجام توسط منافقین اسیر شد،برگه و کد های عملیات رو قبل از اسارت خورده بود و منافقین پس از شهادتش برای بدست اوردن رمز سینه و شکمش رو شکافته بودند....
اسایش امروز رامدیون فداکاری #شهداهستیم
نام پدر : علی
تاریخ تولد : 1348/06/03
تاریخ شهادت : 1364/05/10
محل تولد : محمودآباد
گلزار شهدای تازه آباد محمودآباد
نحوه شهادت : سوختگی با آب جوش(در شکنجه)و تیر خلاصی
محل شهادت : کردستان
از لسان خواهر شهید 👇 👇
سال 1350 پس از دست دادن مادرمان بدلیل ازدواج مجدد پدرم و ناتوانی مالیاش برای نگهداری فرزندانش، ابتدا من که آن موقع چهار سالم بود به سازمان نگهداری کودکان و نوجوانان بهزیستی شهرستان آمل تحویل داده شدم و پس از شش ماه سیفالله دو ساله به جمع ما پیوست.
پنج خواهر و برادر که سیفالله سومین فرزند بود، برادر بزرگم پیش پدرم ماند، دو برادر و خواهرم نیز بدلیل سن پایینشان به سرپرستی دو خانواده درآمدند و من و سیفالله تحت حمایت بهزیستی قرار گرفتیم.
شهید بدلیل سن کوچک و بیپناهیاش به من روی آورد و تمام تنهاییاش را با وابستگی به من تامین میکرد.
سیفالله و من به مدت هفت سال در بهزیستی آمل زندگی کردیم سپس به بهزیستی مشهد انتقال یافتیم و طی این سالها یک بار هیچ خانواده و بستگانی به دیدن ما نیامدند. در واقع شهید تا زمان قید حیاتشان برادر و خواهر خود ندیده بود. در پرورشگاه بهزیستی مشهد به مدت یک سال نگهداری شدیم که براساس یک تصمیمگیری دختران را به پرورشگاه تهران انتقال دادند و پسران را به تربیتحیدریه که شهید سیفالله نیز به همراه آنها بود.
در پرورشگاه تهران دو سال ماندم و طی این دو سال هیچ ارتباطی با سیفالله نداشتم تا اینکه یک روز از بلندگوی پرورشگاه مرا به دفتر ریاست خواستند و در آنجا مردی را دیدم که تصور کردم باغبان جدید محوطه پرورشگاه است.
اما با ورود به دفتر آن فرد را به عنوان پدرم معرفی کردند و گفتند که از این پس سرپرستی مرا پدرم برعهده میگیرد و این باعث خوشحالیام شد زیرا پس از سالها دارای خانواده میشدم، در این بین تمام فکرم پیش سیفالله بود و آرزویم بود که ایشان هم به ما بپیوندد.
پدرم پس از آوردنم به شمال برای سرپرستی برادرم به تربیتحیدریه رفته و وی را به خانه آورد اما بدلیل وضعیت خانواده و شرایط مالیاش نتوانست سیفالله را در کنار خود نگه دارد و عمویم قدرتالله سرپرستی وی را برعهده گرفت.
در سن چهارده سالگی بود، در کنار خانواده عمویم حدود دو سال زندگی کرد تا اینکه تصمیم گرفت به جبهه برود و در آن زمان سنش به 16 سال رسیده بود.
با توجه به اینکه برادرم با ما زندگی نمیکرد اما برای رفتن به جبهه نیاز به رضایت پدرم داشتند و آن سال که نامه رضایت را آوردند تا پدرم امضا بزند، پدرم مخالف رفتنش بود و به ایشان گفت: «اونجا نقل و نبات پخش نمیکنند، جنگ است و آدم را میکشند»در جواب پدرم گفت:« پدرم سر من که از سر امام حسین(ع) بالاتر نیست.» و با این حرفش پدرم ساکت شد و رضایت داد تا به جبهه برود.