روز عاشورا، جون نماز ظهر را با امام خود خواند. آنگاه با وجود سالخوردگیاش خدمت امام(ع) رفت و اجازه جنگ خواست. امام(ع) به او فرمود: «یا جون، انت فی اذن منی، فانما تبعتنا طلبا للعایة فلاتبتل بطر یقتنا» (ای جو، تو برای سلامتی و آسایش از رنج دیگران، به ما پیوسته بودی و پیرو ما شدی، پس خود را مبتلا به بلای ما نکن. از سوی ما اجازه داری که به سلامت از اینجا بروی.»
جون خود را بر پای امام(ع) انداخت و گفت: «من در ایام راحتی، در سایهی شما در رفاه و آسایش بودم. انصاف نمیدانم که امروز که روز سختی است شما را تنها گذارم و بروم. درست است که خون بدنم بدبوست و جایگاه پست دارم و رنگم سیاه است. اما آیا بهشت را از من دریغ میکنی؟ برایم دعا کن تا از اهل بهشت بشوم و شرافت یابم و روسفید شوم. به خدا قسم از شما جدا نمیشوم تا خون سیاهم با خونهای شما آمیخته شود.»
باآنکه جون پیرمردی 90 ساله بود، ولی بچهها در حرم با او انس فراوانی داشتند. او به کنار خیمهها برای خداحافظی و طلب حلالیت آمد، که صدای گریه اطفال بلند شد و اطراف او را گرفتند. هر یک را به زبانی ساکت کرد و به خیمهها فرستاد و مانند شیری غضبناک روی به آن قوم ناپاک کرد. او جنگ نمایانی کرد، تا آنکه اطراف او را گرفتند و زخمهای فراوانی به او وارد کردند.
بعد از اصرار فراوان، امام به او اجازه داد و جون به میدان رهسپار شد و اینچنین شروع به رجزخوانی نمود:
«کیْفَ یَرَى الْفُجَّارُ ضَرْبَ الْأَسْوَدِ
بِالْمَشْرَفِیِّ الْقَاطِعِ الْمُهَنَّدِ
بِالسَّیْفِ صَلْتاً عَنْ بَنِی مُحَمَّدٍ
أَذُبُّ عَنْهُمْ بِاللِّسَانِ وَ الْیَد
أَرجو بِذلِک الفَوزِ عِندَ المَوردِ
مِن الإلهِ الأحَدِ المُوَحَّدِ
إذ لا شَفیعَ عندَه کَأحمَدِ»؛
یعنى، این مردم تبهکار! ضربت غلام سیاه را چگونه مىبینند؟ که شمشیر بُرنده مشرفى و هندى را بکار مىبرد.
با شمشیرى برنده براى فرزندان محمّد (ص) مىجنگم و با زبان و دست از ایشان دفاع مینمایم.
امیدوارم این عمل در روز ورود به محشر از طرف خداى یگانه باعث رستگارى من شود.
زیرا شفیعى نظیر احمد (ص) نزد خدا نیست.
به گفته برخی از مورّخان، او 25 تن از دشمنان را به هلاکت رساند و سپس خود به شهادت رسید.
امام حسین(ع) در کنار جنازه او ایستاد و گفت: «خدایا! صورتش را سفید گردان؛ بوی او را پاکیزه و خوشبو گردان؛ او را با محمّد(ص) محشور کن و میان او و خاندان پیامبر آشنایی برقرار ساز».
امام باقر(ع) از پدرش امام زین العابدین(ع) نقل میکند که؛ پس از گذشت ده روز از شهادت جون، وقتی بدنش را یافتند، بوی مُشک از آن به مشام میرسید.
در زیارت ناحیه نیز به این سرباز فداکار سیاه پوست نورانی چنین سلام داده شده است: «اَلسَّلامُ عَلی جُونِ بْنِ حَرِی مَوْلی اَبیذَرِ الْغَفّارِی».
🌹گرامیباد سالگرد شهادت دومین شهید محراب، آیت الله مدنی ، نماینده امام راحل در استان آذربایجان شرقی و امام جمعه تبریز توسط گروهک تروریستی آمریکایی منافقین ۲۰ شهریور۱۳۶۰
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 چشماتو ببند
خیال کن که با زائرایی
😔 چشماتو ببند
خیال کن که الان کربلایی
✍ خدایا داغ زیارت کربلا #اربعین بر دل ما نماند🙏😭
📢📢📢📢
سلام علیکم💐
چله ی همنشینی باشهدا 🌷
چله جدید (بیست وپنجم ) از روز سه شنبه (مصادف با روز شهادت امام سجاد علیه السلام )
👈 12 محرم آغاز شده
از دوستانتان دعوت بفرمائید،
تشریف بیاورند
لینک کانال الحقنی بالصالحین«چله ی شهدا»👇👇(چله اصحاب الحسین علیه السلام )
مخصوص خانم هاست
ایتا👈 http://eitaa.com/joinchat/870907916Cd8412d1e23
+98 21 665660004_644236607544623191.mp3
زمان:
حجم:
3.06M
فایل صوتی ۸ دقیقه
شیخ حسین انصاریان
توصیف شفاعت حضرت فاطمه سلام الله علیها
روضه شب جمعه
مسئول ڪاروان شهدا بود؛ مےگفت :
پیڪر شهدا رو واسه تشییع مےبردن، نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده..!
اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده..!
گفتم : چے شده ؟!!
گفتن: هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید ...
بهش گفتم: صبر ڪن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ...
گفت : نه من حالیم نمیشه، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده، باید بابامو ببینم...
تابوت ها رو گذاشتم زمین، پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم ... سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش؛ هی میمالید به چشماش، هے مےگفت : بابا ، بابا ، بابا ... 😭
دیدم این دختر داره جون میده؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ...
گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟
گفتم : بگو ... ؟
گفت: حالا ڪه میخواید ببرید، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!!
همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!!
اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ...😭
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش
می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم" 😭
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟؟!!!😭😭😭شهداااا
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم