khademe shohada-mahmoudi_1606765248262.mp3
زمان:
حجم:
3.22M
🔅 سرود خادم الشهداء ...
🔻کاری از گروه سرود میعاد
🎧آ هنگساز : امیرمحمد شیرزاده
🎚 تنظیم : بهیان
🔖 شعر : امیرحسین مهدی زاده
📍تهیه کننده: کمیته خادمین شهدا ناحیه سیدالشهدا(ع) اسلامشهر
#حاج_اقا_رحیم_ارباب فرموده بود:
«در مسایل علمى، هیچ ادعایى ندارم.
اما در مسایل شخصى خود، دو ادعا دارم:
یکى آنکه به عمرم غیبت نکردم و غیبت نشنیدم؛ دوم آنکه در طول عمرم، چشمم به نامحرم نیفتاده»
١٩ آذر سالروز وفات این عالم بزرگ بود.
شادی روحش صلوات🙏🙏
4.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه وقتایی کافیه از خودمون بپرسیم؛ این همه وقت میذاریم برای صحبت با خودمون و آدما؛ چقدر فرصت گذاشتیم برای صحبت با خدا؟ اصلا چقدر تو معادلات زندگیمون خدا رو جا دادیم؟
داستان تامل برانگیز از زبان مرحوم حاجآقا تهرانی رو از دست ندید
@Nojavan_Khameneiیاد شهیدان.mp3
زمان:
حجم:
2.22M
🎧 #بشنویم | 🌹یاد شهیدان
❤️ 🌷شهدا با ما حرف میزنند.
کافی است از یاد آن ها غافل نشویم...
بشنویم، بسیار زیباست
🌼راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده
✍سردار «حسین معروفی» با بیان خاطرهاش از اینکه مهمان خانه شهید «قاسم سلیمانی» شده بود، اظهار داشت: رفاقت من و حاج قاسم خیلی عمیق بود، هرچند وقت یک بار به خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم. یک روز خسته و کوفته از اداره برگشتم. نگاهی به موبایلم انداختم تا ساعت را چک کنم که متوجه شدم از طرف حاج قاسم تماس داشتم. سریع تماس گرفتم و حاجی بدون معطلی گفت: «حاج حسین کجایی؟» سلام علیک کردم که حاجی ادامه داد: «امشب همراه خانواده تشریف بیاورید. سفرهای کوچک انداختهایم تا دور هم باشیم.»
بدون وقفه قبول کردم. نزدیک اذان مغرب رسیدیم منزل حاجی. نماز را به امامت حاج قاسم خواندیم و برای شام غذایی که همسرشان پخته بود را خوردیم. بعد از شام با ایشان نشستیم به خاطرهبازی دوران جنگ؛ اندکی من میگفتم و اندکی حاج قاسم.
دیر وقت شده بود که گفتم: «شرمنده، خیلی دیر وقته بیشتر از این مزاحمتان نمیشویم.» سردار نگاهی کرد و با لبخند گفت: «کجا این وقت شب؟ امشب را پیش ما باشید.» با گرفتن رضایت چشمی از همسرم به حاجی رو کردم و گفتم: «چه سعادتی بیشتر از این». حاج قاسم از جایش برخاست و از اتاقی برایمان پتو و تشک نو آورد و در اتاق دیگری برایمان جا انداخت.
از بس روز خستهکنندهای داشتم، تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد. ناگهان با صدای گریه مردانه از خواب پریدم. سر در گم بودم. نمیدانستم اینجا کجاست و ساعت چند است! فقط صدای گریه مردانه از دور به گوشم میرسید. دستم را به چشمانم کشیدم و بعد از اینکه کمی سرحال شدم، اطرافم را نگاه کردم و با خودم گفتم «یعنی کیست که این وقت شب اینطوری گریه میکند!» با دقت گوش کردم، صدای حاجی بود. با خدایش میگفت «الهی العفو الهی العفو الهی العفو» سرم را چرخاندم و ساعت را نگاه کردم، درست ۲۰ دقیقه مانده بود به اذان صبح...