eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
10.4هزار ویدیو
259 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم #سعید_انصاری در معراج‌شهدا 🕓 دوشنبه ۱۳ اسفند ساعت ۱۵ 📍ستاد معراج‌ شهدای تهران ✉️ تهران ضلع جنوب پارک شهر انتهای خیابان بهشت کوچه معراج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" شـــــهادت " ، نوعے ‌" مدیریت " است ✨آدمهاے معمولے خیلے هم که موفق باشند ، زندگے خود را مدیریت مے کنند ! اما " شـــهـــــدا " ، مـــــرگـــــ خود را نیز ، مدیریت میکنند 🔹شـــــهـــــادت یعنے: زندگے مان را کجا ، خرج کنیم که زندگے دیگران معــنـے پیدا کند ! #شهادتــ_نصیــبتون
﷽ سلام علیکم دوازدهمین چله شهدا در آستانه حلول ماه مبارک رجب و شعبان با عنوان ☀️ #چله_علوی_مهدوی ☀️ 👇👇👇 در این ۴۰ روز به نام نامی ☀️ امیرالمؤمنین علیه السلام ☀️و حضرت بقیة الله عجل الله فرجه الشریف مهمان شهدایی هستیم که ❣️سرّی آشکار شده با حضرت علی علیه السلام و امام زمان علیه السلام داشته اند . مراقبت بر ✅زیارت امین الله ✅و زیارت آل یاسین (ترجیحا در ساعت ۸صبح یا ۱۲ظهر یا ۸ شب) #ملتمس_نگاه_پدرانه_امیرالمؤمنین #المستغاث_بک_یا_صاحب_الزمان اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
بسیاری از شیعیان پاکستانی که امروز در سوریه برای دفاع از حرمها آماده نبرد هستند به دلیل محدودیت دولت این کشور مجبور به پنهان کردن نام و نشان خود شده اند تا خانوادههای این مدافعان در پاکستان مورد اذیت و آزاد گروهکهای تندرو قرار نگیرند. روایت رزمنده زینبیون از شهید «مرتضی حسین‌حیدری»؛ شهید پاکستانی که در اولین اعزامش به سوریه کربلایی شد شهید مرتضی حسین حیدری از نیروهای پاکستانی مدافع حرم بود... از حرم حضرت زینب س به شهادت رسید ... مدافعان حرم پاکستانی است که دوشادوش برادران دیگر خود برای... دفاع از حرم به سوریه رفته اند و با وجود... کمتر رسانه ای شدن نامشان خاطره دلاورمردی هایشان زبانزد مدافعان... حرم است
تا همين چند سال پيش تعداد اندکي از آن‌ها را فقط مي توانستيم در شهرهاي مذهبي پيدا کنيم که يا براي زيارت مي آمدند يا براي خواندن درس طلبگي وارد حوزه هاي عليمه مي شدند، اما جنگ سوريه همه قواعد اين سال ها را بهم ريخت. مهاجريني که مدت ها ترک وطن کرده و ايران را وطن دوم خود انتخاب کردند به ياد صدر اسلام نام «مهاجر» به خود گرفتند تا کنار «انصار» براي يک هدف، آن هم دفاع از حريم ولايت جانفشاني کنند. حالا چند سال است که نام «زينبيون» در کنار نام گروه هاي مقاومت منطقه مي درخشد، زينبيون نام رزمندگان مدافعان حرم پاکستاني است که دوشادوش برادران ديگر خود براي دفاع از حرم به سوريه رفته اند و با وجود کمتر رسانه اي شدن نامشان، خاطره دلاورمردي هايشان زبانزد مدافعان حرم است.
شهيد «مرتضي حسين حيدري» متولد هشتم آبان 1370 در شهر مقدس قم است پدر شهيد، روحاني است و مرتضي در خانواده اي که عشق و ارادت به اهل بيت(ع) در آن موج مي زد، پرورش يافت. 10 سال پيش به حسينيه رفته بودم که برادر بزرگتر مرتضي را ديدم. وقتي ديد تنها هستم پرسيد: چرا تنهايي؟ گفتم دوستي ندارم. گفت بيا باهم دوست باشيم. آن شب کلي گفتيم و خنديديم. فردا دوباره او را ديدم. فکر کردم همان شخصي است که ديشب ديدمش ولي اشتباه فکر مي کردم. خودش را معرفي کرد و گفت مرتضي است و کسي که ديشب ملاقاتش کردم برادر بزرگترش است. همانجا مهر مرتضي به دلم افتاد و رفاقتمان شروع شد. با هم به جامعه العلوم، باشگاه، گردش و کار مي رفتيم. همه چيزمان باهم بود و من وابسته اش شده بودم. مرتضي خيلي سر به زير و آرام و در عين حال جسور، شجاع و عاشق بود. ارادت خيلي زيادي به اهل بيت(ع) و بطور خاص ارادت زيادي به بي‌بي حضرت زينب (س) داشت و به قول معروف يک بچه هياتي به تمام معنا بود و در اکثر مراسم مربوط به اهل بيت (ع) شرکت مي کرد. تا اول دبيرستان درس خواند و بعد از آن به مدت چهار سال قبل از اينکه به سوريه برود مشغول کار در مسجد امام حسن عسکري (ع) شد. به او مي گفتم مرتضي جان کارهاي ديگري هم هست که درآمد بهتري دارد، مي گفت پول مهم نيست کار مسجد ثواب دارد و واقعا با دل و جان کار مي کرد.
زماني که جنگ شروع شد و داعش حرم را تهديد کرد، شوق جهاد تمام وجودم را گرفت. من هم درس را ترک کردم و تنها اشتياقي که در وجودم موج مي زد اين بود که سرباز بي‌بي زينب (س) باشم و حضرت اين جان ناقابل را از من بپذيرد اما والدينم اجازه ندادند و دير شد. خيلي مواقع در مورد رفتن به سوريه باهم برنامه‌ريزي مي کرديم، به مرتضي مي گفتم زودتر برويم ولي مي گفت الان وقتش نيست و دليل حرفش را متوجه نمي شدم. اربعين سال گذشته بود که احساس کردم قرار است برود. پرسيدم که ويزا گرفتي؟ گفت پول ندارم، به شوخي گفتم دروغ نگو، مي دانم حسابت انقدر پول هست که ويزا بگيري. از من اصرار و از او انکار، بلاخره گفتم مي داني که حرفي بين ما نيست که به هم نگفته باشيم پس بگو اصل قضيه چيست. بالاخره گفت که دارم مي روم، خواستم که بماند تا من هم اجازه بگيرم اما گفت وقتش رسيده که برود. گفتم منتظر باش تا من کربلا بروم و برگردم اما وقتي به کربلا رسيدم شنيدم مرتضي رفته. مرتضي اگرچه با من به کربلا نيامد ولي کربلايي شد. سال قبلش قسمت شد مرتضي پابوسي آقا امام حسين(ع) برود. من چون درگير کارهاي جامعه المصطفي بودم توفيق همراهي نداشتم.. سال بعد، يعني همان سالي که من به کربلا رفتم و او به سوريه، وقتي گفتم مرتضي بيا قرار بگذاريم باهم کربلا برويم، گفت: الان ديگه وقت رفتن و فداي بي بي شدن هست. يادم هست شبي که موضوع رفتنش به سوريه را برايم گفت، يکي از بچه ها وقتي از جريان باخبر شد و باهم کلي عکس گرفتند؛ به من هم گفتند بيا با مرتضي عکس بگير، گفتم مي دانم صحيح و سالم برمي گردد و طوري نمي شود، عکس را کساني مي گيرند که آخرين ديدارشان باشد، من اميد ديدار دوباره او را داشتم، غافل از اينکه بي‌بي، مرتضي را همان بار اول خريد.
قبل از شهادتش دلشوره عجيبي داشتم. خواب ديدم در مکاني هستيم و همه منتظر اعزاميم. يکباره مسئول آنجا آمد به من و سه نفر ديگر گفت بياييد بيرون، هواپيما پرواز دارد و ماشين دم در منتظر شماست. ما که آمديم بيرون دو قدم برنداشته بودم که به آن يکي دوستم گفتم صبر کن، مرتضي را نياورديم، همين که خواستم برگردم از خواب پريد. دلشوره بدي به جانم افتاد، حس عجيبي داشتم و نگران مرتضي بودم. بعد از چند روز خبردار شدم دوستم تير خورده، قسمش دادم بگويد حال مرتضي چطور است تا اينکه هفته بعد خبر دادند مرتضي شهيد شده است. در واقع اين ما نبوديم که مرتضي را جا گذاشتيم، مرتضي بود که از ما جلو زد و ما را جا گذاشت. مرتضي مثل من و خيلي ها جوان بود و آرزوهاي زيادي داشت اما از همه تعلقاتش دل کند. از برادر و تنها خواهرش که سن کمي دارد و به او وابسته بود. مرتضي در منطقه خناصر شهيد شد. مرتضي که عقب بود خودش را به جلو رساند و همه را شگفت زده کرد، آخر خيلي شجاع و جسور بود، مثل همه دلاورمردان تيپ زينبيون، تا اينکه خمپاره اي به نزديکي اش اصابت کرده و ترکش ها بدنش را پاره پاره مي کنند. از کمر تا زانو گوشتي باقي نمي ماند حتي ترکشي در بين استخوان لگن مرتضي گير مي کند اما با اين حال يک روز و نيم طاقت مياورد طوري که دکترها حيرت مي کنند و سرانجام در 6 اسفند با لب تشنه به ديدار اربابش مي رود.
خانه‌ای کوچک و استیجاری در یکی از محلات قدیمی قم. پدر شهید، اصغر حیدری به استقبالم می‌آید و من را به محضر مادر شهید می‌برد. مادری که رد بیماری و رنج، چهره معصومش را تکیده کرده است. کنارشان می‌نشینم. کنار مادر و پدری که فدا شدن فرزندشان مرتضی حیدری را در راه اباعبدالله(ع)‌ هدیه‌ای از طرف ارباب می‌دانند. گفت‌وگوی زیر حاصل همراهی‌مان با خانواده شهید مرتضی حیدری است. اگر بخواهم از چرایی رفتن مرتضی برایتان بگویم باید ابتدا به خانواده‌ای اشاره کنم که مرتضی در آن پرورش یافت. پدربزرگ مرتضی نماینده امام خمینی(ره) در نجف بود. در پاکستان در منطقه‌ای زندگی می‌کردیم که از لحاظ اعتقادی بسیار شبیه ایران اسلامی بود. خودم روحانی هستم و در حوزه تدریس می‌کنم. ایشان در خانواده‌ای بزرگ شد که باید برای دفاع از اسلام می‌رفت. مراسم عزاداری اباعبدالله الحسین، حضور در کاروان‌های پیاده‌روی اربعین کربلا و مشهد و حضور در هیئت‌های مذهبی در ایام عزاداری و ایام ماه مبارک رمضان، همه اینها مرتضی را خوب ساخته بود. چرا می‌گویید مرتضی باید برای دفاع از اسلام می‌رفت، از چرایی این باید برایمان بگویید.
خوب یادم است بعد از نماز مغرب بود. گفت پدر به من اجازه بدهید تا به سوریه بروم. گفتم برای چه می‌خواهی بروی؟ گفت می‌خواهم بروم و شهادت نصیبم شود. گفتم پسرم کسی نباید دنبال شهادت برود آن‌قدر باید خوب باشی که شهادت به دنبال آدم بیاید. بعد هم گفت شما اذن بدهید تا من راهی شوم. گفتم من شما را بزرگ کرده‌ام، جوان رعنایی شده‌ای که خانواده‌ای تشکیل بدهی... گفت آخرش چه همه را هم انجام دادم آخرش چه می‌شود پدرجان؟ خیلی با من صحبت کرد. حرف‌هایی به من زد که من دانستم مرتضی نه جوگیر شده و نه چیز دیگری، واقعاً قصد رفتن دارد. به مرتضی گفتم حالا دیگر ایمان پیدا کردم که واقعاً قصد رفتن داری برو از طرف من مانعی نیست. مرتضی وظیفه‌شناس بود. آن‌قدر وظیفه‌شناس بود که رضایت من و مادرش را جلب کرد. می‌دانست باید اذن بگیرد. از نظر من و مادرش مانعی نبود. آخرین جمله من به مرتضی این بود که مرتضی‌جان! اگر در راه اسلام جان بخواهند باید جان بدهیم. اگر مال بخواهند باید مال بدهیم، در راه اسلام باید از همه چیزمان بگذریم. آخرین دیدارمان هم زمانی بود که من راهی کربلا و پیاده‌روی اربعین بودم. آمد کنار اتوبوس و با من وداع کرد. گفتم رضایت مادرت را گرفته‌ای؟ گفت بله. من به همسرم اصراری نکردم اما گفتم مادر است و محبت‌های مادرانه شاید مانع شود که الحمدلله ایشان هم رضایت داد و مرتضی رفت و با شهادت بازگشت.
یکی دیگر از دوستان شهید به من پیام داد، آقای حیدری شما از شهادت مرتضی اصلاً ناراحت نشو. چون مرتضی همین را می‌خواست و به آنچه می‌خواست رسید. گفتم چطور؟ گفت مرتضی می‌گفت می‌خواهم کاری کنم که پدر و مادرم سرشان را بالا بگیرند و افتخار کنند. واقعاً امروز خوشحالم و سرم را بالا نگه می‌دارم. من و مادرش خوشحالیم که توانستیم خدمت کوچکی به انقلاب و اسلام کنیم.