همراه کلاهدوزان از اصفهان به سمت بندرعباس حرکت کرد. در بین راه، برای رفع خستگی و نوشیدن آب پیاده شدند، موقع سوارشدن کلاهدوزان جایش را با میثمی عوض کرد. دقایقی بعد، تصادف می کنند و کلاهدوزان به همراه راننده در این حادثه جان باخته و میثمی زخمی می شود.
کارشناسان وقتی عکس ماشین را دیده بودند، تعجب کرده بودند که چطور می شود کسی از این ماشین زنده بیرون بیاید. اما خود میثمی می گفت: «از خدا خواستم عمر دوبارهای به من بدهد تا بروم جبهه. قبلا هم تصمیم داشتم بروم خط، اما الان دیگر قطعی شد. دوست ندارم این طوری کشته شوم. دلم می خواهم توی جبهه و در میان رزمندگان شهید شوم.
همیشه می گفت: «من 30 ماه در زندان، 30 ماه در یاسوج، 30 ماه در شیراز بودم و می دانم که 30ماه هم در جبهه هستم و باید بعد از آن، اجرم را از خدا بگیرم.» همان طور هم شد و عبدالله میثمی که مسئولیت دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء را به عهده داشت، در سحرگاه 9 بهمن 1365، در شب دم عملیات کربلای 5، از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز، در 12 بهمن، همزمان با شهادت خانم فاطمه زهرا علیه السلام به آرزوی دیرینه خود، «شهادت» رسید.
عبدالله
روز تشییع، مسجد امام اصفهان از جمعیت پر شده بود. از یکی از روحانیون، که از دوستان شهید میثمی بود، درخواست شد کمی سخنرانی کند. آن برادر روحانی نقل کرد: مانده بودم چطور شروع کنم. تفالی به قرآن زدم. وقتی قرآن را باز کردم، این آیه آمد: «قال انی عبداله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.»
... و این آیه، دقیقا همان آیه ای بود که وقتی به دنیا آمد، پدربزرگش با تفال به قرآن، نام او را عبدالله گذاشته بود.
🌺 صلوات فاطمی امروزمان را
به #نیابت از
همه شهدای صدر اسلام تاکنون
به ویژه
❣شهید عبدالله میثمی❣
هدیه می کنیم محضر نورانی
☀️ صدیقه طاهره ، حضرت زهرا سلام الله علیها☀️
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الصِّدِّيقَةِ
فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ
حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ
وَ أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ
الَّتِي اِنْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ
اَللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا
وَ كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا
اَللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدَي
وَ حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ
وَ الْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإَِ الأَْعْلَي
فَصَلِّ عَلَيْهَا وَ عَلَي أُمِّهَا خَدِيجَةَ الْكُبْرَى
صَلاَةً تُكْرِمُ بِهَا وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ
وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِهَا
وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلاَمِ
💚_________💔________💚
🌺پيامبر اکرم(صلّیاللهعليهوآله) فرمودند:
🍃و المَرْاةُ اذا خَرَجَتْ من بابِ دارِها مُتَزَيِّنَةً مُتَعَطِّرَةً و الزّوجُ بذلِكَ راضٍ يُبني لِزَوجِها بكُلّ قَدَمٍ بيتٌ في النّار.
🔥زن اگر از خانه خودش با #آرايش و زينت و #معطر خارج شود و شوهرش به اين كار او راضی باشد، به هر قدمی كه آن زن بر میدارد برای شوهرش خانهای در #جهنم بنا میگردد.
📚:بحارالانوار، ج۱۰۰،ص۲۴۹
#سبک_زندگی_اسلامی
🍃🌺🍃🌺🍃🍃🍃
ایـــــن روزها فهمیدهام
آدم ڪنار قبر مـــــادرش
خیلے آرام مے شـــــود...
چراغ سر قبر زهرا(س) ڪجایے؟
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
#اللہم_عجل_لولیڪ_الفرج
هدایت شده از طب اسلامی
✅ خاطره همسر شهید مدافع حرم #شهید_نبی_لو از واسطهگری برای ازدواج دختر ۱۴ سالهاش...
🔹 موقع ازدواج، آقای نبیلو ۲۳ سال داشت، من ۱۹ سال... همیشه میگفت، ما دیر ازدواج کردیم. خانم حیف نبود؟ این زندگی، به این خوبی رو، ما چهار سال زودتر میتونستیم شروع کنیم. چرا دیر ازدواج کردیم؟!
🔹 همیشه میگفتن وقتی انسان میتونه زندگی خوبی داشته باشه، چرا دیر؟!
🔹 بعد شاید باورتون نشه، دخترمون که ۱۴ سالش بود، خود آقای نبیلو واسطه ازدواج دامادم با دخترم شدن ...
🔹 اصغر آقا یه طلبه ساده، از روستاهای استان همدان بودن و پسر دایی بنده، که در قم در حال تحصیل بودن، یه روز در حرم، همسرم به ایشون گفته بودن، چرا شما ازدواج نمیکنی؟!
🔹 گفته بود، من شرایط ازدواج ندارم...
🔹 گفته بودن، حالا اگر من یه خانوادهای رو پیدا کنم که حاضر باشن با شرایطی که داری به شما دختر بدن، شما چکار میکنی؟!
🔹 ایشون گفته بود، اصلا محاله یه همچین چیزی... من یه طلبه سادهام... هیچی ندارم... پدرم خوب یه کشاورزه... محاله کسی به من دختر بده...
🔹 گفته بودن، نه من یه خانوادهای رو میشناسم که شما رو میشناسن، من شما رو بهشون معرفی کردم...
🔹 برای من خیلی سخت بود. چون فامیل هم بودیم... گفتم برای من وجهه خوبی نداره، بری و پیشنهاد بدی... آقای نبیلو میگفتن، نه روی شناختی که من از این جوون دارم، دوست ندارم همچین پسری رو از دست بدیم. بعد من میگفتم، اصلا، مگه دختر ما چقدر سن داره، که ما خودمون بخوایم اقدام کنیم برا ازدواجش؟! خلاصه ایشون تونست منو قانع کنه برای این کار ...
🔸 شهید نبیلو به دامادم گفته بود، من با خانواده این دختر صحبت میکنم. اونها هم با دخترشون مطرح کنن، اگر بتونم موافقت همه شون رو بگیرم، حتما میام بهت میگم.
🔸 حالا من مونده بودم، چطوری این موضوع رو با دخترم مطرح کنیم. به همسرم گفتم، حالا چطور میخوای به طیبه بگی؟! گفت خانم، اونم راهش رو بلدم. من خودم یه جوری میگم.
🔸 ایشون نشستن شروع کردن به صحبت کردن با دخترم، که چقدر ازدواج خوبی داره، و چقدر باعث دوری از گناه میشه و اینکه اگر پسر مؤمن با تقوایی باشه و ... اینها رو توضیح داد برای دخترم، خیلی با بچهها راحت بود.
🔹 بعد گفت حالا اگر من به عنوان پدرت، یه پسری رو معرفی کنم که تمامی این خصوصیاتی که گفتم، داشته باشه، تو چکار میکنی؟ نظرت چیه؟! دخترم بنده خدا همین جور مونده بود... همسرم به دخترم گفت: نه حالا نمی خوام جواب بدی، خوب فکرات رو بکن، بعد جواب بده...
🔹 من به عنوان پدر تو، خوشبختی تو رو میخوام. اگر یه روزی چنین پیشنهادی بدم، نظرم رو میپذیری؟!
🔹 بعد از مدتی مجدد موضوع رو با دخترم مطرح کردیم و دخترم هم موافقت کرد.
🔹 وقتی مجدد با پسر داییم مطرح کرده بودن، ایشون گفته بودن، من حتما باید این خانواده رو ببینم، پدرش رو ببینم، مادرش رو ببینم، رو چه حسابی با این شرایط من، حاضرن به من دختر بدن؟!
🔹 گفته بودن باشه من هماهنگ میکنم، بیا حرم، بگم پدرش هم بیاد، با هم صحبت کنید.
🔹 میگفت رفتیم نشستیم، اصغر آقا هم هی نگاه میکرد، با یه حالت نگرانی میگفتن نیومدن، نمیخواید یه تماس بگیرین، ببینید چرا نیومدن؟!
🔹 گفته بودن: الان من پدر اون دختر، چی میخوای بهش بگی؟!
🔹 خندید گفت: نه حالا بیان، من بهشون میگم.
🔹 گفته بودن، اومدن دیگه... من الان پدر اون دختری هستم که گفتم، من طیبه رو برای شما در نظر گرفتم.
🔸 دامادم تعریف میکنه که وقتی بابا این حرف رو زد، از یه طرف واقعا تو دلم یه همچین چیزی رو میخواستم و دوست داشتم چنین ازدواجی انجام بشه، همیشه میگفتم، کاش این دختر سه چهار سال بزرگتر بود، من جرأتش رو داشتم، که مطرح کنم. از اون طرف میگفتم، کاش زمین دهن باز میکرد من میرفتم داخلش، چقدر راحت بابا گفت، من پدر اون دخترم...
📌 خلاصه با هم صحبت کرده بودن و آقای نبیلو گفته بودن از نظر من مسئلهای نیست. به لحاظ مالی هم حاضرم از حقوق خودم، یه کمکی به شما بکنم، ولی راستش رو بخواید، نمیخوام پسری مثل شما رو از دست بدم. من با خانواده هم صحبت کردم و هماهنگ هستند.
🎊 الحمداللّه دختر من ۱۴ سالگی ازدواج کرده... تا به امروز، حتی یکبار هم نگفتم، کاش دو سال دیرتر این ازدواج انجام میشد. الحمداللّه هم خودش تونسته عاقلانه با این موضوع برخورد کنه، هم خدا رو شکر، انتخابی که همسرم کرده بود، مناسب و شایسته بود. و تا به امروز هم واقعا خیلی راضی هستیم.
📌 دخترم الان یه وقتایی که در فراق پدرش گریه میکنه، میگه، بابا دستت درد نکنه، واقعا عاقبت به خیری منو میخواستی...
#ازدواج_در_وقت_نیاز
dotakafinist1
📡 @tebeslami_ir
ازبس حضرت زهرایےبود،درعملیات خیبر
اسم گردانش راعوض کرد گذاشت"یازهرا(س)”
دروالفجر۸ شهیدکه شد
ایّام فاطمیه بود...
ترکش خورده بودبہ پهلویش...
#یادش_باصلوات
#شهادت_بهمن۶۴
فرمانده گردان یازهرا تیپ 44 قمربنی هاشم چهارمحال و بختیاری
سردار شهید سید کمال فاضلی دهکردی
به خاندان عصمت وطهارت(ع) به ویژه مادر بزرگوارش حضرت زهرا(س) عشق می ورزید.
زندگینامه سردار شهید سید کمال فاضلی دهکردی
سید کمال بیست و ششم تیرماه 1342 در شهرکرد مرکز استان چهارمحال و بختیاری به دنیا آمد و پدرش سید حسن نانوا بود و مادرش محترم نام دارد . به خاندان عصمت وطهارت(ع) به ویژه مادر بزرگوارش حضرت زهرا(س) عشق می ورزید. با عشقی که به امام خمینی( ره) داشت، فعالانه در مجالس ومراسم سیاسی ومذهبی شرکت می کرد.
اخلاق عملی ایشان در ورزشهای کوه نوردی و باستانی؛ اثر بایستهای در پرورش و تربیت دوستانش داشت.