eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
10.4هزار ویدیو
259 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش بینی نصرالله در مورد یمن محقق شد سید حسن نصرالله سه سال پیش در مورد وضعیت یمن در یک سخنرانی پیش بینی‌هایی کرد که حالا محقق شده است.
حجت الاسلام عالی4_5985377964559172801.mp3
زمان: حجم: 6.71M
#فایل_صوتی🎙 🔶🔷مقام خدمت به حضرت #ولی_عصر_(عج)🌹 🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج #بحق_زینب_کبری_(س)
🌷وداع مردم تهران با پیکر‌های ۱۱۰ شهید دوران دفاع مقدس 🏴در آستانه سالروز شهادت امام جعفر صادق (ع)، مراسم وداع با پیکر‌های ۱۱۰ شهید تازه تفحص شده دوران دفاع مقدس در موزه انقلاب اسلامی تهران برگزار خواهد شد. 🔸این مراسم روز چهارشنبه مورخ ۵ تیرماه ۱۳۹۸ بعد از نماز مغرب و عشاء در نشانی میدان ونک، بزرگراه شهید حقانی، خیابان سرو، موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس میزبان شهروندان خواهد بود. #مهمان-داریم #شبتون شهدایی
#حجاب #تلنگر #بانو.. 🌷 #شهیدان منتظرند بی جوابشان نگذار.. ❌این همه جوان از جوانی شان گذشتن و از تو خواسته اند ک فقط در #سنگر سیاه،سنگین و ساده ات بمانی❌
#حاج_حسین_یکتا شهدا #وصیت‌نامه نوشتند شما #وقف‌نامه بنویسید‌ خودتان را وقف امام زمان(عج) کنید...
سی ودومین روز از چله ی چهاردهم مهمان سفره ی حنظله انقلاب👇👇 ❣️شهید محمد رضا حمامی❣️ هستیم.
مراسم، بسیار ساده برگزار شد. وقتی عروس را از آرایشگاه آوردیم، برادرم هنوز در حال خواندن نماز امام زمان (عج) بود. پس از این که نمازش را تمام کرد. روبه مهمانان گفت: «من دعا می‌کنم و شما آمین بگویید!» سپس چند دعا بر زبان آورد و مهمانان نیز آمین گفتند. در این لحظه برادرم گفت: «برای آخرین دعا، آمین را بلندتر بگویید!» سپس طوری که حاضران دعایش را متوجه نشود، آرام زیر لب نجوا کرد و مهمانان هم بلندتر از قبل آمین گفتند. برادرم خندید و پرسید: «می‌دانید چه دعایی کردم؟» همه مانده بودند چه بگویند که محمدرضا ادامه داد: «از خداوند خواستم که شهید شوم و شما هم آمین گفتید!» خاطره‌ای از خواهر شهید 👇👇👇👇 شهید محمدرضا حمامی به تاریخ یک مهر 1336 در مشهد متولد شد. وی بعد از پیروزی انقلاب لباس سپاه را بر تن کرد و عازم جبهه شد. شهید حمامی مدتی در تیم حفاظت امام خمینی فعالیت داشت اما دوباره به میدان جنگ برگشت و سرانجام در 22 بهمن سال 61 در منطقه فکه عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید. آیت الله توسلی و چند نفر دیگر، از طرف شخص امام خمینی برای تشییع جنازه و عرض تسلیت به خانواده او، راهی مشهد مقدس شدند. شهید محمدرضا حمامی هنگام شهادت، معروف شد به «داماد یک شبه»، و «حنظله خراسان».
شهید «محمدرضا حمامی» وقتی ازدواج کرد فقط یک شب توانست در مشهد دوام بیاورد و فردای آن روز دوباره عازم منطقه شد. هر چه دوستان و فامیل به او گفتند تو تازه ازدواج کرده‌ای حداقل یک هفته بمان، بعد به جبهه برو، ولی محمدرضا قبول نمی کرد. او می‌گفت منطقه به من نیاز دارد. نمی توانم اینجا بمانم. اتفاقاً این آخرین باری بود که شهید حمامی عازم جبهه شد و بعد از آن در عملیات «والفجر مقدماتی» به شهادت رسید. روزی که پیکر مطهرش را تشییع می‌کردند روی تابوتش نوشته بود «داماد یک شبه شهادتت مبارک» اکثر افرادی که در مراسم تشییع این شهید بزرگوار شرکت کرده بودند تحت تاثیر این جمله زیبا قرار گرفته بودند.
همرزم شهید 👇👇👇👇 محمد رضا توی عملیات محرم مجروح شد. وقتی بردندش عقب، به خاطر مسؤولیت هایی که داشت حاضر نشد بستری شود، یک مداوا و پانسمان سر پایی؛ بعد هم خودش را سریع گذاشت منطقه. عملیات که تمام شد، اواخر آبان شصت و یک، با هم آمدیم مشهد. خبرش را داشتم؛ بار آخری قبل از این که بیاید جبهه، ازدواج کرده بود، منتهی فقط در حد یک عقد و شیرینی خوردن. عروسی را وعده داده بود برای بعد از عملیات.
دقیق یادم نیست چند روز مشهد ماندیم، ولی می دانم بچه های پادگان امام رضا (سلام الله علیه) تا توانستند کار درست کردند برای محمدرضا؛ پادگان، پادگان آموزشی بود و او هم استاد بحث های تخریب. بالأخره آن قدر درگیر کارهای مختلف شد تا این که مجلس عروسی اش درست افتاد همان شبی که و باید میرفتیم منطقه. مجلسش مثل اکثر مجالسی که آن وقت ها بچه ها گرفتند، ساده بود. این سادگی توی دل خودش یک معنویتی را پرورش داد که انسان هر چقدر هم که از این بحثها پرت بود، می توانست متوجه آن معنویت بشود. مجلس محمدرضا هم از این قاعده مستثنی نبود. با این که آن روزها حضور محمدرضا در منطقه ضروری بود، ولی آن شب وقتی ازش خداحافظی می کردم، یقین داشتم که فردا تنها باید راهی منطقه شوم؛ طبیعی بود که چند روزی پیش خانمش بماند، هیچ کس هم نمی توانست به اش ایراد بگیرد. صبح روز بعد، زنگ تلفن خانه ما صدایش بلند شد. گوشی را که برمیداشتم، انتظار داشتم هر کسی باشد، غیر از محمدرضا. گفت: سلام مجید، چطوری؟ خوبی؟ خواستم باب شوخی را باز کنم، ولی امان نداد و زود پرسید: مجید قطار مون ساعت چند حرکت می کنه امروز؟ شوخی و همه چیز از یادم رفت! مثل آدم های برق گرفته، کشیده و با تأکید گفتم: قطارمون؟! ساده و عادی گفت: آره دیگه، قطار مون. گفتم: سرکار کجا می خوان تشریف بیارن؟ خونسرد گفت: منطقه. ناراحت گفتم: بابا دست بردار محمدرضا، ظاهرا یادت رفته که تو تازه دیشب ازدواج کردیها! گفت: شاملو به من زنگ زده و گفته خودت رو سریع برسون. عباس شاملو فرمانده تیپ بود. می دانستم یک عملیات سخت و پیچیده در پیش است، ولی حدس زدم شاید از جریان عروسی خبر نداشته باشد. همین را به محمدرضا هم گفتم. گفت: اتفاقا اولین چیزی که حاجی بهم گفت، تبریک ازدواجم بود، بعدشم خواست برم منطقه.
برای این که او را راضی به ماندن کنم، گفتم: اصلا یه کاری می کنیم؛ من زنگ می زنم به حاجی و میگم خودش دو، سه روز کارها رو ردیف کنه، بعدش ما با هم می ریم. گفت: آقای شاملو به قدر کافی برای خودش کار و دردسر داره. بالأخره آن قدر اصرار کرد تا آخرش کم آوردم و ساعت حرکت قطار را گفتم؛ چهار و بیست دقیقه. شیرین ترین لحظه های زندگی هر کسی توی دنیا، شاید مربوط باشد به ایام ازدواجش با شناختی که از محمدرضا داشتم، میدانستم وقتی پای انجام وظیفه بیاید وسط، هیچ چیز نمی تواند مانع او بشود، اما در عین حال، هنوز امیدوار بودم که شاید پدر و مادرش، یا خانواده خانمش بتوانند مانع او بشوند، ولی بعد از ظهر وقتی رسیدم راه آهن، دیدم زودتر از من آمده! با خانم و بعضی از بستگانش، توی سالن انتظار ایستاده بود! تا مرا دید، آمد طرفم. گفتم: من باورم نمیشه این که دارم میبینم، محمدرضا حمامی باشه! نگاهش جور خاصی شد. مثل این که حال نماز به اش دست داده باشد، گفت: خدا از زبونت بشنوه... اتفاقا منم همه امیدم اینه که دیگه محمدرضایی در کار نباشه؛ دعا کن!
روز جریان وداع محمدرضا برایم به یادماندنی شد؛ در حالی که همسرش و بقیه گریه افتاده بودند، او انها را دلداری میداد، حال و هوایش وصف نشدنی بود. گویی روی زمین نبود. توی کتاب ها، چیزهایی راجع به جناب حنظله و ماجرای دامادی یک شبه اش خوانده بودم، اما فقط در حد همان خواندن، حالا این که پیش چشم من ایستاده بود، خودش یک حنظله حی و حاضر بود؟