سلام علیکم
اعمال مستحب امروز و
سی و هفتمین تلاوت مان
به نیابت از
🌷 شهید یرمی یعقوب 🌷
تقدیم می کنیم به محضر پیامبر خاتم اسلام و ائمه ی معصومین علیهم السلام
و حضرت مسیح پیامبر اجدادیش
شهید یرمی یعقوب در 29 فروردین سال 1316 در همدان در خانواده ای زحمتکش به دنیا آمد . تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی خودرا در زادگاهش به اتمام رساند .
بعداز دبیرستان وارد دانشگاه تهران شد و در رشته فنی موفق به اخذ فوق لیسانس برق شد.و بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی در سال 1344 به خدمت سربازی اعزام شد و در پایان خدمت سربازی در سال 1346 به استخدام آب و برق خوزستان درآمد.از آن تاریخ خدمات ارزنده وی به خوزستانی ها به خصوص اهواز – در سمت رئیس سازمان برق – چشمگیر بود .
بعدها به سمت مدیریت طرح انتقال نیرو و مشاور خوزستان درآمد و دوره های سه ماهه در طرح انتقال نیرو در فشار قوی ، به آمریکا و ژاپن اعزام شد و با اخذ مدارک عالی به وطن برگشت تا خدمات ارزنده و خستگی ناپذیر خودرا به هموطنان عزیز اریه دهد.
اوانسانی متدین ووالا و از خود گذشته و ایثارگر بود .با اینکه خود سمیناری را در تهران تدارک دیده بود و می بایست در 16 مهر 1359 در تهران حضورداشته باشد ، ولی به خاطر احتیاج به وجود وی در روزهای بحرانی جنگ مجبور شد که در منطقه حضور داشته باشد .
در تاریخ 18 مهر 1359 براثر حمله دشمنانه صدام غاصب در محل کار در حین انجام وضیفه ترکش خورد و با زحمات فراوان پزشکان و جراحان حاذق معالجات بی فایده ماند ودر تاریخ اول آبان 1359 به شهادت رسید.
شهید علاوه برآنکه یک ایرانی متعصب و درستکارودیندار بود ، همچنان یک آشوری خوب و یک مسیحی با ایمان و فداکاربود و مدت 8 سال ریاست انجمن آشوری های اهواز را برعهده داشت . خانه انجمن اهواز با زحمات شبانه روزی وی بنا شد .خاطرات و کارهای نیک و زحمات ایشان فراموش نشدنی است.
شادی روح مطهر همه ی شهدا💐
وعلو درجاتشان
به ویژه
🌷 شهید یرمی یعقوب 🌷
سه صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
هدایت شده از آتـش به اِخـتـیـاران
🌷 یا صاحب الزمان (عج) 🍃
بغضِ غمِ دوریات گلوگیر شده
تعجیل بکن ؛ آمدنت دیر شده
از کودکیام منتظرم برگردی
برگرد ، ببین منتظرت پیر شده
#متی_ترانا_و_نراک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🖋️آتش به اختیاران 🖋️
http://eitaa.com/joinchat/2984968192Cb7a3b61c06
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امام حسین علیه السلام از زبان غیر مسلمانان
#آنتوان_بارا
#ادریس_مغربی
#دکتر_شحاته
استاد رفیعی
☑ @ostadrafiei
هدایت شده از بیداری ملت
اجرای سند کثیف ۲۰۳۰(1).m4a
زمان:
حجم:
3.27M
پیام تکان دهنده یکی از مدیران مدارس
ابلاغ شفاهی اجرای سند۲۰۳۰
استفاده از تصاویر شهدا و سردار سلیمانی ممنوع...
آموزش مخفیانه مسائل جنسی...
@bidariymelat
سلام علیکم
اعمال مستحب امروز و
سی و هشتمین تلاوت مان
به نیابت از
🌷 شهید وهانج رشیدپور🌷
تقدیم می کنیم به محضر پیامبر خاتم اسلام و ائمه ی معصومین علیهم السلام
و حضرت مسیح پیامبر اجدادیش
همهجای خانه، حال و هوای کریسمس دارد. یک درخت کاج مصنوعیِ یک متریِ تزئینشده در گوشهی اتاق است. چند کادوی آماده هم کنارش قرار گرفته که احتمالاً برای فردا و روز میلاد حضرت مسیح است؛ هرچند که از نظر ارمنیها، میلاد حضرت مسیح ۱۰ روز دیگر است. روی کمدِ ویترینی، یک قاب عکس از آقا گذاشتهاند. به تاج کاج، زنگولهای وصل است که مدام صدا میکند. همه، از مسئولین گرفته تا اعضای خانواده، دستبهدست هم میدهند تا زنگوله را جدا کنند و تاج را دوباره سر جایش بگذارند. بالاخره هم موفق نمیشوند درست نصبش کنند. برادر شهید میگوید «فدای سرتان.»
یک نفر توضیح میدهد که مهمان امشب رهبر انقلاب است که تا چند دقیقهی دیگر میرسند و عذرخواهی میکند بابت همهی مزاحمتها. انگار حواسش هم نیست در منزل یک خانوادهی مسیحی است؛ آخر حرفش میگوید: «به برکت صلوات بر محمد و آل محمد» لبخندی روی لب دختر مینشیند و چشمهایش گرد میشود. خودش هم نمیداند که باید باور کند یا نه. برادر شهید که حالا فهمیده ماجرا از چه قرار است، لبخند به لبانش برمیگردد: «خواهش میکنم، چه مزاحمتی؛ این حرفها را اصلاً نزنید.» مادر گوشش سنگین است و احتمالاً هیچچیز نشنیده و هنوز گوشهای نشسته است.
ساعت ۱۹:۴۵ خبر میدهند که آقا رسیدهاند. برادر شهید، مادر را میبرد دم در. انگار مادر هنوز هم نمیداند چه خبر است؛ رهبر را که میبیند، آن چهرهی مضطرب چند لحظه پیش، تبدیل میشود به یک چهرهی مهربان و پر از اشک؛ خم میشود و با همان صورت نمناک، دست ایشان را ببوسد که برادر تذکری میدهد و احتمالا آداب مسلمانان را یادآوری میکند. آقا از مادر میپرسند: «حالتان خوب است؟» و جوابی غیرمنتظره میشنوند: «نه، مریضم» با لحن مهربانانهای میگویند: «چرا؟ خدا نکنه. پس بیایید بنشینید.» و خیلی سریع میروند روی صندلی بنشینند و میگویند: «خانم هم بیان همینجا.»
مادر که مینشیند، آقا مجدد میپرسند: «حالتون خوبه؟» و زن باز هم با ناله میگوید: «نه، مریضم؛ دیسک کمر دارم. آرتروز دارم. پوکی استخوان دارم. همهچیز دارم.» خودش خندهاش میگیرد و همه میخندند. آقا دلداری میدهند: «انشاءالله این رنجهای زندگی باعث میشود که خدای متعال در آن نشئهی دیگر به شما لطف کند. بدانید هیچ چیزی در این دنیا بیحساب نیست؛ مثل کفّهی ترازو؛ اگر اینجا یک زحمتی برای انسان داشت، ممکن است اجرش را در دنیا نبیند اما آن دنیا اجر خواهد داشت. بیماری همینطور است. فرزند شما هم شهید شده و این هم پیش خدای متعال اجر خواهد داشت.» مادر خیلی نمیشنود. فقط سعی میکند رویش به سمت آقا باشد و سرش را به تأیید تکان دهد.
رهبر عکس شهید وهانج رشیدپور را میخواهند و مادر با دیدن عکس، زیر لب جملاتی میگوید و بغض میکند. برادر شهید میگوید برادرم بعد از قطعنامه در فکه شهید شد. آقا میگویند: «خدا لعنتشان کند. بعد از اینکه جنگ تمام شد و ما هم قطعنامه را قبول کردیم، اینها حمله کردند. من هم بلند شدم رفتم جبهه.» و برادر شهید بلند میگوید «بله، یادم هست».
آقا حرفشان را ادامه میدهند: «خدا انشاءالله بهخاطر این رنجی که کشیدید، به شما اجر بدهد. خدا انشاءالله این جوان عزیز شما را با حضرت مسیح محشور کند؛ با اولیایش محشور کند. اینها فداکاری و مجاهدت کردند. فداکاری و مجاهدت پیش خدا ارزش دارد. اینها این ارزش را آفریدند. و این را هم شما بدانید! اگر امروز من، شما، دیگران، در یک محیط امنی داریم زندگی میکنیم، به برکت کار اینها است. اگر اینها در خانه میماندند...» و با حالت خاصی ادامه میدهند: «مثل بعضی بیغیرتها و بیخیالهایی که در خانه ماندند و نرفتند، امروز ما این امنیّت را نداشتیم.» برادر شهید خیلی خونسرد و خودمانی، بین هر جملهی آقا کلمهای میگوید؛ حالا یا خطاب به آقا یا خطاب به اطرافیان.
رهبر انقلاب برای سلامتی مادر دعا میکنند و مادر در ازای هر دعای ایشان، یک جواب میدهد: «سلامت باشید... خدا بهتون عمر بده... خدا بچههاتون رو براتون نگه داره...» و انگار که دوباره یاد پسر خودش افتاده باشد، گریه میکند و بین گریه میگوید «هیچ وقت یادم نمیره.»
آقا از دختر برادر شهید، در مورد درس و تحصیلش میپرسند. هر چقدر پدر سرزباندار است، دختر با خجالت جواب میدهد. آقا دعا میکنند که انشاءالله برای کشور مفید باشد.
نوبت به خواهر شهید میرسد؛ آقا از شغلش میپرسند و دوباره برادر است که جواب میدهد «خانهدار هستند؛ شوهرداری میکنند.» زن لبخندی میزند و سرش را پایین میاندازد. آقا تکهی دیگری شیرینی میخورند و میگویند: «شوهرداری هم کار آسانی نیست ها؛ مردم به زن خانهدار به چشم زن بیکار نگاه میکنند؛ درحالی که کاری که زن خانهدار میکند از کار بیشتر مردانی که بیرون کار میکنند، سختتر است.» این بار، زن با لبخند سرش را بالا میگیرد و انگار که حرف دلش را شنیده باشد، سری به تأیید تکان میدهد. دختر هم با خوشحالی به عمهاش نگاه میکند. برادر هم تغییر موضع میدهد و شروع میکند به شمردن کارهای یک زن خانهدار؛ «تمیز کردن، پختوپز و ...» آقا ادامه میدهند: «مدیریت خانه؛ اینکه بخواهد خانه را مدیریت کند، فقط پختوپز نیست. پختوپز یک کاری است در کنار کارها. رئیس خانه، زن است. کدبانو یعنی کسی که خانه را مدیریت کند.»