برای این که او را راضی به ماندن کنم، گفتم: اصلا یه کاری می کنیم؛ من زنگ می زنم به حاجی و میگم خودش دو، سه روز کارها رو ردیف کنه، بعدش ما با هم می ریم.
گفت: آقای شاملو به قدر کافی برای خودش کار و دردسر داره.
بالأخره آن قدر اصرار کرد تا آخرش کم آوردم و ساعت حرکت قطار را گفتم؛ چهار و بیست دقیقه.
شیرین ترین لحظه های زندگی هر کسی توی دنیا، شاید مربوط باشد به ایام ازدواجش با شناختی که از محمدرضا داشتم، میدانستم وقتی پای انجام وظیفه بیاید وسط، هیچ چیز نمی تواند مانع او بشود، اما در عین حال، هنوز امیدوار بودم که شاید پدر و مادرش، یا خانواده خانمش بتوانند مانع او بشوند، ولی بعد از ظهر وقتی رسیدم راه آهن، دیدم زودتر از من آمده! با خانم و بعضی از بستگانش، توی سالن انتظار ایستاده بود!
تا مرا دید، آمد طرفم. گفتم: من باورم نمیشه این که دارم میبینم، محمدرضا حمامی باشه!
نگاهش جور خاصی شد. مثل این که حال نماز به اش دست داده باشد، گفت: خدا از زبونت بشنوه... اتفاقا منم همه امیدم اینه که دیگه محمدرضایی در کار نباشه؛ دعا کن!
روز جریان وداع محمدرضا برایم به یادماندنی شد؛ در حالی که همسرش و بقیه گریه افتاده بودند، او انها را دلداری میداد، حال و هوایش وصف نشدنی بود. گویی روی زمین نبود. توی کتاب ها، چیزهایی راجع به جناب حنظله و ماجرای دامادی یک شبه اش خوانده بودم، اما فقط در حد همان خواندن، حالا این که پیش چشم من ایستاده بود، خودش یک حنظله حی و حاضر بود؟
بهش گفتم: محمدرضا تو این بار یه جور دیگه هستی.
خندید. گفت: چه جوری؟ گفتم: یه حال و هوایی داری که انگار از خود بهشت برات دعوتنامه فرستادن!
مثل کسی که جا خورده باشد، دقیق شد توی صورتم. انگار از رازی باخبر شده ام، و او گویی خواست این باخبری را کامل کند که گفت: مجید یه چیزی می خوام به ات بگم که بد نیست یادداشتش کنی.
به خاطر تکانهای دایمی قطار، حال نداشتم بلند شوم و از ساکم قلم و کاغذ بیرون بیاروم. گفتم: همین جوری بگو، ان شاء الله یادم میمونه.
گفت: نه، اگر دفترت رو بیاری بهتره، میخوام چیزی رو که میگم، حتما یادداشت کنی یک سررسید سال شصت و یک توی ساکم بود. همان را آوردم. گفت: بیست و سه بهمن شصت و یک، درست موقع اذان ظهر.
نوشتم. ساکت شد. گفتم: خب ادامه اش. . دوباره آماده نوشتن شدم. لبخند زد. گفت: همین بود. فکر کردم شاید خواسته سربه سرم بگذارد، اما او اهل این طور سرکار گذاشتن ها نبود. پرسیدم: بیست و سه بهمن چی؟ اتفاقی بناست بیفته؟
گفت: شما همین یادداشت رو داشته باش، اون روز خودت می فهمی.
هر چه اصرار کردم تا از موضوع سر در بیاورم، چیزی نگفت. فقط ازم خواست تا آن روز مواظب این یادداشت چند کلمه ای باشم؛ انگار که گنج!
غیر از این که تو همه مرحله های عملیات فعال بود، شب عملیات هم پا به پای نیروها آمد. آن جا کسی محمدرضا را به عنوان یک مسؤول نمیشناخت؛ هر کی هر جا می ماند، می رفت سراغش؛ خلاصه این که کاری را نمی گذاشت روی زمین بماند.
، محمدرضا دایم همه طول خط را می رفت و می آمد. راهنمایی های به موقع اش، تلفات ما را به حداقل رسانده بود.
صبح روز پنجم، ارایش تیپ ما طوری شده بود که از جناح راست، به اصطلاح نظامی، به دشمن پهلو داده بودیم. با این که عراقیها به ما دید نداشتند، ولی گلوله های خمپاره و توپ شان، می خورد اطراف سنگرهامان و بچه ها را حسابی اذیت می کرد.
محمدرضا تا توانست، جناح راست را تقویت کرد. دایم هم به بچه ها سفارش می کرد هوای آن سمت را بیشتر داشته باشند که جلوی نفوذ دشمن گرفته شود. در همین حال، حواسش به آتشهای هدایت شده دشمن هم بود. با کمک سیدی که خبره کار بود، مدتی قضیه را بررسی کرد. بالأخره فهمید طرف ارتفاع رملی چومان، یکی از دیده بان های حرفه ای دشمن مخفی شده و با دادن گرا به قبضه های آتش، دارد گلوله ها را سمت ما هدایت می کند.
این آتشباران تا ساعت ده ادامه داشت. محمدرضا رفت پیش فرمانده تیپ. گفت: حاجی من دیگه تاب ندارم ببینم بچه ها این طوری دارن جلوی چشمم تیکه، پاره میشن!
شاملو گفت: اون دیده بان بیشرف، واقعا دیده بانه! یه نیروی کار کشته باید بره شرش رو کم کنه که الآن ندارم.
چند تا از بچه های اطلاعات عملیات، روی حساب علاقه شدیدی که به او داشتند، خواستند بروند کمکش، نگذاشتم. گفتم: رفتن شما جز دست و پاگیرشدن برای اون، هیچ فایده دیگه ای نداره.
از نگاه همه تشویش و نگرانی می بارید. شاید اگر کس دیگری می رفت، بچه ها این طور حساس نمی شدند. به هر تقدیر نشستیم به تماشا تا ببینیم ماجرا به کجا می کشد.
محمدرضا با توکل و معنویتی که داشت، توانست موضع دیده بان را به خوبی کشف کند. وقتی نزدیک مخفی گاهش رسید، او متوجه شد و سریع شروع کرد تیراندازی. محمدرضا هم بلافاصله سنگر گرفت و جوابش را داد. تو یک فرصت مناسب، مثل یک شکارچی زبردست توانست کفتار را از لانه اش بکشد بیرون و با گلوله بزندش. گلوله جای کاری نخورد، ولی دیده بان مجروح شد. همین شد یک برگ برنده دست محمدرضا. در نهایت دیده بان را وادار کرد از پشت تپه بیاید بیرون.
من که مرتب دوربین می کشیدم و تمام دور و اطرافش را میپاییدم، یکهو چشمم افتاد به سه، چهار تا عراقی که از گرد راه رسیدند. می خواستند دیده بان را نجات دهند. محمدرضا متوجه آنها نشد، چون دقیقا پشت سرش بودند. انگار بندبند وجودم به هیجان آمد. رو کردم به بچه ها و داد زدم: تیراندازی کنید؟ تیراندازی کنید!
فهمیدند چی شده، هر کی با هر سلاحی که دستش بود به آن طرف تیراندازی کرد. محمدرضا متوجه شد. سریع برگشت و به طرف آنها تیراندازی کرد. با این که دو تاشان را راهی جهنم برزخیشان کرد، ولی نفر سوم توانست او را به رگبار ببندد. جلوی چشم های از حدقه درآمده ما، محمدرضا نقش زمین شد؟
شب، چهار، پنج تا از بچه های واحد اطلاعات عملیات رفتند تا جنازه را از زیر پای دشمن بیاورند. ممکن بود عراقیها جنازه را تله کرده باشند و یا حتی کمین گذاشته باشند؛ برای همین هم اولش فرمانده تیپ راضی نمیشد. می گفت: نمی خوام تلفات مون بیشتر از این بشه.
بچه ها کلی اصرار کردند تا بالأخره راضی شد. حاضر بودند به قیمت جان شان این کار را بکنند. می گفتند: اگه جنازه اون جا بمونه، ما شرمنده امام میشیم.
چون احتمال تله کردن جنازه بود، گفتیم طناب ببندیم به پاش، ولی اولش هیچکی راضی نمیشد این کارو بکنه. بالأخره با هزار اشک و آه یکی رفت و به مچ پای محمدرضا طناب بست. جنازه که یکی، دو متر جابه جا شد، فهمیدیم نارنجک و این جور چیزا نذاشته بودند زیرش. ولی چون احتمال کمین هم بود، سی، چهل متر نعش محمدرضا رو روی زمین کشیدیم. نمیدونی بچه ها چه حالی داشتند مجید! همه آروم گریه می کردند. توی اون لحظه ها فقط یاد مصایب سیدالشهدا(سلام الله علیه) بود که آرامم می کرد و باعث میشد خودم را کنترل کنم. به محض این که رسیدیم اول خط خودمون، دیگه کسی حال خودشو نفهمید. با زحمت بچه ها رو از جنازه جدا کردم؛ دایم از محمدرضا عذرخواهی می کردند.
لبخند آسمانی او را هیچ وقت فراموش نمی کنم. گویی آثار حیات برای همیشه در چهره اش جاودانه شده بود. بچه ها اسلحه محمدرضا را هم آورده بودند. توی خشابش، حتی یک گلوله هم نمانده بود.
بعد از آن قضیه، چیزی که همیشه برای من به عنوان حسرت باقی ماند، این بود که چرا زودتر معنای آن یادداشت چند کلمه ای را نفهمیدم تا از معنویت او بیشتر استفاده کنم.
یکبار که با آقای حمامی صحبت میکردم از او پرسیدم آینده را چگونه میبینی؟ دوست داری آیندهات چگونه شود؟ شهید حمامی در جوابم گفت: «من فقط دو آرزو دارم. اول که دوست دارم به زیارت اباعبدالله الحسین (ع) مشرف شوم و دومین آرزویم شهادت در جبهه های نبرد علیه باطل است. دلم می خواهد خونم در راه خدا ریخته شود».
شهید جنگروی را صدایش کردم و گفتم «تو مسئول تبلیغات تیپ هستی، چرا به اینجا آمدی؟ تو بایستی به رزمندگان قرآن آموزش بدهی»، شهید جنگروی که پشت لباس نوشته بود «یا جنگ، یا زیارت» گفت: «وقتی سر بریده سیدالشهدا (ع) بر سر نی قرآن خواند، تو میخوای جلوی رفتن یک قرآن خوان به جنگ را بگیری؟» گفتم: «حالا چرا کفشهایت را درآوردی؟» گفت: «من میخواهم «حر» امام حسین (ع) باشم و جز شهادت چیز دیگری نمیخواهم»، گفتم: «چرا حر را انتخاب کردی؟»، «مسئله هرکسی با خودش است، من میخواهم امشب اینگونه به شهادت برسم».
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
شهید جنگروی را صدایش کردم و گفتم «تو مسئول تبلیغات تیپ هستی، چرا به اینجا آمدی؟ تو بایستی به رزمندگ
شهید «علی جنگروی» 23 دی 1340 در اصفهان چشم به جهان گشود. وی در عملیات رمضان در شب 21ماه مبارک رمضان در یکم مرداد 1361 طی عملیات رمضان در بصره به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید جنگروی پیکرش در منطقه باقی ماند.
سرانجام شهید جنگروی در عملیات کاوش شهدا، پیکر مطهرش پیدا شد اما به دلیل آنکه نشانی از وی باقی نمانده بود به عنوان شهید گمنام شناسایی شد.
وی به همراه هفت همرزم دیگرش در پنجم مهر 1380 طی مراسمی در شهرک ولایت سپاه واقع در جوار دانشگاه امام حسین (ع) به خاک سپرده شد. شهید جنگروی پس از 16 سال گمنامی، چندی پیش توسط آزمایش DNA شناسایی شد و دوران گمنامی وی به اتمام رسید.