eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
10.4هزار ویدیو
259 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مصطفی خیلی به صله‌رحم اهمیت می‌داد. حتی به بستگان خیلی دور هم سر می‌زد. مثلاً مادرشوهر دخترعمه‌ام. دفترچه‌ای داشت که از بزرگترهای فامیل تا فامیل‌های دور، اسم همه را نوشته بود تا کسی از قلم نیفتد و مرتب به خانه همه‌شان برود. رفتن بر سر مزار درگذشتگان را هم نوعی صله‌رحم می‌دانست. قبل از زیارت قبور فامیل هم، حتماً سر مزار آقا میرزای تهرانی، شهید شوشتری و شهید محمدی می‌رفت. سر زدن به شهدا را مهم‌تر از دیدار بستگان خود می‌دانست. می‌گفت از لحظه‌های سخت زندگی، دست‌خط، عکس یا فیلمی داشته باشیم تا یادمان باشد از کجا به کجا رسیدیم. ابتدای ازدواج موتور داشتیم و بعد یک ژیان خریدیم. به تدریج توانستیم ماشین بهتری بخریم. ایشان می‌گفت ماشین یک نعمت و وسیله امتحان ماست؛ باید با این ماشین به دیگران کمک کنیم. از وقتی ماشین خریدیم، برنامه گذاشته بود که مرتب به بهشت رضا برویم؛ از یک ساعت قبل با بستگان تماس می‌گرفت تا چند نفری را با خود همراه کند. برای حرم رفتن هم، همیشه چند نفری را با خودمان می‌بردیم و این را وظیفه خود، برای شکر نعمت می‌دانستیم. گاهی که ناگهان برف یا باران می‌گرفت، اگر در مسیر رفتن به جایی بودیم و کارمان ضروری نبود، ما را به خانه برمی‌گرداند و برای جابه‌جا کردن افراد در خیابان‌مانده، می‌رفت. اگر هم کارمان واجب بود و باید می‌رفتیم، در مسیر حتماً افرادی را سوار می‌کرد و تا مسیری می‌رساند. در روزهای خاص (شهادت و ولادت ائمه، اعیاد و...) هم به اطراف حرم می‌رفت و زائران را به صورت رایگان جابه‌جا می‌کرد.
در ماه مبارک رمضان، برنامه‌های خاصی برای بچه‌ها داشت. وقتی به آقا مصطفی گفتم خواهرزاده‌ام، ملیکا (که تازه به سن تکلیف رسیده بود و جثه ضعیفی دارد) به دلیل ضعف بدنی و گرمای شدید زابل، قرار نیست روزه بگیرد، خیلی ناراحت شد. با اینکه خیلی سرش شلوغ بود و قسط سنگینی هم داشتیم، با خانواده خواهرم هماهنگ کرد و به زابل رفت و ملیکا را به مشهد آورد. از افطار تا سحر برای ملیکا و چند بچه دیگر برنامه داشت تا بیدار نگهشان دارد؛ از گردش و پارک رفتن تا برنامه غذایی ویژه (شامل کاهو، هندوانه، خوراکی‌های مقوی، قرص‌های تقویتی و...). آقا مصطفی می‌گفت بعد از اذان صبح، خانه را ساکت نگه دارید تا ملیکا بیشتر بخوابد. آن سال ملیکا تمام روزه‌هایش را گرفت. البته ما تقریباً هر ماه رمضان، چند مهمان داشتیم که دعوت‌شده آقا مصطفی بودند.
یکی ازهمرزمان شهید مصطفی عارفی تعریف می کرد ؛وقتی سوریه بودیم برای عملیات، گاهی که آتش بس بود وفرصتی پیش می آمد که مصطفی گوشیشو برداره📱،عکس ها وفیلم های، امیر علی وطاها فرزندانش روتماشا می کرد به من هم نشون می دادولبخند رو لباش می اومد☺️ ،می گفتم، چراتلفنی باهاشون صحبت نمی کنی؟ آخه چند بار متوجه شدم که بچه ها می خوان با پدرشون صحبت کنن اما مصطفی سریع گوشی رو قطع می کرد که صداشونو نشنوه😢،می گفت اگه صداشونو بشنوم می ترسم ته دلم خالی بشه😔 بعدش از وظیفه ای که رو دوشمه شونه خالی کنم باید یکی رو تو این راه انتخاب کنم،یاجنگ بااین حرامی ها👹 ،که سوء قصد به حرم حضرت زینب رو دارند ،ودیگه مردم مظلوم اینجا رو خصوصا بچه هارو قتل عام می کنن ، هدف ما از این جنگ اینه که اول از حرم محافظت کنیم نذاریم یه خشت از حرم کم بشه☝️،ودوم اینکه جنگ به طرف مرزهای خودمون نزدیک نشه ،واین بلا ی آسمونی سر مردم وزن وبچه های خودمون نیاد،...خدا بزرگه ان شاالله مأموریت تموم بشه برمی گردم می بینمشون
طاها خیلی شبیه پدرش است؛ دلتنگی‌هایش را بروز نمی‌دهد. ولی امیرعلی، گاهی خیلی بی‌تابی می‌کند. زمان شهادت پدرش، خیلی نمی‌توانست حرف بزند، ولی تا عکس آقا مصطفی را می‌دید، می‌گفت «بابا!». یک سال و نیمه که بود، یک شب خیلی بهانه بابایش را می‌گرفت؛ تا نیمه‌شب در آغوشم بود و گریه می‌کرد. چند ساعتی که گذشت، بهانه‌گیری‌اش شکل دیگری به خود گرفت و با التماس می‌گفت «بریم بابا!». خیلی شب سختی بود. به آقا مصطفی گفتم «من نمی‌دانم! خودت بچه را آرام کن.». چند لحظه بعد، بچه آرام شد و خوابید. صبح که بیدار شد، مي گفت «بابا آمد، رفت.
خواب صادقه همسرشهیدمصطفی عارفی شب شهادت ایشان🍂🍃 بعد از آخرین مکالمه تلفنی ساعت یازده ونیم یعنی دوساعت قبل ازشهادت آقامصطفی باایشون💔 در شب یکشنبه95/2/4 خواب دیدم آقامصطفی اومدن خونه وباعجله بهم گفتند برو و یه پرچم سبز بیارمیخوام بزنم سر در خونه🏠 من یه پرچم سه گوش آوردم ودادم به ایشون گفتند نه این کوچیکه☝️ ورفتند از توخونه یه پرچم سبز خیلی بزرگ آوردندو بالای بام نصب کردند👌 روش نوشته بود: کلنا عباسک یازینب🌹و گفتند خونه باید بابقیه فرق داشته باشه... وقتی ازخواب بیدارشدم نزدیک نمازصبح بود😔😔😔
پنج نفری نشسته بودیم سر سفره گفتم از ما پنج تا یکیمون خمس این راه میشه .... 🕊 میگن امام حسین علیه السلام و بقیه اهل بیت اون لحظه آخر میان .... بیاین یه قراری بزاریم هرکس شهید شد و اهل بیت رو دید یک کاری کنه بقیه بفهمن که دیده...😉قرار بر این شد هرکس شهید شد لبخند بزنه ....😊 بعد از چند ساعت که رفتیم برا باز پس گیری و آوردن پیکر شهدا دیدم مصطفی به صورت رو زمین بود ...😔 همین که مصطفی رو برگردوندم دیدم خون تازه از مصطفی ریخت رو زمین😢 انگار همین الان شهید شده... و دیدم یک لبخند نازی رو صورت مصطفی ست ....❤️ اونجا یاد اون شوخی سر سفره افتادم ....😌 با اینکه خیلی پیکر جابه جا شد اما هنوز لبخند مصطفی بود.....😭 خدارو شکر تمام لباسای من متبرکبه خون شهید مصطفی شده بود.....🌹 هنوز لبخند اون صحنه که دیدمش جلو چشامه.... ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا