هدایت شده از علیرضا پناهیان
👈🏻 کسی که خودش نمیتواند اربعین برود، هزینۀ سفر یک زائر دیگر را بدهد.
📌پشت ماشینش مینوشت «بیمۀ اباالفضل»؛ حالا میخواهد حقبیمهاش را بپردازد!
💎 #اربعین۹۷ (۲)
🔰اربعین در واقع روضۀ بزرگ امامحسین(ع) است، آیا درست است که روضۀ اربابمان خلوت بشود؟! آنهایی که مانعی برایشان هست و خودشان نمیتوانند بروند، هزینۀ این سفر را بدهند و یککسی را بهجای خودشان-به نمایندگی- برای زیارت اربعین بفرستند (یا بخشی از هزینۀ سفرش را بدهند)
🔻 هر کسی نذر و نیازی دارد، بگوید: «من یک زائر، جای خودم به کربلا میفرستم» هر کسی پول اضافه دارد، دریغ نکند! کسی که از مال خودش در راه خدا بگذرد، خدا برایش فراوانی ایجاد خواهد کرد.
🔰صاحبخانهها میتوانند اجارۀ یکماه را به مستأجرها ببخشند، تا مستأجرها به سفر اربعین بروند. کارخانهدارهای شخصی میتوانند یکماه حقوق اضافه بدهند تا کارگرانشان به این سفر بروند. نترسید؛ حسین(ع) جبران خواهد کرد!
🔻 بعضی از مردم و رانندگان تصمیم گرفتهاند، زائران اربعین را مجانی تا مرز برسانند. پشت ماشین خودش مینوشت «بیمۀ حضرت اباالفضل» و حالا رسماً میخواهد این حقِ بیمه را پرداخت کند؛ میگوید «من امسال زائران حسین(ع) را مجانی میبرم»
🔰انشاءالله هنگام بازگشتنِ زائران اربعین، در لبِ مرزها، ماشینهای فراوانی آماده خواهد شد که زائران را به شهرهای خودشان برگرداند. اگر یک رانندۀ اتوبوس گفت «من نمیتوانم!» مردمِ محله، جمع شوند و بگویند «پولِ اتوبوس را ما میدهیم، برو زائران را برسان!»
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه هنر- ۹۷.۷.۶
👈🏻 متن کامل در:
panahian.ir/post/5048
@Panahian_ir
هدایت شده از آزاد
یکی از بستگان دامادم الان لاهیجان هستن. از اونجا برای بستگانش پیغام فرستاده ⬇
#لاهيجان هستم.
در كارخونه قديمى چاى، پيرمردِ مالك با لهجه گيلانى مىگفت رفتيد تهران به همه بگيد كه فكر كنيد اينجا #زلزله آمده، هفت ريشتر هشت ريشتر... اما غذا و پتو و چادر نمىخواهيم، بجايش همه ايران يك كيلو #چاى ايرانى بخريد.
اعمال مستحب بیست هفتمین روز از
چله ی شهدا ی حسینی
را از طرف شهید مدافع حرمی که به پنج زبان مسلط بود🌷
شهید حبیب ریاضی پور🌷
تقدیم می کنیم به ساحت مقدس
خانم حضرت زینب سلام الله علیها
بسیجی شهید مدافع حرم " حبیب الله ریاضی پور " اول تیر ماه 1352 در محله کهوردان شهر لامرد دیده به جهان گشود، با وجود اینکه سن و سال کمی داشت اما در دوران دفاع مقدس نیز در مناطق عملیاتی کردستان در جبهه های حق علیه باطل حضور مستمر داشت و پس از دفاع مقدس در جبهه سازندگی قرارگاه خاتم الانبیا(ص) مشغول خدمت به میهن اسلامی عزیزمان شد.
تا سن 20 سالگی را در لامرد گذرانده بود . بعد از آن راهی جهرم شد، ادامه ی داستان زندگی این شهید والامقام را از زبان همسرش بخوانید.👇👇👇
بارزترین شاخصه های شهید در طول زندگی مشترک
حبیب به نماز اول وقت تاکید داشت خصوصا نماز صبح . می گفت اگر یک روز نماز صبحت قضا شود دیگر آن روزت ، روز نیست . هر صبح جمعه مقید بود دعای ندبه می خواند . بر روی حجاب خیلی حساس بود .در کارهای منزل کمکم می داد و در تربیت بچه ها دقت بسیاری می کرد . با آنها صمیمی بود و رفاقت می کرد.
خداوند دو فرشته به ما داد ؛ پسرم که اسمش محمد امین است و 14 ساله و دخترم که نامش زینب است و 9 ساله ، از آنجا که خودش هم ورزش می کرد به ورزش محمد امین توجه ویژه ای داشت . پیش از آنکه برای آخرین بار به سوریه برود پیگیر کلاس ورزشی محمدامین بود . هیچ چیز برایش از اینکه با زینب باشد با اهمیت تر نبود، زینب خیلی بابایی بود، در هر شرایطی هم که بود اگر زینب کاری داشت و یا می گفت بابا بیا بازی حتما قبول می کرد .
به من می گفت که نگران آینده ی بچه ها نباش و با قلبی مطمئن به من قول می داد که آینده روشنی در انتظار بچه ها خواهد بود.
بر روی کسب روزی حلال تاکید فراوانی می کرد و غیرت کاری داشت، می گفت خیالت راحت باشد که حتی یک ریال پول حرام وارد منزلمان نشده است.
سال 94 زمانی که داعش تحرکات زیادی در منطقه داشت و خبرهای ناراحت کننده ای از جنایات این گروه تکفیری می شنیدیم قصد کرده بود برای مبارزه با این دیوصفتان به سوریه برود، ابتدا من راضی نبودم که حبیب برای جنگ برود و نگران بودم، به حبیب گفتم : " حبیب ! میشه نری؟! " گفت : " اگه من نرم و اتفاقی برای حرم حضرت زینب (س) بیفته اونوقت آیا می تونم اسم خودمونو شیعه بذارم ؟"
وقتی از رفتنش بی تابی می کردم همیشه به من دلداری می داد و می گفت لیاقت شهادت را ندارد و مشکلی برایش پیش نمی آید اما خودش کارهایی را که پیش از رفتنش لازم بود انجام می داد.
هر بار که از سوریه بازمی گشت برای اعزام دوباره بی تابی و لحظه شماری می کرد . می گفت نکند دیگر مرا نبرند . بسیاری از کارهای اعزام حبیب که فرصت نمی کرد انجام دهد را خودم انجام می دادم
. برای چهارمین بار بود که اعزام می شد، سوم مهر باید می رفت، مثل همیشه دلشوره داشتم به نحوی با بچه ها صحبت می کرد که زمینه سازی های لازم را از لحاظ ذهنی در بچه ها ایجاد کرده باشد بیشتر با نگاه هایش صحبت های دلمان را می زدیم.
در خانه ای اجاره ای زندگی می کنیم، حتی صاحب خانه هم نمی دانست که حبیب برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه می رود؛ روز تشییع پیکر شهید ، صاحب خانه آمده بود و گلایه می کرد که چرا به او نگفته بودیم می گفت مرا مدیون شهید کرده اید، حبیب اینطور میخواست که او اطلاعی نداشته باشد تا خدایی نکرده از عنوان مدافع حرم استفاده ای برای خودش نکرده باشد و صاحب خانه بخواهد بخاطر این موضوع ملاحظه ای کند و از حق خودش بگذرد.
قول داده بود مرا برای زیارت حرم حضرت زینب (س) به سوریه ببرد، در آخرین تماسی که با هم داشتیم بسیار خوشحال بود که شرایط برای سفر من هم به سوریه درحال مهیا شدن است، خیلی از این بابت خوشحال بود، از دلتنگی هایم که براش گفتم گفت که نگران نباشم و وقتی که به آنجا بروم با یکدیگر به ایران برمی گردیم .
نحوه ی شهادت و مطلع شدن از خبر شهادت همسر
آنگونه که همرزمانش گفته اند حبیب آنجا هرکاری که به او واگذار می کردند را انجام می داد . از آرپی جی زدن گرفته تا تعمیر لودر و سنگر زدن اصلا حبیب را از خاکریزهایی که در آن مناطق احداث می کرد می شناختند، مشتاق انجام کارهای سخت بود.
به چندین زبان و لهجه های مختلف مسلط بود به گفته ی هم سنگران حبیب ، شجاعتش مثال زدنی بود و تعلقات دنیوی برایش معنایی نداشت.
گویا مدتی برای تعمیر یکی از لودر هایی که با آن سنگر می ساختند در استان دیرالزور شهر المیادین ماندگار شده بودند . وقتی برای نماز صبح بیدار شده بودند با حمله تکفیری ها مواجه می شوند و با اصابت گلوله به شهادت می رسد.
آن اواخر زینب برای پدرش خیلی بی تابی کرد و بی قرار شده بود .همواره این سؤال را می پرسید که "بابا کی میاد؟" همه ی اقوام و نزدیکان متوجه دلتنگی و بی قراری های زینب شده بودند اما زینب باز چندان بروز نمی داد و همه دلنگرانی هایش را درون خودش می ریخت.
چند روز پیش از شهادت حبیب به یکباره بدون آنکه علت خاصی داشته باشد دچار کمر درد شدیدی شدم تا حدی که نمی توانستم از پله های خانه بالا روم . آن شبی که خبر شهادت حبیب را شنیدم حالم اصلا خوب نبود . بی قرار بودم و با خدای خودم راز و نیاز می کردم.
چندین بار خواهرم تماس گرفت اما جواب ندادم، پیام داد که کار واجبی دارم و در مسیر خانه ی ماست وقتی آمد به بهانه ی حال نامساعدم اصرار داشت که با بچه ها به منزل خواهر دیگرم برویم دلشوره و نگرانی تمام وجودم را گرفته بود . اصرار کردم که بگوید آیا برای حبیب اتفاقی افتاده که من بی خبرم؟ گفت گویا حبیب برای دستش مشکلی پیش آمده اما جای نگرانی نیست و حالش خوب است.
خواهرم داشت وسایلم را جمع می کرد که متوجه شدم بیشتر لباس های مشکی را درون کیف می گذارد؛ پرسیدم چرا لباس های مشکی را جمع می کنی ، گفت این ها دم دست بودند و برداشتم، دیگر کم کم داشتم متوجه می شدم که چه اتفاقی افتاده است با این وجود وقتی به خانه خواهرم رفتیم متوجه شدم که حبیب شهید شده است .