روزهای پایانی سال 1364 را می گذراندیم . دقیق تر بگویم روز1364/12/26 بود که با صدای اذان صبح بیدار شدیم با این تفاوت که صدا صدای سید کاظمی تبلیغات نبود . برادری که اذان می داد معلوم بود اینکاره نیست ، صدایش هم تعریفی نداشت ؛ اما یک حال و هوای خاصی داشت . آقا سید را که دیدم پرسیدم (( امروز اذان را کی گفت ؟ )) گفت ((سید محی الدین )) پرسیدم : ( چرا ؟ )) گفت : (( داستان داره ! )) اون روز نماز جماعت را پشت آقا رضا اردستانی ( فرمانده گردان 15 قائم عج ) خواندیم ، آقا سید هم مثل هر روز زیارت عاشورا را خواند .
از حسینه که می خواستم بیرون برم ، سید محی الدین را دیدم که جلوی در حسینیه خیلی جدی و سنگین ورزش میکند طوری که زیر پیراهنش خیس عرق شده بود . با دیدن این شور و حال فکر کردم مرخصی می خواهد برود یا امر خیری در پیش است ، یا خدمتش تمام شده که اینقدر سر حال است . گفتم (( سید سحر خیز شدی !! اذان میدی ، ورزش می کنی ، خیر باشه )) تبسمی کرد و با اشاره و زدن چند ضربه روی بازویش گفت (( دوست دارم بدنی را که در راه خدا می دهم قوی و ورزیده باشد . )
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که زنگ تلفن قورباغه ای سنگر استراحت به صدا در آمد .گوشی را که برداشتم ، بچه های هدایت آتش اعلام آماده باش و اجرای ماموریت کردند . با چهار تا از بچه ها رفتیم پای قبضه و یکی از گلوله هایی را که از قبل با گازوئیل شسته بودیم در جان لوله قرار دادیم ، سمت و زاویه را از هدایت آتش گرفتیم و روی قبضه بستیم و برای شلیک اعلام آمادگی کردیم . یکی دو دقیقه بعد با دستور دیده بان شلیک کردیم .
گرد و غبار اولین شلیک ما هنوز ننشته بود که صدای سوت گلوله و پشت بند آن صدای انفجار در محوطه آتشبار پیچید . این اولین گلوله بود که در شش ماه استقرار ما در موضع آتشبار به زمین نشست . برگشتم پشت سرم را نگاه کردم ، گلوله جلوی حسینیه به زمین خورده بود و گرد و خاک همه جا را گرفته بود . سراسیمه خودم را به محل انفجار رساندم و از صحنه ای که دیدم شوکه شدم . سید محی الدین به پهلو افتاده بود روی زمین ، ترکش بزرگی قسمت پیشانی و بالای سرش را برده بود و مغزش ریخته بود روی زمین ، خون گرم سرخ رنگش در کف زمین جاری بود .
برای اینکه بچه ها با دیدن این صحنه روحیه خود را ازدست ندهند رفتم از داخل حسینیه یک پتو آوردم که بکشم روی شهید ؛ که آقای اردستانی با دست جلوی مرا گرفت . از نگاهش فهمیدم که باید صبر کنم . حدود دو دقیقه همه بچه ها دور شهید حلقه زده بودیم و در سکوت مطلق فقط نگاه میکردیم که ناگاه شهید از پهلو راست چرخید و با تبسمی ملیح به آرامی رو به قبله شد .
👇👇👇
آقای اردستانی بعد از آخرین حرکت شهید با متانت و آرامشی وصف ناپذیر گفت : (( حالا با این جسم خاکی هر کاری می خواهید بکنید بکنید ، ملائک روح شهید را با خود بردند . )) پتویی را که آورده بودم روی زمین پهن کردم و به کمک برادران پیکر پاکش را روی پتو گذاشتیم و رویش را کشیدیم .
با شنیدن اذان ظهر وضو گرفتیم و رفتیم حسینییه برای نماز جماعت . آقا سید رفت جلو و بقیه پشت سرش صف کشیدند . همه دمق بودند ، چند ساعتی از وداع بچه های آتشبار با سید محی الدین نگذشته بود و هنوز در بهت سعادتش بودیم . نماز ظهر تمام شد ، تسبیحات حضرت زهرا (س) و بعدش تعقیبات نماز ظهر .
آقا سید بلند شد و ما هم پشت سرش برای اقامه نماز عصر . آقا سید برگشت و گفت : (( برادرا لطفا بنشینند ، مطلبی هست که باید خدمتتان عرض کنم . همانطور که می دانید همیشه اذان را من می گویم ، خصوصا اذان صبح را . امروز قبل از اذان صبح خواب عجیبی دیدم . در عالم خواب بانوی محجبه و نورانی به من گفت بگذارید امروز اذان صبح را پسرم سید محی الدین بگوید . بیدار که شدم اذان نشده بود رفتم وضو گرفتم و نشستم تا وقت اذان بشود که در حالت نشسته خوابم برد . برای دومین بار آن خانم بزرگوار را در عالم رویا دیدم که امر کرد و فرمود امروز پسرم سید محی الدین مهمان ماست بگوئید ایشان اذان صبح را بگوید . با دیدن دوباره خواب فهمیدم این یک رویای صادقه است .
رفتم دوباره وضو گرفتم و آمدم حسینیه ، سید محی الدین مشغول نماز بود . کنارش نشستم تا نمازش تمام شود . سلام نماز را که داد گفتم: (( سید بلندگو را بگیر و برو بیرون اذان بگو . )) اولش سید قبول نکرد و گفت من تا حالا اذان نگفتم ، صدای درست و درمانی هم ندارم و .... ولی با اصرار من قبول کرد و اذان گفت و همانطور که خواب دیده بودم به نماز ظهر نرسیده مهمان مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها شد .
آن روز روز عجیبی بود . اینکه سید محی الدین گفت : (( دوست دارم بدنی را که در راه خدا میدهم قوی و ورزیده باشد . )) اینکه آقا سید دو بار خواب آن خانم جلیل القدر را دیده بود ، اینکه بعد از شش ماه فقط یک گلوله در موضع آتشبار فرود آمد و سید را آسمانی کرد و .................
24.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اختصاصی | فیلمی شوکهکننده از یک سهلانگاری دردناک
🌷همسر شهید «محمد صفری» پس از ۳۸ سال قبر شوهرش را پیدا کرد!
🌷او که سالها فکر میکرده همسرش مفقودالاثر است، امروز از رشت به تهران آمد و برای اولین بار بر سر مزار همسرش حاضر شد.
✨پیامبر خدا(ص) فرمودند: گفتم: ای جبرئیل ! تفسیر صبر چیست⁉️ گفت: در سختی شکیبایی کند چنانکه در شادی و در تنگدستی شکیبایی کند چنانکه در ثروتمندی و در بیماری شکیبایی کند چنانکه در وقت عافیت و تندستی؛ پس از بلایی که به او رسیده ؛ به نزد مخلوق، شکوه و شکایت نبَرَد.
✨گفتم تفسیر قناعت چیست⁉️گفت : به آنچه از دنیا از نصیب او گردیده قانع باشد ، به کم قانع باشد و شکر آن را به جای آورَد.
✨گفتم تفسیر رضا چیست⁉️گفت شخص رضایتمند بر مولای خود خشم نمی گیرد چه ه دنیا رسیده باشد چه نرسیده باشد و بر نفس خود به عملِ کم خشنود نیست.
📚 جهاد با نفس
/تألیف شیخ حر عاملی (رحمت الله علیه)
امام صادق عليه السّلام فرمودند:
خداوند رسول خویش را به اخلاق نیک وپسندیده مخصوص گردانید، شما هم خود را بیازمایید، اگر آن اخلاق نیک در شمابود خداى را سپاس گفته و از او بخواهید تا آن را در شما بیفزاید. سپس امام علیه السّلام آنهارا بدین ترتیب ده خصلت شمرد: یقین، قناعت، صبر، شکر، بردبارى، خوش خلقى، سخاوت، غیرت، شجاعت و جوانمردى .
سُنَنُ النَّبى، ص 23
سيره نبوي صلّي الله عليه و آله
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
✨پیامبر خدا(ص) فرمودند: گفتم: ای جبرئیل ! تفسیر صبر چیست⁉️ گفت: در سختی شکیبایی کند چنانکه در شاد
سلام علیکم سی ویکمین روز از چله هجدهم🌟 مهمان سفره شهیدان 🌷محمد فتحعلی زاده وعادل عظیم خانی🌷هستیم .
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
🔴برسد دست مسئولین کشور 💢 سر قبری و سنگ قبر برایم نسازید و قبر ساده و گلی با یک تڪه حلبی ڪوچک نباتی
پاسدار و جهادگر شهید محمد فتحعلی زاده بیست و پنجم خرداد سال 34 در شهرستان خوی متولد شد.
محمد با علاقه ای که به درس خواندن داشت، توانست علارغم مشکلات آن زمان، مدرک علوم طبیعی را دریافت و سپس در انیستیتوی بازرگانی تبریز قبول شد و سال بعد در رشته کشاورزی در دانشگاه ساری قبول شد و سال 57 لیسانس خود را دریافت کرد.
بعد از انقلاب هم وارد سپاه پاسداران شد و عاشقانه به عنوان جهادگر به میدان های جنگ اعزام شد تا اینکه دهم اردیبهشت سال 61 در روستای دبهروان اهواز بر اثر اصابت گلوله به یاران شهیدش پیوست.
، در دوران دفاع مقدس، معیشت در کنار تمام مشکلات زمان جنگ از دغدغههای پاسداران و سربازانی بود که خود در مرزها از میهن دفاع میکردند. سرداران شهید فتحعلیزاده و عظیمخانی از رزمندگان استان آذربایجان غربی نیز در وصیتنامههای خود به این موضوع اشاره داشتند. در ادامه زندگینامه و فرازی از وصیتنامه این شهدای والامقام را میخوانید.
زمانی که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) شروع شد، عادل عظیم خانی در کلاس دوم راهنمائی تحصیل میکرد و نوجوانی بیش نبود، خیابان محل زندگیشان محل تجمع انقلابیون بود به همین جهت خود به خود بدان سو کشیده شد و به صفوف مردم پیوست.
در سال 58 بنا به فرمایش حضرت امام خمینی (ره) با تشکیل ارتش بیست میلیونی در انجمن مدرسه و پایگاههای سپاه به فعالیت پرداخت.
پاییز سال 61 به مناطق عملیاتی اعزام شد تا از مرز عقیده و ایمان پاسداری کند و چندین بار از ناحیه دست، سینه و پا مجروح شد. با روحیه انقلابی که داشت در راه خدمت به امام(ره) و اسلام از هیچ کوششی دریغ نکرد و در عملیاتهای مختلفی همچون والفجر مقدماتی، والفجر 8 و ... شرکت داشت و در یکی از عملیاتها یکی از دستهایش از کار افتاد.
بیباکی و نترسی او هنگام عملیات، زبانزد رزمندگان بود. هنگامی که مسؤولیت قائم مقامی گردان را بر عهده داشت، شب تا صبح به همسنگرانش سرکشی میکرد و با شوق بسیار و تواضع فراوان آنان را دلگرم میکرد.
دوستانش میگفتند عادل خواب شهادت خویش را دیده و میدانست در عملیات کربلای 8 شهید میشود و آنچنان شد.
در فرازی از وصیت نامه شهید عظیم خانی آمده است:
روی قبرم مثل برادر (شهید) فتحعلیزاده، گلی باشد زیرا در شهرمان کسانی هستند که نان روزمره خود را نمیتوانند پیدا کنند و در زیر سقفهای گلی زندگی میکنند.