﷽
#السلام_علیک_یا_امین_الله_فی_ارضه
و بِكُمْ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ
و به خاطر شما باران فرو مي ريزد
در روایتی امام صادق علیه السلام به نقل از پدرشان فرمودند:
حضرت علی علیه السلام در اولین بارانی که در هر سال می بارید در زیر آن قرار می گرفت تا سر و ریش و لباسش خیس می شد،
وقتی از حضرت می خواستند زیر سقف یا سایبانی، برای پرهیز از خیس شدن، بروند، می فرمودند:
این آبی است که به عرش خداوند نزدیک است.
هنگام نزول باران
یکی از مواقع استجابت دعاست.
پس همه با هم دعا کنیم:
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام حضرت باران
کمی مرا تر کن
#ادامه_دارد
#هرشب_ساعت_هشت_یک_نکته
روایت عجیب یکی از جهادگران مناطق سیل زده گلستان:😳
امروز که رفته بودیم کمک سیل زدگان یک روستا، صاحب خانه که #خواهر_شهید بود به ما گفت شما نمی خواد زحمتی بکشید فقط این بنر رو برای من تمیز کنید.🌹
هر چی ما گفتیم حالا باشه بعداً، زیر بار نرفت.
ماهم با اصرار اون بنر رو (که قبلا توی اتاقش نصب بود) تمیز کردیم.👌🍃
تصویر #حضرت_آقا☺️❤️
📢📢📢📢
باسلام.جهت جلوگیری ازرفع بلا لطفا به اطلاع همگان برسانیدتا چندکارزیر را انجام دهیم فوری.👌
1)استغفارهفتاد بار
2)تلاوت قرآن
3)صدقه
4)صلوات
﷽
سلام علیکم
بیست و چهارمین روز از🌷چله دوازدهم🌷
تلاوت☀️ زیارت امین الله☀️
به نیابت از
بقیة الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف
امام خمینی (ره)
همه شهدا و
❣️ شهید محمد جلال ملک محمدی❣️
#هدیه می کنیم
محضر نورانی
☀️ امیرالمؤمنین علیه السلام☀️
🌹🌹🌹🌹
تلاوت ☀️زیارت آل یاسین☀️
و عرض سلام و ارادت خدمت
☀️امام زمان علیه السلام ☀️
#به_آرزوی_شهادت
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
«محمدجلال ملکمحمدی» شیرمرد 33 ساله و افتاده خانواده ملکمحمدی است. جهادش در ایران، رفتن زیرظل آفتاب سوزان برای فعالیتهای عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران فرمانده خاکی و خاک خورده سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد. نیمه شعبان دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از 40 روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت سیزدهم تیرماه به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد.
نامگذاری روستای «پُشَگ» کرمان به «جلالآباد
✅ همسر شهید 👇
با شلوار چریکی به خواستگاری آمد
عضو سپاه بود. کارهایش زیاد بود و ماموریتهایش زیادتر. میخواست کسی را داشتهباشد که باهم رزمندگی کنند. آمنه دختر 17سالهای بود که از کودکی به واسطه شغل پدرش از همهچیز با خبر بود. از ماموریتهای زیاد.از دیر آمدنها و زودرفتنها و دوری کشیدنها. آمنه همسر جلال میگوید:«با شلوار چریکی و پلنگی خواستگاری آمدهبود. گفتم نکند خانوادهات به زور آوردهاند. گفت من در جریان نبودم. مادرم تماس گرفت گفت بیا. گفتم حالا نمیشد با کت و شلوار میآمدید. گفت من از پایگاه بسیج آمدهام. آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم. باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت من دوخط قرمز دارم. ماموریتهای من زیاد است و اینکه سوالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی میآیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است. بعدها گفت روز خواستگاری تربت کربلا همراهم بود که اگر امام حسین(ع) خواست، شما را نصیب من کند
. خودم هم خواب دیدم که پدر و مادرم با آقا جلال ساک سفر بستند. گفتم مامان کجا میری؟ این آقا که هنوز دامادت نشده. گفت امام حسین(ع) آقا جلال را طلبیده، تو را هنوز نطلبیده. از خواب که بیدار شدم گفتم من جواب بله میدهم. عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی خودمان رفتیم
برای ماهعسل مرا به اردوی جهادی برد
جلال و آمنه ازدواج میکنند. آمنه میداند زندگیاش تفاوت زیادی با بقیه همسن و سالهایش خواهد داشت. تفاوتی که حتی در ماهعسل هم خودش را نشان داد:«ماهعسل من در اردویجهادی گذشت. اول خیلی ناراحت بودم. میگفتم یک سفر مشهد را همه عروس و دامادها میروند. گفت حالا شما بیا! قول میدهم بیشترخوش بگذرد. در این اردو خانمها اولین بار بود که در اردوهای جهادی شرکت میکردند. باهم به قلعه گنج استان کرمان رفتیم. واقعا امکانات صفر بود. بعد اردو با همه سختی هایش روحیهام حسابی تغییر کرده بود. پرسید حالا اینطوری خوب بود یا ماهعسل معمولی؟ گفتم آنقدر خوب بود که اگر از این به بعد خودت هم نخواهی بروی، من میروم. این شد که در طول زندگی باهم به 7 اردوی جهادی رفتیم. اردوها طوری بود که حتی ممکن بود همدیگر را تا 13 روز نبینیم؛ چون هرکدام در یک روستای محروم مشغول بودیم.»