خانهای کوچک و استیجاری در یکی از محلات قدیمی قم. پدر شهید، اصغر حیدری به استقبالم میآید و من را به محضر مادر شهید میبرد. مادری که رد بیماری و رنج، چهره معصومش را تکیده کرده است. کنارشان مینشینم. کنار مادر و پدری که فدا شدن فرزندشان مرتضی حیدری را در راه اباعبدالله(ع) هدیهای از طرف ارباب میدانند. گفتوگوی زیر حاصل همراهیمان با خانواده شهید مرتضی حیدری است.
اگر بخواهم از چرایی رفتن مرتضی برایتان بگویم باید ابتدا به خانوادهای اشاره کنم که مرتضی در آن پرورش یافت. پدربزرگ مرتضی نماینده امام خمینی(ره) در نجف بود. در پاکستان در منطقهای زندگی میکردیم که از لحاظ اعتقادی بسیار شبیه ایران اسلامی بود. خودم روحانی هستم و در حوزه تدریس میکنم. ایشان در خانوادهای بزرگ شد که باید برای دفاع از اسلام میرفت. مراسم عزاداری اباعبدالله الحسین، حضور در کاروانهای پیادهروی اربعین کربلا و مشهد و حضور در هیئتهای مذهبی در ایام عزاداری و ایام ماه مبارک رمضان، همه اینها مرتضی را خوب ساخته بود.
چرا میگویید مرتضی باید برای دفاع از اسلام میرفت، از چرایی این باید برایمان بگویید.
خوب یادم است بعد از نماز مغرب بود. گفت پدر به من اجازه بدهید تا به سوریه بروم. گفتم برای چه میخواهی بروی؟ گفت میخواهم بروم و شهادت نصیبم شود. گفتم پسرم کسی نباید دنبال شهادت برود آنقدر باید خوب باشی که شهادت به دنبال آدم بیاید. بعد هم گفت شما اذن بدهید تا من راهی شوم. گفتم من شما را بزرگ کردهام، جوان رعنایی شدهای که خانوادهای تشکیل بدهی... گفت آخرش چه همه را هم انجام دادم آخرش چه میشود پدرجان؟ خیلی با من صحبت کرد. حرفهایی به من زد که من دانستم مرتضی نه جوگیر شده و نه چیز دیگری، واقعاً قصد رفتن دارد. به مرتضی گفتم حالا دیگر ایمان پیدا کردم که واقعاً قصد رفتن داری برو از طرف من مانعی نیست. مرتضی وظیفهشناس بود. آنقدر وظیفهشناس بود که رضایت من و مادرش را جلب کرد. میدانست باید اذن بگیرد. از نظر من و مادرش مانعی نبود. آخرین جمله من به مرتضی این بود که مرتضیجان! اگر در راه اسلام جان بخواهند باید جان بدهیم. اگر مال بخواهند باید مال بدهیم، در راه اسلام باید از همه چیزمان بگذریم. آخرین دیدارمان هم زمانی بود که من راهی کربلا و پیادهروی اربعین بودم. آمد کنار اتوبوس و با من وداع کرد. گفتم رضایت مادرت را گرفتهای؟ گفت بله. من به همسرم اصراری نکردم اما گفتم مادر است و محبتهای مادرانه شاید مانع شود که الحمدلله ایشان هم رضایت داد و مرتضی رفت و با شهادت بازگشت.
یکی دیگر از دوستان شهید به من پیام داد، آقای حیدری شما از شهادت مرتضی اصلاً ناراحت نشو. چون مرتضی همین را میخواست و به آنچه میخواست رسید. گفتم چطور؟ گفت مرتضی میگفت میخواهم کاری کنم که پدر و مادرم سرشان را بالا بگیرند و افتخار کنند. واقعاً امروز خوشحالم و سرم را بالا نگه میدارم. من و مادرش خوشحالیم که توانستیم خدمت کوچکی به انقلاب و اسلام کنیم.
﷽
دومین روز از🌷چله دوازدهم🌷
تلاوت☀️ زیارت امین الله☀️
به نیابت از
بقیة الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف
امام خمینی (ره)
همه شهدا و
❣️ شهید مرتضی حیدری❣️
#هدیه می کنیم
محضر نورانی
☀️ امیرالمؤمنین علیه السلام☀️
🌹🌹🌹🌹
تلاوت ☀️زیارت آل یاسین☀️
و عرض سلام و ارادت خدمت
☀️امام زمان علیه السلام ☀️
#به_آرزوی_شهادت
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا با ماست
🎥 نماهنگی از بیانات امید بخش رهبر معظم انقلاب و حاج قاسم سلیمانی
﷽
سلام علیکم
دوازدهمین چله شهدا
در آستانه حلول ماه مبارک رجب و شعبان
با عنوان ☀️ #چله_علوی_مهدوی ☀️
👇👇👇
در این ۴۰ روز به نام نامی
☀️ امیرالمؤمنین علیه السلام
☀️و حضرت بقیة الله عجل الله فرجه الشریف
مهمان شهدایی هستیم که
❣️سرّی آشکار شده با حضرت علی علیه السلام و امام زمان علیه السلام داشته اند .
مراقبت بر
✅زیارت امین الله
✅و زیارت آل یاسین
(ترجیحا در ساعت ۸صبح یا ۱۲ظهر یا ۸ شب)
#ملتمس_نگاه_پدرانه_امیرالمؤمنین
#المستغاث_بک_یا_صاحب_الزمان
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
شهیـد مدافـع حـرم مرتضے حسیـن پور🌺🍃
شهید حسینپور متولد ۳۰ شهریور سال ۶۴ بود. در سال ۸۳ وارد سپاه شد.
فرمانده ی نابغه ای که مدبر و گمنام بود..
فرمانده ای که اگر تدابیر ایشان درآن منطقه نبود یک شهید حججی که نه 170شهید حججی مظلومانه اسیرو شهید میشدند..
فرمانده جوان و عزیزی که خالصانه و مدبرانه فرماندهی کرد..مظلومانه شهیدشدو غریبانه تدفین شدو غریب و گمنام ماند..
فرمانده ای که سردار سلیمانی وقتی خبر شهادتش را شنید گفتند:کاش من بجای ایشان شهید شده بودم حسین آقا نابغه بود درمنطقه..
شهیدی که تا ثانیه های آخر شهادت باتدابیر خودهوای رزمنده های عراقی و ایرانی رو داشت و اونا رو راهنمایی میکرد..
عراق و ایران تا ابد مدیون رشادتهای این شهید عزیز است چون ایشان نه تنها فرماندهی رزمندگان ایرانی بلکه فرماندهی حیدریون عراق را نیز به عهده داشت...
شهیدی که دقایقی بعد شهادتش محسن حججی اسیر شد...
حسین اصالتاً اهل شلمانشهر از توابع لنگرود بود اما بهخاطر شغل پدرش در قم زندگی میکرد و بزرگشده قم بود. پس از ازدواج در تهران ساکن شد. در مدت سه سال زندگی متأهلی، در مجموع حسین سه ماه هم در خانه نبود؛ آن هم بهصورت مقطعی؛ با وجود این، همسایهها و کسبه محل همگی او را میشناختند و قبولش داشتند. حسین نهفقط میان نیروهایش بلکه میان فرماندهان و رفیقانش هم محبوب بود. زمانی که من میخواستم برای شهادتش پلاکارد نصب کنم؛ بقال محلهشان آمده بود و با اشک میگفت: «چندباری بیشتر ندیده بودمش ولی واقعاً مرد بود».
او از نحوه رفتار حسین با خانوادهاش چنین میگوید: حسین 6 سال انتظار کشید تا توانست جواب بله را از همسرش بگیرد. خیلی کم خانه میرفت. تنها فرزندش چهار ماه بعدبه دنیا آمد. با اینکه زیاد فرصت نداشت که میان خانواده باشد ولی طوری رفتار میکرد که هم همسرش و هم خانواده همسرش را راضی نگه داشته بود، مثلاً یادم هست یک روزی زنگ زدم که او تازه از مأموریت آمده بود، به او میگفتیم: «حسین، بیا برویم بیرون.» میگفت: «قول دادم بروم خانه و شام و ناهار درست کنم برای منزل». اگر 10 روز مرخصی بود عین 10 روز را در خانه و در خدمت خانمش بود.
حتی پدرش هم نمیدانست فرمانده بوده است/شیر سامرا یکی از نیروهای او بود/اهل خودنمایی نبود و موقع سرکشی حاج قاسم از خط نمیرفت