eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
10.4هزار ویدیو
259 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
دنی در حالی که با افتخار تمام و غیرتمندانه در کنار برادران مسلمان خود می جنگید، به دست سلفیون مزدور اسرائیل، به شهادت رسید. پیکر این شهید مسیحی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام، بر دوش هم وطنان مسلمان و مسیحی اش در محله ی مسیحی نشین «باب توما» در دمشق تشییع و به خاک سپرده شد. و مثل او کم نبوده و نیستند. اکنون در میان نیروهای حزب الله لبنان نیز یگانی از نیروهای مسیحی وجود دارد. آنها شاهد هستند که تکفیری های داعش چه بر سر مسیحیان ایزدی در عراق آوردند. برای همین در کنار برادران حزب الله مشغول مقاومت شده اند. برادران اهل سنت نیز بهتر از من و شما خبر دارند که در صورت تسلط تکفیری های بی دین چه اتفاقی خواهد افتاد. آنها شاهد هستند که بیشترین کسانی که به دست تکفیری ها و به بهانه های مختلف اعدام می شوند، شهروندان سنی مذهب هستند. لذا آنها نیز شجاعانه در مقابل دشمن مشترک ایستاده اند.
شادی روح مطهر همه ی شهدا💐 وعلو درجاتشان ویژه شهید دنی جرج جحا🌷 سه صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از امـام رض؁ا《؏》
تا نرود نفس زتن پا نکشم ز کوی تو... صبح امروز؛ تصویری از #رهبرانقلاب در آغاز مراسم #غبارروبی مضجع مطهر #امام_رضا علیه‌السلام. ۹۷/۵/۱۸ 🆔 @emamreza0 🍃امـــــام رضـــــا(؏)🍃
هدایت شده از ‹ مِـعـ‌ࢪاجْ شُـ‌هَـ‌دٰا ›
🐚🍃 { ویژگی های‌ برجسته شخصیتی شهید در یک نگاه } #اینفوگرافیک #شهید_محسن_ححجی 🐚🍃 @meraj313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم اعمال مستحب امروزمان به همراه نهمین تلاوت را از طرف شهید مسیحی🌷 شهید هراند آوانسیان🌷 تقدیم می کنیم به محضر پیامبر خاتم اسلام و ائمه ی معصومین علیهم السلام وحضرت مسیح پیامبر آیین خودش
شهید «هراند آوانسیان» فرزند «گریگور» و «لوسیک»، در بهمن ماه سال 1343 در تهران پا به عرصه وجود گذارد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه ارامنه «تونیان» به پایان رسانده و سپس در دبیرستان «سوقومونیان» به تحصیلاتش ادامه داد. به علت شرایط سخت مالی، از کلاس سوم دبیرستان ترک تحصیل نمود تا بتواند با درآمد حاصل از کار، کمک خرج خانواده اش باشد، لیکن با تلاش بی وقفه، سرانجام موفق به اخذ دیپلم تجربی گردید. در سال 1365 به خدمت سربازی اعزام گشته و بعد از اتمام دوره آموزشی به رزمندگان لشگر 77 خراسان در جبهه پیوست. پیش از شهادت، دو بار زخمی شده، اما این موضوع را از خانواده¬اش کتمان نموده بود. سرانجام پس از ماه¬ها نبرد دلاورانه با نیروهای دشمن بعثی در مناطق غرب و جنوب غرب، در جبهه «عین خوش» به شهادت رسید. پیکر پاک شهید «هراند آوانسیان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشریفات مذهبی در قطعه شهدای ارمنی جنگ تحمیلی عراق بر علیه جمهوری اسلامی ایران به خاک سپرده شد. انبوهی از جمعیت در مراسم آخرین وداع با پیکر مطهر شهید حضور داشتند.
📢📢📢📢📢📢📢📢 ديدار رهبري با خانواده شهيد هراند از منزل یکی از خانواده شهدا خارج شدیم و قصد خانه دیگری کردیم. مقصد بعدی هم نزدیک است؛ چند کوچه آن‌طرف‌تر. داخل ماشین، یکی دو نفر از همراهان درباره مادر شهیدی که منزلش بودیم و لهجه شیرینش صحبت می‌کنند و اینکه اگر عکس‌ها و علامت‌های مسیحی در خانه نبود، شک می‌کردند که درست آمده‌اند یا نه! چند دقیقه‌ای بیشتر راه نیست. همراهان به رهبر انقلاب اطلاعات شهید خانواده بعدی را می‌دهند. می‌رسند به منزل دوم؛ خانه شهید هراند آوانسیان. با ترمز و کلاچ و دنده عوض کردن در خیابان‌های تهران،‌ این بچه‌ها را بزرگ کردم. مثل اکثر ارمنی‌ها، از همان نوجوانی، در فضای کار فنی بودم، اما عشق پشت فرمان نشستن، مسیرم را تغییر داد. از رانندگی لذت می‌بردم، آن‌قدر که راننده تاکسی شدم. خنده‌دار هست،‌ اما نه زیاد. راننده تاکسی در تهران ده دوازده میلیونی سال هفتاد و یک یا زمانی که من شروع کردم؛ یعنی سال سی‌ و سه. خیلی خیلی فرق می‌کند. آن‌وقت مردم ماشین نداشتند و هنوز در شهر درشکه هم کار می‌کرد. اصلا ترافیک معنی نداشت و از رانندگی، حتی با تاکسی لذت می‌بردم. اما حالا، غروب که برمی‌گردم خانه، جسم و روحم خسته است. امروز سراغ تاکسی نرفتم. گفتم بمانم خانه، برای کارهای شب عید به همسرم لوسیک کمک کنم. دیگر توان سابق را ندارم و کمتر کار می‌کنم. در کار خانه هم وارد نیستم؛ خیلی وقت‌ها لوسیک شوخی و جدی می‌گوید:‌ گریگور! بیا برو با همان تاکسی کار کن، خانه که می‌مانی، کار من را زیاد می‌کنی! اسمم گریگور است. همنام گریگور مقدس،‌ روحانی مقدس، روحانی مسیحی که با تلاش او، دربار ارمنستان، به عنوان اولین حکومت در جهان، در سال ۳۰۱ میلادی، مسیحیت را دین رسمی کشور اعلام کرد. بله، من خانه مانده‌ام که کمک کنم و خوب شد ماندم؛ صبح یک نفر زنگ زد و به فارسی گفت که امشب خانه هستید؟ می‌خواهیم چند دقیقه خدمت برسیم. خیلی مؤدب صحبت می‌کرد، برای همین بدون اینکه بپرسم شما کی هستی، گفتم بله، شب عید ماست، خانه هستیم. فقط برای چه می‌خواهید بیایید؟‌ گفت به خاطر شهیدتان، هراند آوانسیان؛ شما پدرش هستید؟ با شنیدن اسم هراند، دلم لرزید. گفتم: بله، پدرش هستم، بفرمایید، ما هستیم. خدا را شکر کردم که خانه مانده‌ام، چون لوسیک درست نمی‌تواند فارسی حرف بزند و ممکن بود بد بشود. من آن‌قدر در تاکسی با مردم صحبت کرده‌ام که گاهی فارسی را بهتر از ارمنی حرف می‌زنم. فکرم مشغول شد که این شب عیدی، چه کسی می‌خواهد به خاطر هراند بیاید منزل ما. تنها حدسم این بود که از طرف تلویزیون باشند،‌ برای مصاحبه و این چیزها، اما آخر چرا امشب و اصلاً چرا شب. ذهنم به جایی نرسید و خودم را با تمیز کردن قاب عکس‌ها و تابلوها مشغول کردم. فقط عکس هراند و عکس خانوادگی‌مان با اسقف مانوکیان را جلوتر و در چشم‌تر گذاشتم، برای مهمان‌های امشب. از دم غروب داداشم هم آمده خانه ما، اما خبری از مهمان نیست. دیگر هوا حسابی تاریک شده و دارم ناامید می‌شوم. نمی‌دانم لوسیک شام را آماده کرده یا نه، می‌ترسم شروع کنیم به خوردن،‌ مهمان‌ها برسند! بدتر از همه این است که نمی‌دانم چه کسی قرار است بیاید؛ خب آدم هر کسی را یک طور تحویل می‌گیرد. حالا که هنوز نیامده‌اند، تصمیم می‌گیرم اگر از تلویزیون و اینها بودند،‌ ردشان کنم بروند چند روز دیگر بیایند. در همین فکرها هستم که صدای در می‌آید. بالاخره آمدند. دو نفر هستند، از روی صدا متوجه می‌شوم که یکی‌شان همان است که صبح تلفن زده. با همان ادب و احترام. چند سؤال از من می‌پرسند که برایم عجیب است. بالاخره کمی عصبی می‌شوم، می‌گویم آمده‌اید خانه ما این حرف‌ها را بزنید؟ آرامم می‌کنند که هنوز مهمان اصلی نیامده و در راه است و این من را گیج‌تر می‌کند؛ خب چرا با هم نیامدید؟ این کارها برای چیست؟ یک نفرشان دستم را می‌گیرد و با محبت می‌گوید که آخر مهمانتان رهبر انقلاب است؛ آقای خامنه‌ای. -کی؟ -آقای خامنه‌ای. -از طرف ایشان کسی می‌آید؟ -نخیر، خود ایشان چند دقیقه دیگر می‌رسند به خانه شما. -شما را به خدا راست می‌گویید؟ -نمی‌توانم باور کنم، این را از نفر دوم هم می‌پرسم. می‌گوید بله پدرجان و بی‌سیمی از زیر کتش در می‌آورد و در حال صحبت کردن با آن، به سمت در می‌رود. رفیقش می‌گوید که فکر می‌کنم نزدیک شدند؛ اگر می‌خواهید به خانم هم اطلاع بدهید. آخر بروم چه بگویم، من خودم هنوز باورم نشده. مگر الکی است، رهبر مملکت، شب کریسمس بیاید خانه یک راننده تاکسی ارمنی؟! لوسیک از قیافه شوک‌زده‌ام نگران می‌شود. تا فکر و خیال بد نکرده، به او می‌گویم که این دو نفر چه می‌گوید: نکند ما را دست انداخته‌اند؟ نه بابا، تیپ‌شان به این حرف‌ها نمی‌خورد. خیلی مؤدب‌اند. تازه یکی‌شان بی‌سیم داشت. خب پس راست می‌گویند. حالا چرا رنگت پریده. قدمشان روی چشم، بیایند. اینکه هول شدن ندارد. لوسیک انتهای آرامش است. آن
‌قدر که گاهی آرامشش مرا آزار می‌دهد! دستم را می‌گیرد و می‌گوید:‌ می‌دانی که من فارسی بلد نیستم. آبروی ما را نبری. راحت باش و راحت صحبت کن؛ بگو که هراند چه پسر ماهی بود... سر و صدای دم در، صحبت‌مان را قطع می‌کند. با برادرم می‌رویم به استقبال. حالا مجبورم باور کنم؛ این حاج‌آقا خامنه‌ای است که به خانه ما آمده و به ما سلام می‌کند. -سلام علیکم. -سلام حاج‌آقا. خیلی خوش آمدید. -حالتان چطور است؟ -خیلی ممنون. بفرمایید. همان سلام علیک اول، آبی می‌شود بر اضطرابم. نمی‌دانم اثر لبخند شیرین و مهربانی‌شان است یا سادگی و راحت بودنشان؛ اما هرچه هست، هول و نگرانی از دلم خارج می‌شود و محبت و آرامش به جایش می‌آید. با همراهان‌شان وارد اتاق پذیرایی می‌شوند و دور میز ناهارخوری می‌نشینند. من سریع می‌روم عکس هراند را می‌آورم و می‌گذارم مقابل‌شان روی میز و بی‌مقدمه شروع می‌کنم به توضیح دادن که این با لباس سربازی‌اش است و... نگرانم که جلسه زود تمام شود. برادرم چشم‌غره‌ای می‌رود که چه‌کار می‌کنی، بگذار برسند! راست می‌گوید، انگار از آن طرف افتاده‌ام. یک قدم می‌روم عقب. من هنوز به آقای خامنه‌ای نگفته‌ام که کی هستم! خودشان می‌پرسند: پدر شهید شما هستید؟ -بله نگاهی به دور میز می‌اندازند، انگار دنبال کسی می‌گردند: مادرشان کجا هستند؟ اصلا حواسم به لوسیک نبود. حتما رفته آشپزخانه. می‌گویم: مادرش هم خدمت شماست. -بگویید بیایند، بگویید بیایند مادرشان. من هنوز سرپا هستم و عکس به دست. نگاهی به عکس می‌کنند و از من می‌خواهند که بنشینم. آقای خامنه‌ای هنوز منتظرند که مادر شهید بیاید، انگار تا او نیامده، جلسه شروع نمی‌شود. لوسیک می‌آید و من او را معرفی می‌کنم. -چطور است حالتان خانم؟ -مرسی، سلامت باشید حاج‌آقا. -خداوند ان‌شاءالله که به شماها اجر بدهد. دل شما را ان‌شاءالله شاد بکند، به خاطر این فرزند از دست‌رفته‌تان. چند سالش بود آقا؟ حتی شناسنامه‌اش را هم آماده کرده‌ام. آن را مقابل حاج‌آقا می‌گذارم و می‌گویم: بیست و دو سالش بود. حاج‌آقا عکس‌ها را جلو می‌کشند و با دقت نگاه می‌کنند. -سرباز بودند ایشان، بله؟ -بله. -عجب، عجب! جوری با حسرت به عکس هراند نگاه می‌کنند که گویا عزیز خودشان را از دست داده‌اند. من هم توضیح می‌دهم که قهرمان و مربی ژیمناستیک بود. مرخصی که می‌آمد، تعریف می‌کرد که در جبهه، برای روحیه دادن به رفقایش، حرکات ژیمناستیک انجام می‌دهد و باعث شادی و خنده‌شان می‌شود. حاج‌آقا می‌پرسند که فامیلتان آوانسیان است؟ و من تأیید می‌کنم. انگار این فامیلی برای‌شان آشناست، چون سؤال می‌کنند. -این فامیلی در ارامنه زیاد نیست؟ نمی‌دانم قبلا کجا این اسم را شنیده‌اند. تأیید می‌کنم که معروف است و زیاد می‌گذارند. بعد خودشان به سؤال ذهن من جواب می‌دهند. الان با دوستان صحبت می‌کردیم؛ یک هم‌زندانی داشتم در سال چهل و دو در قزل‌قلعه،‌ او هم آوانسیان بود، ارمنی بود. هرچه فکر کردم، دیدم چنین کسی در فامیل نداریم. شاید ایشان هم فکر می‌کردند ما با آن هم‌زندانی‌شان فامیل هستیم، اما نیستیم. -خب آن‌وقت آوانسیان معنایش چیست؟ جوابی ندارم. تا حالا فکر نکرده‌ام به ریشه اسامی ارمنی. -خب، ایشان فرمودید چند سالی به شهادت رسیدند؟