🌹هرکـیآرزوداشـتــه بــاشـه خیـلــی خــدمـت کنـه
شـهـیــدمـیشـه..!
یـه گـوشـه دلت پـا بـده ، شـهـدا بـغـلت مـیکنـن..
از این شـهدا مـدد بـگیـریـد..
مـددگرفـتنازشـهدارَسمـه..!
دسـت بـذار رو خـاکِ قـبـر شـهـیـد و بـگـو:
#حـسـیــن بـه حــقِ ایـن شـهید، یه نگـاهی به مـا کـن
#استادپناهیان
🥀 ۲۷بهمن سالروز شهادت شهید محمد حسین یوسف الهی (شهیدی که #شهید_حاج_قاسم وصیت کرده بود کنار او دفن شود)
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبق وصیت نامه سپهبد شهید «حاج قاسم سلیمانی» پیکر مطهر ایشان در کنار مزار شهید «محمدحسین یوسف الهی» از همرزمان نزدیک شهید سلیمانی به خاک سپرده شد. پس از گذشت چندین روز از خاکسپاری حاج قاسم، حجت الاسلام خالقی که به درخواست سردار سلیمانی تدفین ایشان را انجام داد، سالم ماندن پیکر شهید یوسف الهی پس از گذشت 34 سال از شهادتش را روایت می کند.
شهید «محمّد حسین یوسف الهی» عارفی است که در در واحد اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله، مراتب کمال الی الله را طی کرد و کمتر رزمنده ای است که روزگاری چند با محمد حسین زیسته باشد اما خاطره ای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد.
محمد حسین، مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده حضرت روح الله رحمت الله علیه، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرت زده قطره ای از دریای بی انتهای خود کردند.
شهید «محمدحسین یوسف الهی» سال 1340 در شهر کرمان به دنیا آمد. وی در دوران هشت سال دفاع مقدس در لشکر 41 ثارالله کرمان و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و سرانجام در عملیات والفجر8 در 27 بهمن ماه سال 1364 به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.
غلامحسین پدر سردارعارف شهیدمحمدحسین یوسف اللهی نیز با ذکر خاطرهای از شب ولادت او میگوید؛
روزهای بهار سال ۱۳۴۰ که با ماه مبارک رمضان مقارن شده بود. شب احیا بود ومردم برای مناجات به مساجد میرفتند. اما من به خاطر حاج خانم که باردار بود میبایستی در خانه بمانم آسمان پوشیده از ابر بود و همه جا ظلمات محض وهوا بارانی بود و به شدت میبارید نیمههای شب صدای مادر حسین را از داخل اتاق شنیدم مرا صدا کرد بالای سرش رفتم. گفت: حاج آقا تمام خانه روشن شده است بلند شو ببین کیه. نگاهی به اطراف انداختم همه جا تاریک بود. گفتم: چیزی نیست همه جا تاریک است. گفت: نه همین چند لحظه پیش تمام خانه عین روز روشن شده بود. برای اطمینان بیشتر بلند شدم و نگاهی هم به داخل حیاط انداختم. کسی نبود. برگشتم و گفتم: خیال میکنی. بگیر بخواب چیزی نیست. گفت: خیال نمیکنم خودم دیدم. گفتم خیلی خوب حالا شما استراحت کن من بیدارم اگه چیزی بود متوجه میشوم.
دوباره خوابید میدانستم قبول نکرده است که آنچه دیده است خیال بوده باشد، اما دیگه چیزی نگفت. دوباره به سر جای خودم برگشتم. سخنانش فکرم را مشغول کرده بود. همانطورکه گفته بودم نخوابیدم. ده دقیقهای نگذشته بود که دوباره صدایم کرد. گفتم حتما دوباره چیزی دیده است. با عجله بالای سرش رفتم. گفت آثار حمل پیدا شده. برید دنبال ماما. بدون اینکه حرفی بزنم باعجله لباس پوشیدم وبه داخل حیاط دویدم. باران همچنان شدید میبارید دوچرخه را برداشتم و زیر شرشر باران راه افتادم. خانه ماما را بلد بودم. به همین خاطر خیلی زود توانستم برگردم. تمام وسایل را آماده کردم. ماما مشغول کارش شود. من هم نشستم و قرآن را باز کردم و شروع به خواندن سوره مریم کردم. قرآن که تمام شد صدای گریه بچه هم بلند شده بود. ماما در اتاق را باز کرد و گفت بچه بدنیا آمد پسر است. خدا را شکر کردم وهمان لحظه نامش را انتخاب کردم. از قبل با خدا عهد کرده بودم که هر پسری خدا به من اعطا کرد. اسمش را محمد بگذارم. چهار پسر قبلی ام محمد علی، محمدشریف، محمدمهدی و محمدرضا بودند. و اینک پنجمین پسرم متولد شده بود. همان لحظه نام حسین در ذهنم برقی زد و گذشت.