هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
بشنود گوش گرگ های خبیث
مملکت مال بچه های علیست
خط پایان عمر اسرائیل
بسته بر پلکهای سید علیست
#لبیک_یاخامنه_ای
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
جملۀ دختر یک #شهید_مدافع_حرم_مفقودالاثر😔 در یک مدرسه ابتدایی به عنوان زیباترین جمله انتخاب شد👌🌹.
مدرسه المهدی (ع) لبنان با برگزاری یک مسابقه از دانش آموزان خود خواسته بود تا یک جمله ۸ کلمهای در وصف رزمنده بنویسند.
«فاطمه دقیق» دختر خردسال «علی دقیق» رزمنده مفقود الاثر حزب الله و دانش آموز این مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت.🍃
وی در وصف رزمنده نوشته است : ” اگر شما گُلی را در صحرای حلب دیدید خاک آن را ببوسید ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد.”😭😭😭💔
@modafeaneharaam
هدایت شده از آقا تنها نیست
1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماً ببینید👆👆👆
🎥واكنش امام خامنه ای وقتی در قرآن اهدایی به خانواده شهید، نام خودشان را سهوا بجای نام شهید سیدعلی هاشمی مينويسند.
🆔👇👇👇
@agha_tanha_nist
﷽
سلام علیکم
دهمین روز از🌷چله نهم🌷
اعمال مستحبی امروزمان را به #نیابت از
شهید با کرامت از ذریه حضرت زهرا سلام الله علیها
❣️سید هبت الله فرج اللهی❣️
#هدیه می کنیم
محضر نورانی
☀️ حضرت جوادالائمه علیه السلام☀️
و از حضرتش #تقاضا می نماییم تا با نگاه کریمانه خود؛
✅ما و تمام جوانان ایران اسلامی را #عاقبت_بخیر گردانند و
✅زندگی ما را به سمتی سوق دهند که #زمینه_سازظهورموعودعالم_هستی ، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه گردیم
ان شاء الله
شهید سید هبت الله فرج الهی
در دفترش نوشت:
نظر کردن در زندگی شهید ، شهید ساز است
در سال 1344 در يكي از روزهاي پر از باران، در خانه سيد غفور كودكي چشم به جهان گشود كه او را هبتالله ناميدند تا پرتو و آيتي باشد از هيبت و جلال الهي. در آن سال، خانواده سيد غفور عزيز چون بسياري از مردم دزفول در سختي و تنگدستي روزگار ميگذراندند، اما به گفته مادر، با تولد آقا سيد، خداوند درِ رزق و روزي را به خانه محقر و كوچك فرجاللهي گشود. دوران كودكي سيد كه همزمان بود با عصر حكومت طاغوت، جلسات قرآن در منازل مردم برگزار ميشد و او هم به همراه برادران و دوستان هممحلهاي، در اين جلسات شركت ميكرد و از همان جا هم با قرآن انس گرفت.
با شروع جنگ تحمیلی ، خواهان حضور در جبهه شد، اما به دلیل سن کم، مادر راضی نمی شد که او به جبهه برود. لذا مادر با بچه های مسجد صحبت کرد و گفت: مدتی او را پشت جبهه مشغول کنید تا تصمیمش از روی احساس نباشد و قدری هم بیشتر با مشکلات آشنا بشود.
به هر زحمتی بود هبت الله را در پشت جبهه نگاه داشتند، تا اینکه در سال ۱۳۶۰ که زمزمه عملیات شکست حصر آبادان به گوش می رسید. دیگر کسی نمی توانست سید را راضی به ماندن در عقب کند. مادر هم که شور او را می دید، خود دست او را گرفت و به مسجد برد و گفت:
👈این بچه مال خداست، فقط چند روزی سندش نزد من بود و حالا آمدم سند مال خدا را به او پس دهم.👉
به این ترتیب سید بزرگوار، برای اولین بار در عملیات ثامن الائمه (ع) در جبهه حضور یافت که منجر به مجروحیت هر دو پای وی شد، اما پس از مدتی استراحت در خانه دوباره در جبهه حضور یافت.
در آن روز ها بجز سید هبت الله ،دو برادر دیگر او به نام های سید علی و سید قدرت الله نیز در جبهه بودند و هر بار یکی ا ز آنها با بدنی مجروح به خانه باز می گشت، اما مادر که حالا خود از رزمندگان پشت جبهه به حساب می آمد، هرگز لب به اعتراض نگشود و خود پرستاری فرزندان مجروحش را در خانه به عهده می گرفت.
سید هبت الله که بعدها جزو نیرو های ثابت لشکر ۷ ولی عصر (عج) شده بود، همزمان با رزم، درس هم می خواند. دیپلم که گرفت، در کنکور شرکت کرد ودر رشته الهیات پذیرفته شد، اما به دلیل حضور مداوم در جبهه، دانشگاه را کنار گذاشت.
سید اگر چه در نیروی اطلاعات – عملیاتی در جهاد اصغر بود، اما در جهاد اکبر نیز یک نیروی شناسایی قوی و زبده بود. هنوز دیوار های اتاق و مادر پیرش، گریه ها و ناله های عاشقانه او را به یاد دارند.
سید دست نوشته های فراوانی بر جای گذاشته، از گفت و گو با خدای خویش گرفته تا با دوستان شهید و نفس خویش. دست نوشته هایی که خود جزوه هایی از کلاس انسان سازی و خودسازی است.
سید زمان و نحوه شهادتش را هم برای اطرافیانش گفته بود.
#عارفانه های شهید
شهید سید هبت الله فرج الهی را به گواهی دست نوشته های فراوانی که بر جای گذاشته است و در آن نوشتارها با خدای خویش و با دوستان شهید و نفس خویش به گفتگو نشسته است. دست نوشته هایی که خود جزوه هایی از کلاس انسان سازی و خودسازی است و به گواهی بسیاری از دوستانش ، خصوصاً عارف شهید سید رضا پورموسوی باید عارف شهید خواند.
مناجات
مادر ، شبی از اتاق سید ، صدای گریه می شنود. سریع خود را می رساند به اتاق و در را آرام باز می کند. می بیند ، سیدهبت الله سر به سجده نهاده است و با سوز اشک می ریزد و ناله می کند. مادر آرام در را می بندد و سید را در مناجات خویش تنها می گذارد.
خبر از غیب
تعدادی از بچه های گردان بلال برای آموزش تخصصی غواصی به شمال کشور و سواحل زیباکنار رفته اند. در این میان «غلامرضا آلویی» از مربیان غواصی که از دوستان صمیمی سید هبت الله است، در حین آموزش به دلیل نقص کپسول اکسیژن در عمق ۵۰ متری دریای خزر به شهادت می رسد. در همان لحظه، سید هبت الله که در دزفول و در منزل حضور دارد، بدون اینکه کسی او را از واقعه با خبرکرده باشد، در دفترش این گونه مینویسد: « امروز یکی از بچهها شهید شد.» و کنج خانه زانوی غم بغل می کند.
وقتی خواهر دلیل ناراحتی اش را می پرسد، سید جواب می دهد: «یکی از بچهها شهید شده» و وقتی خواهر می خواهد نام شهید را بداند، سید می گوید : «بعداً میفهمی.» و عصر همان روز خبر شهادت شهید غلامرضا آلویی را به سید می دهند.
فقط یک ترکش. . . اینجا. . .
خواهر، با نگاهی مهربان، آرام در گوش سید نجوا می کند: «دوست ندارم تیر بخوری و یا اینکه پیکرت بسوزد ». سید لبخند می زند و رو به خواهر می گوید : «به روی چشم خواهرجان. نه تیر می خورم و نه می سوزم.» سپس انگشتش را می گذارد روی نقطه ای از سرش و می گوید: « من فقط یک ترکش می خورم. اینجا و با همان ترکش شهید می شوم »
روز تشییع وقتی خواهر برای دیدن پیکر سید می آید ، می بیند همان نقطه ای را که برادر نشان داده بود، ترکش بوسیده است.
تبریکی متفاوت
سید در تاریخ ۶/۱۲/۶۵ به شهادت می رسد و چند روز قبل از شهادتش در دفترچه اش اینگونه می نگارد
«بسمه تعالی . سید هبت الله فرج الهی ، شهادتت مبارک»
و پس از شهادت ، کارسختی نبود که بفهمند سید قبل از شهادت ، خبر پروازش را از چه کسی گرفته است، مخصوصاً عارف شهید سیدرضا پورموسوی که خود در سال ۶۷ به شهادت رسید ، از این راز بهتر از بقیه آگاه بود.
مزار مطهر شهید سید هبت الله فرج الهی در
👈 گلزار شهدای شهیدآباد دزفول
زیارتگاه عاشقان است.
سید شهید در یکی از دست نوشته هایش نوشته بود:
((نظر کردن در زندگی شهید ، شهید ساز است ))
وعده ی صادق
شهید سیدجمشید صفویان در تاریخ ۴/۱۰/۶۵ در عملیات کربلای ۴ به شهادت می رسد و پیکر پاک و مطهر ایشان مفقود می شود. پدر شهید سید جمشید، پس از شهادت «سید هبت الله» به منزل سید می رود و اینچنین روایت می کند:
«شب قبل از اعزام ، آهبت آمد پیش من و گفت : پیکر سید جمشید پانزده روز بعد از شهادت من پیدا می شود.»
دقیقاً پانزده روز پس از شهادت «سیدهبت الله» پیکر فرمانده محبوب گردان بلال «سیدجمشید صفویان» روی دوش شهر به گلزار شهیدآباد می رود.
(شهید«سیدجمشید صفویان»
شهید با کرامتی که دیروز سر سفره کریمانه اش مهمان بودیم )
گوشه ای از مناجات های شهید
خدایا: به حق نورانیت خون شهیدانت، به حق گرمی خون ابا عبدالله الحسین(ع) در کربلا به حق تمامی اولیاء و صالحانت، پیراهن زیبای شهادت را بر تن من بپوشان.
بار خدایا: اگر ما از عهده انسانیت بر نیامدیم، اگر دست جنایتکاران به معصیت آلوده است، تو آن خدای جمال و جمیل هستی که ذره ای از معرفت خود را نصیب ما کرده ای. اگر ما بندگی نتوانستیم کنیم. تو خدایی می کنی. و اگر ما کوچکیم تو بزرگی و رسم بزرگ و عظیم این است که جواب دهد، رسم بزرگ این نیست که جواب ندهد، قهر بکند. به حق آنچه را که خود فرموده ای.
خدایا: تو خود نیک می دانی که عشقم به تو چیزی نیست که کتمان شود.
خدایا: تو خود می دانی از قافله عقب افتاده ایم. خدایا گریه های مرا در شبهای تار دیده ای.
خدایا: عشق مرا به شهادت می دانی. خدایا من این را از تو می خواهم اگر در جنوب اروند غواصی مسئله ای نیست، ناامیدی کار شیطان است ولی خدایا تو خود نیک می دانی که زبانم از بس گفته ام که شهادت را به من بنده از خواستن (گیر) می کند. به بزرگیت و به عظمتت از تو می خواهم که عمل شهیدان را داشته باشم. آنانکه از راه خلوص نیت با تو دعا کنند و دستشان را که به سوی تو بلند کنند مستجاب کنی دعایشان را.
خدایا: به حق تمامی عاشقان درگاهت گرمی اشکهایم را بر گونه هایم جاری کن و در خیسی این اشکها، شیاری که از خون باشد جاری کن.
خدایا: این لبان را که از شرم بسته است به ذکرت باز کن و این قلب را که گرفته است پاره کن.
خدایا: ای خوب، ای بهترین بهترین ها، خوبی فقط از تو است.
خدایا: ای عزیزترین عزیزان، ای مونس شبهای تار عاشقان، اگر دعایم را مستجاب نکنی، همانطور که اجازه دادی که با تو سخن گویم خود فضیلتی بزرگ است و باعث لبخند و اشک شوق.
خدایا: ای خوبترین خوبها، ای بهترین بهترین ها، ای مونس بی قراران، از تو می خواهم که مرا در جوار خویش جا دهی.
خدایا: قلب مرا همیشه به ذکر خود مشغول گردان.
یا الله: کاری مکن که دیگر برادران از من جلو بزنند.
یا الله خدایا: به تو گفته بودم که نمی خواهم ببینم که در تشییع جنازه ای شرکت کنم. خدایا به تو گفته بودم که نمی خواهم که زنده بمانم، خدایا در حرم امام رضا علیه السلام از تو حاجت خواستم.
خدایا در شناسایی، در شبهای تنهایی، در داخل هور العظیم وحشتناک با تو نورانی می شد.
خدایا از تو خواسته بودم که مرتبه عشقت را نصیبم سازی.
خدایا اگر چه هیچیک از اینها را عمل نکردی اکنون از تو می خواهم که مرا دوست داشته باشی با تمامی گناهانی که انجام داده ام.
خدایا چه کلامی می توان یافت تا بوسیله آن عشق و علاقه ام را به تو نشان دهم. بهتر آنکه دم فرو بندم و گونه هایم را با اشکهای گرمم آشنا کنم تا شاید نشانه ای باشد از قلب سوخته ام برای لقائت.
عشق به خدا و ائمه اطهار(ع)
سید شهیدمان آنچنان عشق به خدا را در سینه داشت که نیمه شبها در خلوت شبانه سنگر به تهجد بر می خاست و سر بر خاک می نهاد و ساعتها با خدای خویش مناجات می کرد. او عاشق دلسوخته شهادت بود و از این رو بود که هر گاه خبر شهادت برادر و همسنگری را دریافت می کرد. اشک در چشمانش می نشست و حسرت ماندن را می خورد.
عشق عجیبی به ائمه اطهار بالاخص سید الشهداء(ع) داشت و این را می توان از ناله های پر سوزش چه در ماههای دیگر نتیجه گرفت. در ماههای محرم و صفر در پی روضه ای بود تا بتواند سر در گریبان نهد و زار زار بگرید و از این رو بود که برادران شهید می گویند او را از قبل شهید حساب کرده بودیم.
شجاعت و دلاوری
در بین همرزمانش نمونه شجاعت بود. همیشه در پی خطر می گشت و سخت ترین مأموریت ها را به عهده می گرفت. اکثر اوقات در قنوت ها و دعاهایش می گفت: اللهم ارزقنا شجاعه الحسین.
تولی و تبری
در بین برادران رزمنده و غیر رزمنده رازداری صادق و همچنین مهربان بود و آنها را از صمیم قلب دوست می داشت و همین مهربانی او باعث شده بود تا برادران با او در کارهای خود مشورت کنند و حتما سید شهید حلال مشکلات در خانواده خودش نیز بود و بسیاری از مشکلات را با چابکی و سرور به پایان می رساند.
ولی در برابر جریانهای سیاسی و اخلاقی در شهر نمی توانست بی تفاوت بماند و نمی توانست از یک سو شاهد پرپر شدن یاران شهیدش در جبهه باشد و از یک سو ناظر خیانت خائنان و فساد مفسدان، و از این رو با این جریان مبارزه عملی و شدیدی می کرد که حتی بارها هدف کینه صاحبان این جنایت ها و فسادها قرار گرفت.
او فرزند قرآن بود
مسجد امام حسین(ع) و مسجد رودبند، مسجد اعظم و حسینیه علم الهدائی شاهد آواز خوش قرآنش و صحبت گرم و جذابش در جلسات قرائت قرآن خود بوده اند. پروانه ای بود که به دور شمع قرآن می چرخید و پاسداری بود که دستورات قرآن را سرلوحه امور فردی و اجتماعی خود قرار داده بود. به غیر از این جلسات با جلسات دیگری نیز روابط غیر مستقیم داشت و آنها نیز اینک جایش را خالی احساس می کنند.
سید، هنرمندی توانا بود
فعالیتهای فرهنگی هنری خود را از سالهای قبل شروع کرده بود که در زمینه تئاتر شاید بیش از ۹ سال پیش آغاز به کار کرده بود و به همین علت از صاحب نظران در تئاترها و تعزیه های اجرا شده بود. تعزیه شام غریبان هر سال مسلم بن عقیل(که به نقش مسلم بود) قیص بن مسهر و… از جمله کارهای نمایشی این هنرمند شهید می باشند.
قلم شیوایش آنگاه که بر کاغذ حرکت می کرد نورانیت خاص داشت و مطالب زیبا و ظریفی می نگاشت و از آن جمله مقالاتی پیرامون مناجات شهادت شهداء اخلاق و … بود و به همین دلیل بود که در تدوین و تنظیم زندگی نامه های شهدا مهارت خاصی داشت. گاه گاهی نیز از قلب سوخته اش شعری بر می خواست که به زیبایی روحش جذابیت داشتند. صدای گرم و زیبای او زینت محافل جشن و سرور و یا مجالس شهدا بود و در ماه محرم و یا غیر آن نیز گاه گاهی نوحه ای می گفت و از ته دل فریاد می زد و با عاشقان به عزاداری بر می خاست.
در این میان ترکش که تقدیر بر دنده های تیز و آتشناک آن حک شده بود از پیکر گلوله ای که به دست یک عراقی ظالم بر نگارستان ایمان پرتاب شد در حالیکه چرخ زمان صفیر می کشید بر تارک حنجر سید فرو نشست طعم آهن در ذائقه سید آنقدر شیرین بود که به محض احساس آن اضطراب از رخسارش رخت بست و گلخند همیشگی بر صحرای لبانش خیمه زده ترکش بر گلدسته مناره ای نشست که هرگز از آن سرودی جز اذان توحید استماع نشده بود و این بار هم آخرین صحبت او یک کلمه بود لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ سید بدون آنکه لحظه ای احساس درد کند دیده به جمال حق گشود.
فریادی از اعماق جانش و نه از دهان فرا رفت که تمامی آفاق را لرزاند فُزْتُ و رَبِّ الْکَعْبَة به یاد امام علی(ع) آن شهسوار کاروان شهادت و آن، تکسوار قافله خوش خرام عشق فُزْتُ و رَبِّ الْکَعْبَة به خدای کعبه رستگار شدم. به خدای کعبه فرزند علی بودم بر علی اقتدا کردم. به خدای کعبه… خون او فرق سید فواره زد و آرام آتش جانش را خاموش کرد و آن دم سید مثل خورشیدی که در گریبان خون آلود شفق فرو می رود، مثل کاروانی که در لابلای گرد و غبار راه از چشم محو می گردد. مثل ستاره ای که در دمدمه های صبح آفرین چشمک هایش در لای تیغ سحر سو سو می زند مثل کتابی که آخرین صفحه اش ورق می خورد شبیه بود آری، سید بر روی خاک نقش بست.
هنگامی که نسیم عشق بر بوستان توحید می وزد غنچه های ایثار می شکفد و از گلبوته های شهادت شبنم خون می تراود. هنگامی که صبا بر رخساره شقایقها بوسه می زد چلچله ترانه مهاجرت می خوانند. سحرگاهان که در میان بنفشه های سر به دامن گرفته، نرگس قامت بر افراشته می سازد و لاجرم بهای این افراشتگی در مقابل طوفان جز خمیدگی چه خواهد بود.
ای مرزبانان سرزمین آفتاب دروازها را بگشایید این بار امواج بر سینه خورشید می تابد
#چه_خواب_قشنگی
راوی سید رضا پرورش برگرفته از کتاب چه خواب قشنگی
در چشمانشان تمنا موج می زد و بر لبانشان لبخندی بود از جنس آسمان. هیچکس نمی دانست چرا این سه نفر از صبح وقتی همدیگر را می بینند به هم لبخند می زنند وبی آنکه هیچ کلامی بر زبان بیاورند چیزی مثل قند در دلشان آب می شود…شاید این حیای نجیب بود که نمی گذاشت حرف دلشان را به هم بگویند وشاید هم فکر می کردند که اگر حرفی بزنند رنگ ریا بخود بگیرد.
نمی دانم کدامیک از این سه نفر بود که سخن آغاز کرد اما وقتی خوابش را به دیگری گفت او متعجبانه جواب داد:
من هم دیشب عیناً همین خواب را دیدم که من و تو سید مصطفی در چمنزاری هستیم و سیدی به ما می گوید: هر سه نفرتان افتخار شهادت می یابید، گرچه او را هیچ ندیده بودیم اما دلمان یقین پیدا کرد که او امام زمان(عج) است.
هر دو نفر عجولانه و مشتاق گفتند: برویم پیش سیدمصطفی اگر او هم چنین خوابی دیده باشد، شهادتمان حتمی است.
سید را در گوشه ای گیر آوردند و پرسیدند: سید دیشب تو چه خواب دیده ای؟
سید مثل کسی که رازش برملا شده باشد، رنگ پریده گفت: چه خوابی؟ وبا نگرانی ادامه داد مگر من در خواب حرفی زده ام؟
آن دو پاسخ دادند: پنهان نکن، خوابت را تعریف کن.
سید گفت: به جان زهرا(س) بگویید چرا رنگ پریده اید؟
و آن دو پاسخ دادند: خودت رنگ پریده تر از مائی. احتمالاً تو همان خوابی را دیده ای که ما دونفر دیده ایم. اما دوست داریم خودت برایمان تعریف کنی.
وقتی سید شروع به تعریف خوابش کرد، هر سه نفر با هم زار زار به گریه افتادند او همان خوابی را تعریف می کرد که آن دو نفر دیده بودند.
وقتی سخت همدیگر را در آغوش گرفته بودند و خدای خویش را سپاس می گفتند که آنها را به درگاه خویش دعوت نموده است، متوجه بچه های گردان شدند که دور آنها جمع شده اند اگر چه تقریبا به رازشان پی برده بودند اما هر سه نفر هیچ نگفتند.
زمان هر چه به شب عملیات نزدیکتر می شد شادی و شعف آنها بیشتر می شد و هنگامی که عملیات کربلای ۵ به پیروزی رسید و پیکر سید بزرگوار سید هبت اله فرج الهی بر زمین شلمچه افتاد، همه دیدند که بخشی از خواب آن سه نفر،محقق شده است .
در عملیات والفجر ۱۰ بود که دو نفر دیگر به اولین شهید پیوستند .آن سه نفر سه سید بزرگوار شهیدان سید هبت اله فرج اللهی، سیدرضا پور موسوی، و سید مصطفی حبیب پور بودند.
(در روزهای آینده ان شاء الله سر سفره شهیدان سیدرضا پور موسوی، و سید مصطفی حبیب پور خواهیم بود)